رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۹۷

4
(10)

می‌خواهم چیزی بگویم که با اتکا به آرنجش، سمتم می‌چرخد

– راستی…!

مکث می‌کند تا نگاهش کنم و به محض تلاقی نگاهمان آرام می‌گوید

– دیشب چرا نبودی؟

لبم را تر می‌کنم و می‌خواهم جوابش را بدهم که صدای زنگخور گوشی مانعم می‌شود.

دست توی جیبم می‌کنم و گوشی را از توی جیبم بیرون می‌آورم و با دیدن شماره‌ی ناآشنا، اخمی بین ابروهایم می‌نشیند.

– چی شد؟ کیه؟

شانه بالا می‌اندازم

– نمی‌دونم، ناشناسه…

تماس را وصل می‌کنم و گوشی را به گوشم می‌چسبانم.
انتظار هر کسی را دارم…
از عامر و عماد گرفته تا دخترک بهار نامی که حتی با او حرف هم نزده بودم…

– بله؟!

اما صدای مردانه‌ای که توی گوشم می‌پیچد، خط باطل روی تمام انتظاراتم می‌کشد…

– سلام دختر عمو…

عضلاتم ناخودآگاه منقبض می‌شوند و نگاهم روی ماشینی که مقابل ما پارک شده مات می‌ماند.

دستم را مشت و دندان‌هایم را روی هم کلید می‌کنم و یاد کودکی‌هایم می‌افتم…
یاد داد و فریادهایی که به خاطر او بر سرم کشیده شده بود…

یاد آن روز‌هایی که کسی از من نپرسیده بود چرا پسرعمویت را هل دادی!
همه او را به آغوش می‌کشیدند و مرا نفرینم می‌کردند چون او را برای مدتی خانه نشین کرده بودم.

بدون اینکه جوابش را بدهم، تماس را قطع می‌کنم و دندان‌هایم همچنان روی هم فشرده می‌شوند.

– کی بود؟

سخت نفس می‌گیرم

– اشتباه گرفته بود.

لبم را تر می‌کنم و در ماشین را باز می‌کنم که بازوی چپم را می‌چسبد.

– حالت خوبه؟ چرا همچین شدی؟ کی بود پشت تلفن؟

با اخم دستش را پس می‌زنم

– کسی نبود.

– من و سیاه نکن ماهی، من خودم سیاه‌زنم. کی بود پشت تلفن؟

لبم را توی دهانم می‌برم و برای اینکه از نگرانی درش بیاورم و فکرش سمت عماد نرود، می‌گویم

– پسر عموم بود.

نفس عمیقی که از سر آسودگی می‌کشد، باعث می‌شود پوزخند بزنم و چه دل خوشی داشت…

در ماشین را باز می‌کنم و قبل از اینکه مخالفت کند پیاده می‌شوم و فکرم همچنان توی آن کوچه، میان علی و عشق سابقش باقی مانده است.

بوقی که برای جلب توجهم می‌زند را با تاب دستم توی هوا جواب می‌دهم و بر خلاف مسیر او شروع به قدم زدن می‌کنم.

گوشی‌ام برای بار دوم زنگ می‌خورد و نگاه من دوباره روی آن شماره‌های ردیف شده می‌ماند و کاش می‌شد بغضی از انسان‌ها را همانند شماره، توی لیست سیاه قرار داد.

تماس را وصل می‌کنم و گوشی را به گوشم می‌‌چسبانم.

– واسه چی زنگ زدی؟ چی می‌خوای؟

بلافاصله می‌گوید

– باید ببینمت ماهک…

توی پیاده‌رو بدون اینکه حواسم باشد، با شخصی برخورد می‌کنم و مرد، خیلی سریع عذرخواهی می کند.

سرم را برای مرد که کودکی دستش را گرفته تکان می‌دهم و در جواب اهورا می‌گویم.

– اما من نمی‌خوام ببینمت. بزن به چاک.

