رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۵۴

3.7
(12)

سرش را به عمد کج می‌کند تا موهای بلندش روی بازویش بریزد و دست علی برای چند لحظه‌ی کوتاه هم که شده لمسشان کند.

– فقط دارم ازت سؤال می‌پرسم علی…

خودش را جلوتر می‌کشد…
بدون ترس از خشم توی نگاه علی باز هم دلبری می‌کند.

– تا حالا هیچ دختری رو هم لمس نکردی…

سینه به سینه‌ی علی می‌ایستد و برای جدا نکردن نگاهش از چشمان پر از خشم مرد روبرویش، سرش را بلا می‌گیرد و گردن سفیدش را با آن گردنبند کوچک طرح تاس، به رخ نگاه علی می‌کشد.

– چرا من دارم اون خط قرمزهات رو با خواست خودت زیر پا می‌ذارم علی؟!

به بازویش را همچنان بین انگشتان محکم علی فشرده می‌شود، اشاره می‌کند

– ببین…! بازوم رو گرفتی، تو چشم‌هام زل می‌زنی، اسم کوچیکم رو می‌گی و من و آوردی خونه‌ت… برام کله‌پاچه هم گرفتی…

تن صدایش را پایین تر می‌آورد و پچ پچ می‌کند

– اعتراف کن دارم اون حصار فولادی دورت رو آب می‌کنم سید علی….

فشار انگشتان علی که دور بازویش محکم‌تر می‌شود، دردش می‌آید اما با سماجت و جسورانه توی نگاه لجنی رنگ مرد روبرویش پچ می‌زند.

– اراده‌ی تو هم یه روزی می‌شکنه علی…

– دنبال چی هستی تو؟ شکستن اراده‌ی من؟!

لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و هوم غلیظی از ته هنجره‌اش بیرون می‌فرستد.

– به نظرم خیلی دیدنیه اون لحظه…

علی که زیر لب لااله‌الا‌الله می‌گوید، ماهک می‌خندد و کف دستش را روی سینه‌ی پر تقلای علی می‌گذارد

– کنجکاوم بدونم اراده‌ی یه مرد مذهبی چطور می‌شکنه….

علی بازویش را محکم رها می‌کند و اما دخترک عقب نمی‌کشد…
به حرکت دستش روی سینه‌ی مرد ادامه می‌دهد…

– مثلا وقتی بشکنه چیکار می‌کنه؟! می‌بوسه؟ یا…

با صدایی بلند میان کلام دخترک می‌پرد

– بس کن… این همه سبک سری رو بس‌ کن. کی قراره به خودت بیای؟

لبش را می‌گزد…
علی دستش را پس می‌زند و او اما با سماجت نزدیک‌تر می‌شود

– این دیگه به تو بستگی داره سید…

زبانش را ماهرانه روی لب‌های برجسته‌اش می‌کشد و نفس‌های تند و عصبی علی حالش را جا می‌آورد…

– من متأسفانه باید به چیزی که می‌خوام برسم و این روزا هم می‌خوام این اراده‌ی قوی تو رو بشکنم علی…

علی نفسش را عصبی بیرون می‌فرستد و هرم نفس‌هایش به خاطر فاصله‌ی کم، با پوست لطیف دخترک برخورد می‌کند…

– چی به تو می‌رسه این وسط؟!

شانه بالا می‌اندازد و نگاه علی ناخودآگاه و کوتاه، روی استخوان ترقوه‌ی دخترک، از بین دکمه‌های باز پیراهن مردانه سر می‌خورد و آرام، اما پر خشونت پچ می‌زند

– نکن با خودت این کار و…

با خنده ظرف پلاستیکی کله‌پاچه را روی میز غذاخوری آشپزخانه می‌گذارم و انگشتانم را نوازش‌وار روی بازویم می‌کشم.

فشار انگشتانش آنقدر زیاد بود که حتی دقیقه‌ها بعد از رفتنش هم درد و فشارش را روی استخوانم حس می‌کنم.

با اینکه صبحانه خورده‌ام، اما میل عجیبی برای خوردن کله‌پاچه دارم.

از آشپزخانه حین تا زدن سردست‌های پیراهن علی خارج می‌شوم و بی‌اهمیت به شاکی بودنش، هیچ قصدی برای درآوردن لباس ندارم.

وارد اتاقش می‌شوم و نگاهم روی تخت نامرتبش قفل می‌شود… تمام شب را روی این تخت دونفره‌ خوابیده بودم.

تمام شب را عطر تنش را از روی بالشت نفس کشیده بودم و ساعت‌ها با خیال بودنش، رویا بافته بودم.

این اتاق بوی زندگی می‌داد…

سمت تخت قدم برمی‌دارم و حین مرتب کردنش، بارها کف دستم را روی ملحفه‌ی رنگ تیره‌اش می‌کشم.

من شب قبل روی این تخت انگار برای اولین بار نفس کشیده بودم…
نفس‌هایی طعم زندگی داشتند.

بعد از مرتب کردن تخت، با اکراه و دلی که همچنان می‌خواهد توی آن اتاق ممنوعه بماند، خارج می‌شوم.

خودم را به سالن کوچک و مرتب می‌رسانم و مقابل کتابخانه‌اش می‌ایستم.
کتابخانه‌ای که با طرح شان زنبور، گوشه‌ی سالن ایستاده بود.

بیشتر کتاب‌هایش علمی و مذهبی بودند و اما میانشان کتاب‌های شعری هم دیده می‌شود…

دست دراز می‌کنم و حین کشیدن انگشتانم روی کتاب‌ها، کتاب شعر سهراب را بیرون می‌کشم.

یاد ماهلی و علاقه‌ی خاصش به شعرهای سهراب و شاملو بغض توی گلویم می‌نشاند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا