رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۴۹

3.8
(9)

تماس را قطع می‌کند و دستانش را پشت گردنش، به هم قفل می‌کند.

جمله‌ی حاج محمد توی ذهنش چرخ می‌خورد…

«- نگاهش پر بود از حسرت و ناامیدی… آدم‌هایی که ناامیدن از همه کس و همه چیز دل سردن، حتی از رحمت خدا. باید اون‌ها رو به خدا نزدیک‌تر کنیم.»

یکی دیگر اما بیخ گوشش نجوا می‌کند

« چرا باید به یک دختر که حتی به خدا و گفته‌هایش اعتقاد ندارد کمک کند؟!»

دور خودش می‌چرخد و اما صدای رها توجهش را جلب می‌کند

– داداش علی؟!

برمی‌گردد و بدون حرف نگاهش می‌کند…
رها تنش را بیشتر از پنجره بیرون می‌دهد و صدایش را پایین‌تر می‌آورد.

– بیا غذا حاظره…

سرش را بالا و پایین می‌کند و به محض داخل شدن رها، پیامی برای عماد می‌فرستد.

– آدرس مسافرخونه رو بفرست.

وارد خانه می‌شود و حین برداشتن کتش در جواب نگاه‌های منتظر خانواده‌اش می‌گوید.

– یکی به کمکم نیاز داره، باید برم من حاج عمو…

حاج محمد چیزی نمی‌گوید و اما رها می‌پرسد

– کی داداش؟

علی کتش را می‌پوشد و نگاهش روی سفره‌ی رنگین شام ثابت می‌ماند.
آن دخترک شامش را خورده بود؟

– مامان اگه غذا اضافه هست می‌شه برای دو نفر بذارین برام؟!

حاج خانم خیلی سریع از پای سفره بلند می‌شود

– البته که هست مادر… الآن برات می‌کشم.

نگاهش را به پیام کوتاه عماد سر می‌دهد و شماره‌ی اتاق را چک می‌کند.
ظرف غذا را بین دستانش جابه‌جا می‌کند و گوشی را توی جیب شلوارش می‌فرستد و در می‌زند.

طولی نمی‌کشد که در باز می‌شود و دخترک با چشمان سرخ و لباس‌هایی نامناسب در را باز می‌کند.

انگشتانش محکم دور بند ظرف غذا می‌پیچد و دندان‌هایش محکم روی هم چفت می‌شود. خشم مانند موریانه به جان مغزش می‌افتد و نگاهش با همان خشونت در اطراف می‌چرخد.

– اینجا چیکار می‌کنی سید؟!

دستش را به چارچوب در تکیه می‌دهد و از بین همان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد

– شما هر دفعه، بدون اینکه بفهمی پشت در کیه اینطوری در رو باز می‌کنی؟!

دخترک به جای اینکه خجالت بکشد، چشمکی می‌زند و خودش را تاب می‌دهد…
حال چشمان سرخ و ملتهبش اصلاً با نگاه پر شیطنت و عشوه هایش متفاوت است.

– غیرتی می‌شی سید؟

عصبی دستی به صورتش می‌کشد و نفسش را بیرون پرت می‌کند

– لباس درست و حسابی بپوش باید حرف بزنیم.

نگاه پر شیطنت دخترک روی ظرف غذای بقچه پیچ شده می‌خزد و سرش را با دلبری کج می‌کند…

– برام غذا آوردی؟!

نمی‌تواند حریف پررویی‌ها و شیطنت دخترک شود و با زیر پا گذاشتن قواعد خودش، بی‌تفاوت به پوشش ناقص ماهک وارد اتاق می‌شود.

ماهک با لبخندی که به زور جمعش می‌کند، در را می‌بندد و دست سمت موهای دم اسبی بسته شده‌اش می‌برد.

خب سید! اینجا چیکار داری؟ اومدی شب رو با من بگذرونی؟

انتهای موهایش را با دلبری به بازی می‌گیرد و علی، بدون اینکه نگاهش کند، ظرف غذا را روی میز کوچک دایره‌ی اتاق می‌گذارد.

– اینجا برای یه دختر جوون امن نیست.

ماهک لبش را با شیطنت و دلبری می‌گزد، دلش برای حرص دادن مرد روبرویش می‌سُرَد و می‌سُرَد…

– خب اگه تو بمونی امن می‌شه سید.

علی با عصبانیت نگاه سرخش را بند چشمان سیاه و درشت دخترک می‌کند.
ابروهای پرپشتش زیر چتری‌های مشکی رنگش پنهان شده…

– بس کن مسخره بازی رو… فهمیدم که از خونه‌ت بیرونت انداختن و اومدم کمکت کنم، من و پشیمون نکن.

شانه بالا می‌اندازد و بدون اینکه نگاه از چشمان عصبی علی بگیرد، روی تخت می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد.

سفیدی و خوش‌تراشی ساق پایش از چاک ربدوشامبر خواب بلندش بیرون می‌زند و علی با زمزمه‌ی ذکری، زیر لب نگاه می‌گیرد.

– با آوردن غذا اومدی کمکم کنی؟! یا قراره اینجا با من بمونی تا تنها نمونم.

– اومدم ببرمت خونه‌ی خودم.

ماهک شوکه و متعجب می‌خندد، با دلبری تابی به موهایش می‌دهد و نگاهش را گرد می‌کند

– داری دعوتم می‌کنی خونه‌ی خالی سید؟! من باشم و تو؟! تنهایی!

چهره‌ی علی که سرخ می‌شود، کیفور از روی تخت بلند می‌شود، نگاه سیاهش با آن چتری‌های لعنتی بیشتر علی را عصبی می‌کند.

– اسلامت به خطر نمی‌افته اگه یه دختر قرتی و به قول خودت عیاش رو ببری تو خونه‌ت؟!

عصبی‌تر از قبل خم می‌شود و از پشت صندلی، مانتو و شال دخترک را برمی‌دارد و سمتش می‌گیرد…
با اخم و خشونت، امر می‌کند

– بپوش، باید بریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا