رمان زهرچشم پارت ۴۳
نگاهم سمت حاج خانم که روی صندلی، در همان حالت نشسته به خواب رفته کشیده میشود و تا دقایقی پیش، هر از گاهی بیدار شده و حالم را میپرسید، اما انگار خوابش به سنگینی فرو رفته.
لبم را تر میکنم… دلم میخواهد صدایم را بالا برده و علی را صدا کنم.
دلم میخواهد صدایش کرده و کمی دیگر حرصش بدهم اما ترس از بیدار شدن حاج خانم اجازه نمیدهد.
تنم را روی تخت بالا میکشم و به زحمت پاهایم را از تخت آویزان میکنم. سِرُم را از آویز جدا کرده و دمپاییهای سفید رنگ بیمارستان را پا میکنم.
تمام شدن کارم باعث میشود نفس عمیق و آسودهای بیرون بفرستم و به زور لبهایم را جمع میکنم و با قدمهایی که سعی میکنم باعث بیدار شدن حاج خانم نشود، سمت در قدم برمیدارم.
در را آرام باز میکنم و قبل از سرک کشیدن به بیرون، نگاهم را سمت حاج خانم میکشانم.
– چیزی شده؟!
تکان شدیدی میخورم و نگاهم را سمت اویی که با هیکل درشتش مقابل در ایستاده میکشانم و بوی عطر معرکهاش زیر بینیام میپیچد.
– دستشویی دارم.
نگاهش کوتاه بند چشمانم میشود و با گذاشتن دستش مقابل دهانش، سرفهی کوتاهی میکند.
– توی اتاق سرویس بهداشتی نیست؟!
روی پاهایم جابهجا میشوم… خودم را جمع کرده و با پر رویی توی نگاه فراریاش براق میشوم.
– داره ولی تنهایی نمیتونم برم، باید یکی کمکم کنه…
چهرهاش به آنی سرخ میشود، اخمهای کوری بین ابروهایش مینشیند و زیر لب الله و اکبری زیر لب نجوا میکند.
لبهایم را روی هم میفشارم تا خندهام را کنترل کنم و او نگاهش را در اطراف میچرخاند.
– میشه وقتی پیش منی حداقل روسری سرت کنی؟!
نگاهم را به حتم میدانم برق میزند وقتی قری به گردنم میدهم، اما قبل از اینکه من چیزی بگویم، او میگوید
– به حاجخانم بگو کمکت کنه.
سرم را کج میکنم و لبهایم را جمع، او اما با کلافگی نفسش را بیرون میدهد و به خاطر فاصلهی کم بینمان، نفسهایش به صورت من میرسند.
– خوابن، دلم نمیاد به خاطر یه دستشویی رفتن بیدارشون کنم.
نگاهش غیر از کلافگی، خشونت هم دارد وقتی بند نگاه پر شیطنت من میشود.
– میگم یکی از پرستارها بیاد… یا مادرم رو بیدار کن.
اینبار ریز میخندم…
– خب تو بیا کمکم کن، من دستم شکسته نمیتونم شلوارم رو دربیارم.
دستش را با کلافگی به صورتش میکشد و دوباره ذکر میگوید…
– برو تو با این وضع نیا بیرون.
ابرویم با شیطنت بالا میپرد و لبم را میگزم.
– غیرتی میشی؟!
– ماهک…
با صدایی که از هیجان میلرزد، میان کلامش میپرم.
– نکن سید… اینطوری که صدام میکنی من بیشتر هوایی میشم که!
با کلافگی دستش را به چارچوب تکیه میدهد و کمی، کمرش را خم میکند.
– قرار بود سینا اینجا بمونه، اگه ما نمیاومدیم از اون میخواستی ببرتت دستشویی؟!
لبم را میگزم، خودم را سمتش میکشم و پا گذاشتن روی خط قرمزهایش عجیب به دل مینشیند.
– حالا که سینا نیست و تو هستی…
نفسش را بیرون میدهد و با اخمی که همچنان بین ابروهایش خودنمایی میکند، به داخل اتاق اشاره میکند.
– برو تو…
چند بار پشت سر هم پلک میزنم و با خنده پچ میزنم
– اما دستشویی دارم.
اینبار از بین دندانهای کلید شدهاش غرش میکند
– داری عصبانیم میکنی…
به سرمی که بین انگشتانم گرفتهام، اشاره میکنم
– خب لاقل این رو بیرون نگهدار من کارم رو بکنم.
دست دراز میکند و بدون اینکه انگشتانش دستم را لمس کنند، ست سرم را از پورت بیرون میکشد.
– اومدی بیرون بگو میبندم.
لبم را تر میکنم و او کمی عقب میکشد.
– برو تو…
با دلی که توی سینهام انگار بندری میرقصد قدمی به عقب برمیدارم و حین بستن در، چشمکی به نگاهش که دیگر فراری نیست میزنم.
– یه روز این استقامت ستودنیت رو میشکنم سید…
– فکر کردی سینا اجازه میده تا وقتی که عامر بیرونه تنها توی خونهت بمونی ماهی؟ به نظرم این حرف رو همین جا بذار بمونه و به خودش نگو…
با اخم شالی که رها برایم آورده را سر میکنم.
– سینا مگه بابای منه که دخالت کنه؟!
– خب… خب بیا خونهی ما… داداشم هم که شبا تو خونهی خودش میمونه، میتونی راحت استراحت بکنی.
با کلافگی نگاهش میکنم تا مخالفت کنم که صدایی از بیرون اتاق نیرویم را تحلیل میبرد…
– دخالت نکن شما… فقط میخوام باهاش حرف بزنم.
رها با دلواپسی آتل توی دستش را روی تخت پرت میکند
– باز استاد استواره؟!
متعجب چشم باریک میکنم
– مگه قبلاً هم اومده؟!
سرش را بالا و پایین میکند و اخمی کوچک بین ابروهای مرتبش مینشیند، کوتاه و آرام جوابم را میدهد
– آره…
سمت در قدم برمیدارم بیتفاوت به مخالفتهای رها و در را آرام باز میکنم.
سینا مانند یک نگهبان در حال انجام وظیفه مقابل در اتاق، پشت به در ایستاده و به محض باز شدن در، سمتم میچرخد.
– برو داخل.
– باید باهات حرف بزنم ماهک… بگو برن حوصلهی جر و بحث ندارم.
به جای من، سینا جوابش را میدهد…
– منم حوصله ندارم، پس تا وقتی مهربونم بزن به چاک…
دست سالمم را بند بازوی سینا میکنم.