– فکر کنم تو منو بشناسی دختر عمو… من آدم به چاک زدن نیستم. همون طور که شماره‌ت رو پیدا کردم خودت هم پیدا می‌کنم، پس الکی وقت من و خودت رو هدر نده. باید ببینمت…

چینی به بینی ام می‌دهم و نفرتم از او به گذشته‌ی دور برمی‌گردد…
نفرتی که حتی گذر زمان هم از بینش نبرده است…

– برو بابا…

تماس را قطع می‌کنم و شماره‌اش را به لیست سیاه گوشی‌ام اضافه می‌کنم.

سوار تاکسی می‌شوم تا هر چه زودتر خودم را به خانه‌ی حاج محمد برسانم و فکر دوباره ملاقات کردن علی با بهار هم عذاب آور است.

توی کوچه بهار را نمی‌بینم و اما ماشین علی، درست همان جای قبلی‌اش باعث می‌شود نفس عمیقی بکشم.

در می‌زنم و رها در را باز می‌کند.
به محض دیدنم چشم گرد می‌کند و سرکی به داخل خانه می‌کشد.

– به داداشم چی گفتی که به مامان گفته برام جیگر کباب کنه؟

نمی‌توانم با خنده‌ام مقابله کنم و بدون تعارف، با خنده وارد حیاط می‌شوم و در را می‌بندم.

– عه! عجب داداش نمونه‌ای داری! بهش گفتم پریودی.

هین بلندی می‌کشم و انگشتانش را روی لب‌هایش می‌کوبد

– خدا لعنتت کنه ماهک… من حتی مامانمم تاریخ پریودامو نمی‌دونه بعد تو رفتی به داداشم گفتی خبر مرگم پریودم؟

شانه بالا می‌اندازم و خودم را سمت تخت نشیمن گوشه‌ی حیاط می‌کشانم.
این حیاط و باغچه و خانواده را عجیب دوست دارم.

– می‌خواستی بهشون دروغ نگی که سرت درد می‌کنه و بعد بپیچونیشون و بری نومزد بازی. اگه من جمعش نمی‌کردم خیلی وقت پیش به چوخ رفته بودی.

چهره‌اش قرمز می‌شود و من با خنده کمرم را به پشتی قرمز رنگ تکیه می‌دهم و نگاه به خرمالوی بزرگ کنار حوض می‌دوزم.

– حالا خوردی جیگرا رو؟

– می‌خوای چیکار؟ تو که وگانیسمی!

شانه بالا می‌اندازم و یا شیشلیکی که همراه علی خورده بودم، می‌افتم.

– فکر کردم دیدم یه جور دیگه هم می‌شه حقوق حیوانات رو رعایت کرد. مگه نه؟

کنار من روی تخت می‌نشیند و بی‌توجه به بحثمان، آرام می‌پرسد

– واقعا به داداشم گفتی پریودم؟

با شیطنت نگاهش می‌کنم که شانه‌هایش را پایین می‌دهد و با بیچارگی پچ می‌زند

– حالا من چطور تو چشاش نگاه کنم؟ تو خجالت نمی‌کشی خصوصی‌ترین موضوع زنونه رو به یه مرد می‌گی؟

لب‌هایم را جمع می‌کنم و خودم را سمتش می‌کشم

– چیش خصوصیه؟ اون داداش سر به زیرت هم آب نمی‌بینه وگرنه خیلی خوبم زیرآبی می‌ره. از کجا می‌دونه زنی که پریوده کباب جیگر واسش خوبه؟

لبش را می‌گزد

– خجالت بکش ماهک…

– باشه کشیدم، ولی رو حرفام فکر کن.

با بیچارگی نگاهم می‌کند و من چشمکی به نگاهش می‌زنم. کمی حرص دادنش به خاطر افکار احمقانه‌اش حقش است.

– حالا برات پد خرید؟ بهش گفتم پد نداری نمی‌تونی از رو تختت بیای بیرون چون…

رنگش طوری می‌پرد که دلم برایش می‌سوزد و ادامه نمی‌دهم، با خنده شانه بالا می‌اندازم و او تپق زنان، خودش را سمتم می‌کشد.

– تو رو خدا بگو دروغ گفتی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا