رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۵۲

3.8
(11)

هر چقدر فکر می‌کند، بیشتر به این نتیجه می‌رسد که جمله‌ی دخترک پر از ابهام است و اما ذهنش قد نمی‌دهد.

با ذهنی آشفته، قامت می‌بندد و برای اولین بار، چیزی از دو رکعت نماز صبحش چیزی نمی‌فهمد.

حتی ذکرهای فاطمه‌ی زهرایش را هم با گیجی و پرتی می‌دهد و جانمازش را جمع می‌کند.

بوی هل و چای توی خانه پیچیده و صدای حرف زدن ریز رها و مادرش را از آشپزخانه می‌شنود.

جانماز مخمل سبز رنگ حاج محمد را روی طاقچه می‌گذارد و با صدایی بلند می‌پرسد.

– حاج‌عمو کی برمی‌گرده از مسجد مامان؟!

به جای مادرش، رها سرش را از درگاه آشپزخانه‌ بیرون می‌کشد

– گفت بعد از نماز می‌ره کله‌پاچه بخره… الانا دیگه میاد.

می‌خواست بدون صبحانه برود اما خودش را به آشپزخانه می‌رساند.

– چرا به من نگفتی برم بگیرم مامان؟

حاج خانم لبخند پر مهری به شاخ شمشادش می‌زند و پاسخش را با محبت می‌دهد.

– تو که هر شب اینجا نمی‌مونی، حاجی هم از ذوق اومدنت خواست خودش بخره…

رها با دلخوری و حسادت ساختگی می‌پرسد

– داداش که هر شب و ناهار اینجاست، حالا یه وعده صبحونه با ما نمی‌خوره باید براش تدارک شاهانه بچینیم؟ حس می‌کنم تو این خونه داره کم کم پسرسالاری مد می‌شه…

به لحن خواهرش آرام می‌خندد و مادرش اعتراض می‌کند

– این چه حرفیه آخه رها؟! من کی بین تو و داداشت فرق گذاشتم؟

رها خودش را سمت برادرش می‌کشد و می‌خواهد جواب مادرش را بدهد که صدای بسته شدن در باعث می‌شود دستانش را به هم بکوبد

– کله‌پاچه‌ها رسید…

می‌گوید و به استقبال پدرش می‌رود. علی با همان لبخند نگاه به ذوق بیش از اندازه‌ی رها می‌دوزد و مادرش آرام می‌گوید…

– علی مادر… امشب دیر نکنی یه وقت…

نگاه از رها می‌گیرد و توی ذهنش دنبال چیزی مرتبط با امشب می‌گردد و طول نمی‌کشد که یاد مراسم خواستگاری می‌افتد.

علت ذوق و شوق رها و نگاه براقش حالا برایش مفهوم‌تر است.

– میام مامان. مگه می‌شه دیر کنم؟

صدای خنده‌های حاج محمد و شیرین‌زبانی‌های خواهرش را می‌شنود و با خنده سفره‌ی غذا را از روی کابینت برمی‌دارد.

– ظرف‌ها رو هم بده ببرم مامان‌.

کمک می‌کند مادرش و رها سفره‌ی صبحانه را بچینند و کنار حاج محمد می‌نشیند.

– تو مسجد سراغت رو می‌گرفتن پسر… انگار یه مدتیه کم دیده می‌شی!

علی نگاهش می‌کند…
حتی خودش هم متوجه حضور کم‌رنگش توی مسجد نشده بود….

– یکم این روزها فکرم مشغوله حاج عمو…

حاج محمد همانطور که استکان چایی‌اش را از توی نعلبکی برمی‌دارد نفس عمیقی می‌کشد.

– انشالله که خیره پسرم.

انشاللهی زیر لب نجوا می‌کند و بی‌میل شروع به خوردن کله‌پاچه‌ می‌شود.
غذایش را که می‌خورد، نگاهی کوتاه به ساعت می‌اندازد و فکر ماهک دوباره مانند بختک به جان مغزش می‌افتد.

بیدار شده است؟!
صبحانه‌اش را خورده است؟!

افکاری بی‌سر و ته و آزاردهنده که توی مغزش جولان می‌دهد، می‌ایستد و بدون نوشیدن چایش، قصد رفتن می‌کند.

مادرش مثل همیشه با مهربانی به خدایش می‌سپارد و حاج محمد برایش دعای عاقبت به خیری می‌کند.

راه کارگاه، به کله‌پاچه فروشی کنار خانه‌اش ختم می‌شود و بعد از خریدن یک پرس کله‌پاچه، با ذهنی آشفته راهی خانه‌اش می‌شود.

تنها می‌خواهد کمکش کند…
تنها می‌خواهد با یاری خدا امید را به آن نگاه سیاه رنگ برگرداند…
و امید توی زندگی و همان چیزهای ریز و درشت بود.
باید از یک جایی شروع می‌کرد.

انگشتش را روی زنگ واحدش می‌فشارد و طولی نمی‌کشد که به جای باز شدن در، صدای ماهک توی بلندگو می‌پیچد…

– سلام سید… چه خبرا؟ اومدی از خواب بیدارم کنی؟

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب علی باشد، آرام و دلبرانه می‌خندد و در را باز می‌کند.

– بیا تو سید، اخم نکن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا