رمان زهرچشم پارت ۵۹
نگاهم سمت دستانش کشیده میشود…
طوری دور فرمان حلقه شدهاند که گویا قرار است فرمان را از جا بکند.
نگاهش به روبرو است و من واضح نبض روی شقیقهاش را میبینم و دست سمت شقیقهاش دراز میکنم.
انگشتم را روی رگ تپندهی شقیقهاش میگذارم، از شدت خشم و عصبانیتی که من در وجودش ریختهام، عرق کرده است.
– تا حالا شده دلت برای نبض زدن رگ هم بلرزه علی؟
انتظار جملهای که بین شیطنتهایم شنیده را ندارد وقتی سرش را عقب میکشد و نگاهش کوتاه سمت من کشیده میشود.
توی نگاهش تعجب و خشم مانند دریا و موجهایش میجوشد وقتی با آرامش پچ میزند
– ساکت شو چند لحظه.
دستم را عقب کشیده و روی پایم مشتش میکنم. دل من اما، حتی به تپیدن و نبض زدن آن رگ روی شقیقه هم میلرزید.
– با خودم نیست. خوشم میاد اذیتت کنم.
کوتاه دوباره پچ میزند
– چون مرض داری.
جملهی حرصیاش باعث خندهام میشود…
میخندم و به صندلی ماشین تکیه میدهم. برای امروز دا این اندازه حرص خوردنش کافی بود.
میتوانم ادامهی بحث خواجه و بیماری جنسی را فردا هم باز کنم.
چه بحث دلنشین و شیرینی پیدا کرده بودم!
– خب شاید… مرضم چی میتونه باشه به نظرت؟
پشت چراغ قرمز میایستد…
هیچ وقت قوانین رانندگی را زیر پا نمیگذارد…
از تمام قانونها پیروی میکند…
من و او طوری با هم فرق داریم که انگار هیچ وقت قرار نیست قوانین و مقررات یکدیگر را بپذیریم.
– من روان شناس نیستم. به نظرم به جای خوردن خودسرانهی دارو یه سر به پزشک بزن.
جملهاش برای منی که تک تک لحظات توی بیمارستان روانی را به جرم دیوانه بودن، زندگی کرده بودم، مانند زهرمار تلخ است و طاقتفرسا…
جملهی عامر توی ذهنم پژواک میشود…
جملهای که بعد از کوبیدن مشت و لگدهایش به جانم، با خستگی گفته بود
« کاری میکنم حتی دکترای اون تیمارستان هم نتونن برت گردونن ماه کوچولو… روانت رو از هم میپاشم ماهک…»
لبخند میزنم…
جان میکنم صدای نفرتانگیز عامر، موفق به از هم پاشیدنم نکند و من هنوز هم شبها با کابوس آن دو روز توی آن خرابه میخوابم و بیدار میشوم.
– به نظرت روان شناس میتونه فکر شکستن ارادهی تو رو از ذهن من پاک کنه سید؟!
ذکری زیر لب میگوید و نگاهش دوباره کوتاه سمتم میچرخد.
– تو ذهنت مریضه.
– فکر کن عاشقت شدم و میخوام هر طور شده به دستت بیارم. هوم؟ امکانش نیست؟
دوباره زیر لب ذکر میگوید و دست چپش را به صورتش میکشد.
غیر از عصبی کردنش، کلافهاش هم کردهام.
به خوبی از چهرهاش پیداست…!
– یا این کارها فقط از آدمهایی برمیاد که ذهن مریض دارن؟
چیزی نمیگوید…
حوصلهی بحث با من را ندارد…
حتی جملهی اولم انگار برایش مسخره و یک جملهی جزئی است…
من اما کوتاه نمیآیم.
قصدی برای کوتاه آمدن ندارم وقتی فکر به آن نامه و گوشواره مانند یک موجود ناشناخته مغزم را میجود.
– هوم؟! چرا جواب نمیدی؟
نفس عمیقی میکشد و شیشهی سمت خودش را کمی پایین میدهد
– چون چیزی برای گفتن ندارم وقتی اینقدر پیش میری که به دروغ ابراز علاقه کنی.
غرورم انگار بین مشتهای اویی که دور فرمان پیچیده است فشرده میشود و بلند اما میخندم.
– کجا ابراز علاقه کردم؟! گفتم فکر کن…. عجب فرصت طلبی هستی تو!
آرام لب میزند
– باشه، بس کن…
خودم را سمتش میکشم…
دلم نمیخواهد با بروز از هم پاشیدگی درونم، به حال وخیم درونم دسترسی پیدا کند.
– خوشت میاد بهت بگم عاشقتم؟!
دوباره هشدار میدهد…
اینبار اما پر از تأکید… و اسمی انگار تلفظش از زبان او طور دیگری است و دلم را میلرزاند.
– بس کن ماهک…
– خیلی خب، باشه. اصلاً هر چی تو میگی، باشه؟!
حرفی که نمیزند، دست سمتش دراز میکنم و روی بازویش میگذارم…
– علی؟!
خودش را کنار میکشد و اما من دستم را با سماجت از روی بازویش برنمیدارم
– من آدم نمک به حرومی نیستم، میدونم داری کمکم میکنی و ازت به خاطر این ممنونم.
سرش را بالا و پایین میکند و انگار آرامش صدای من او را هم از حالت جبهه گیری دور کرده است…
لبهایم را روی هم میفشارم و سرم را کج میکنم
– معمولاً آدمها موقع تشکر همدیگه رو میبوسن، منم میتونم ببوسمت.
وایییی توروخدا علی زودتر عاشق ماهک بشه 🥺ینی من موهام سفید میشه تا این دوتا بهم برسن😭😭🥲