رمان زهرچشم پارت ۸۳
بر خلاف انتظارم، جواب پیامکم خیلی زود میآید…
جوابی کوتاه و سوالی که ضربان قلبم را بالا میبرد
” مسائدی زنگ بزنم؟ ”
دستم را مشت میکنم و انگشتان سست شدهام نمیتوانند روی حروف صفحه کلید بلغزند و طولی نمیکشد که لرزش کوتاه گوشی تکان شدیدی به قلبم میدهد
– زنگ میزنم…
و در عرض چند لحظه اینبار صدای زنگ تماس توی خانه و گوشهای من، به بلندترین شکل ممکن پخش میشود.
با ضربان تند شدهی قلبم تماس را وصل میکنم و دوباره شاکی میتوپم:
– چیه؟ واسه چی زنگ میزنی؟
– هنوز که عصبی هستی!
لبم را تر میکنم.
عصبی هستم، اما نه به اندازهی شب قبل و اما دلم نمیخواهد او پی به آرام شدنم ببرد.
– میخواستی بزنم و برقصم؟
ریتم تند و کوتاه نفسهایش نوید خندیدنش را میدهد و من میایستم. شاکی دست به کمر میکوبم و سعی میکنم حس خوبی که خندهاش توی دلم ریخته را پنهان کنم.
– داری میخندی؟ مسخرهم کردی؟
با صدایی که خندهاش را کامل نشان میدهد، میگوید
– نه! چرا باید مسخرهت کنم؟
– میشه بگی چرا زنگ زدی علی؟
سرفهای برای صاف کردن صدایش میکند و با جدیت میگوید
– معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم. باز کن ناخواسته بود و هنوزم هر چی فکر میکنم نمیتونم بفهمم از کدوم جمله یا حرکت تا این حد ناراحت شدی.
دستم را برای کنترل احساساتم مشت میکنم و تا به حال، هیچ معذدت خواهی، اینگونه دلخوری را از وجودم پاک نکرده.
او چگونه میتواند تا این حد ماهرانه تمام مرا تصرف کند؟
آن هم بدون هیچ گونه تلاشی برای این کار!
– من باید قطع کنم.
بلافاصله جواب میدهد
– اما هنوز حرف نزدیم.
لبم را تر میکنم. اگر با آن صدای خسته و خشدار بیشتر حرف میزد، قبول کردن پیشنهاد ازدواجش، کمترین کاری بود که انجامش میدادم.
– پس دو ساعته داریم گل لگد میکنیم سید؟ شما معذرت خواستی، منم قبول کردم.
– تو نگفتی چرا ناراحت شدی…
ناراحتی من واقعا برایش مهم بود؟!
یا برای نقش بازی کردن مقابل دخور بهار نامِ تازه برگشته به زندگیاش، به من نیاز داشت؟!
– من نمیفهمم تو دقیقا ازم چی میخوای سید… میخوای باهات ازدواج کنم؟ یا چون قبلا با رفیقت رل بودم از پیشنهاد ازدواجت صرف نظر میکنی؟
توی جواب دادن مکث میکند و بعد از وقفهی طولانیاش، بدون اینکه جواب سوال مرا بدهد، میپرسد
– میشه بیای پایین رودررو صحبت کنیم؟ اینطوری پشت تلفن سخته…
ناخودآگاه از روی مبل برمیخیزم.
منظورش از پایین، کدام پایین است؟
او همین جا بود؟
در طول تمام صحبت کردنمان همینجا، توی همین حوالی بود؟
سمت پنجره قدم برمیدارم و آرام میپرسم
– بیام پایین؟
پشت پنجره میایستم… پرده را آرام کنار میزنم و مردمکهای سرگردانم هیجان زده بیرون را جستجو میکنند.
– پایین منتظرتم…
ضربان قلبم بالا میرود…
این منتظر بودنش مانند زمزمهی عاشقانهترین جمله توی گوشم میماند…
همان اندازه هیجان انگیز…
دستم لبهی پرده را چنگ میزند و بالاخره میبینمش…
تکیه به پرشیای سفید رنگش داده و گوشی کنار گوشش قرار دارد.
نفس عمیقی میکشم و علت بغضی که میان گلویم جا خوش کرده را نمیفهمم.
چرا دلش برایم یک لحظهی کوتاه هم نمیلرزید؟
– نمیام پایین… اگه حرفی داری تو بیا بالا.
اینبار از شیطنت خبری نبود…
خروار خروار حسرت و لجبازی بود که توی دلم تلنبار شده بود.
عاشقم نمیشد؟
دلش نمیلرزید؟
مگر با خودش بود؟
هر طور که شده من او را رام میکردم. این را به قلبم بدهکار بودم.
من علی را به قلبم بدهکار بودم.
خدا خواسته بود بعد از استوارها و کارهای عامر زنده بمانم و خدا هم باید برایم کاری میکرد.
سکوتش مجبورم میکند با جدیت بیشتری بگویم
– میای یا قطع کنم؟!
صدای نفس عمیقش را میشنوم…
نفس عمیقی که انگار شماتتم میکند، کلافه و پر از سرزنش نگاهم میکند و حتی زیر لب استغفار هم میگوید.
– میام…
لبخند پیروزمندانهای روی لبهایم مینشیند و اوست که تماس را قطع میکند و طولی نمیکشد که صدای آیفون توی خانه میپیچد.
با همان لبخند گوشی را روی کاناپه پرت میکنم و حین قدم برداشتن سمت در، کش مویم را از سر میکشم و دستی میان موهایم میبرم.
با اینکه میدانم آمادگی کافی را ندارم و لباسهایم مناسب دیدار با او نیست، اما؛ با اعتماد به نفسی قوی دکمهی آیفون را میزنم و توی آینهی جاکفشی کنار در، موهای آشفتهام را درست میکنم.
نیمی از موهای بلند و سیاه رنگم را روی شانهی راستم میاندازم و اجازه میدهم شانهی چپم که از یقهی شل پیراهنم بیرون زده، توی دید باشد.
شاید واقعا شیطان بودم که میخواستم هر طور که شده اغفالش کنم.
دلم میخواهد به خاطر خودم و زیباییهایم نزدیکم شود نه آن دختر بهار نامی که با آمدنش مسبب نزدیکی علی به من شده بود.
تقهی کوتاهی به در میزند و بعد از قورت دادن لبخندم، نگاه از آینه میگیرم و در را آرام باز میکنم.
با دیدنم خیلی سریع نگاه میگیرد و زیر لب چیزی میگوید که به نظرم ذکر و استغفار نیست…
– بیا تو…
دستی پشت گردنش میبرد و چهرهاش زودتر از چیزی که فکرش را کنم، سرخ میشود.
همون طور که قبلا هم گفتم,رمان قشنگیه😍.دیر به دیر میگزارید😥,ولی باز خوبه که میگزارید.ممنون.
رمانتون همون طور که قبلا هم گفتم قشنگه😍هرچند نامنظم میگزارید ولی من میخونمش.🤗دستتون درد نکنه.