رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۲۰

3.4
(10)

گوشی را بین شانه و گوشم نگه‌می‌دارم و با هر دو دست توی کیفم دنبال کلید می‌گردم

– باشه علی… من میارم، لازم نیست تو برگردی.

بالاخره میان لوازم آرایشی و کیف پولم، به زور پیدایش می‌کنم و علی پشت خط می‌گوید

– نمی‌خوام تو زحمت بیوفتی.

لبخندی بزرگ روی لب‌هایم می‌نشیند و کلید را توی قفل می‌کنم

– چه زحمتی؟! میارم من…

در را باز می‌کنم و اما ناگهانی دستی بزرگ روی چهارچوب در آهنی ساختمان قرار می‌گیرد و بند دلم را پاره می‌کند…

– باشه پس… مراقب خودت باش عزیزم…

انگشتانم فشار محکمی به بدنه‌ی فلزی گوشی وارد می‌کنند و نگاهم سمت راستم می‌چرخد و با دیدن عماد نفسم سخت بالا می‌آید…

با چشم و ابرو اشاره می‌کند تماس را قطع کنم و من از ترس اینکه علی صدایش را بشنود، توی گوشی خداحافظی آرامی گفته و تماس را قطع می‌کنم.

– تو این جا چیکار می‌کنی؟

– تو انتقامت هنوز تموم نشده؟!

بین ابروهایم گره‌ی کوری می‌افتد و او دری که باز کرده ام را محکم می‌بندد

– چی داری می‌گی عماد؟! حالت خوبه؟

بازویم را محکم و ناگهانی می‌چسبد و سمت خود می‌کشتم که چشم گرد می‌کنم.
به خاطر کشیده شدنم توسط او و اختلاف قدی‌مان، روی پنجه‌ی پا می‌ایستم و نگاهم در اطراف می‌چرخد

– ولم کن روانی… چیکار می‌کنی؟ یکی می‌بینه.

– با علی ازدواج کردی؟!

لبم را با زبانم تر می کنم و نگاه اوبی چشمان ترسیده ام رفت و برگشت می کند

– تموم کن این انتقام لعنتیت رو ماهی… داری اذیتم می کنی.

میان گلویم بغض بزرگی می چسبد و پر از درد می نالم

– ولم کن عماد.

– با من بیا…

بغضم بیشتر می شود اما صدایم را بالا می برم…
اگر کسی می دید و به علی می گفت چه می شد؟
علی مرا مقصر می دانست؟

– می گم ولم کن… چی داری می گی با خودت؟ چه انتقامی؟ چه کشکی؟ گفتم که از اول نمی خواستمت.

فشار دستش دور بازویم بیشتر می شود که چهره ام از درد جمع می شود

– نکن این کار رو ماهک… دروغ نگو.

– تو مریضی…

– من مریض توأم لعنتی.

با باز شدن ناگهانی در، رهایم می کند و من نفس نفس زنان به دیوار می چسبم.
زنی که توی طبقه ی بالی خانه ی ما با پسرش زندگگی می کند، نگاهش را متعجب بین من و عماد می چرخاند و می گویئد

– اتفاقی افتاده خانوم کاشف؟

بزاق دهانم را سخت پایین می فرستم و همچنان نفس ندارم.

– نه… ایشون… من…

عماد میان تپق زدن هایم می گوید

– من دوست علیم… داشتم سراغش را از همسرش می گرفتم.

زن لبخندی اجباری تحویل نگاه هر دویمان می دهد و با بااجازه ی آرامی از کنارمان عبور کرده و دور می شود

– برو گمشو عماد.

– فکر کردی به این راحتتیه؟

با چشمانی که به خاطر حجوم یکباره ی اشک تار می بینند، نگاهش می کنم که پوزخند صداداری می زند.

– به این راحتی نیست دور زدن من ماهک… به این راحتی نیست دزدیدن ناموس عماد استوار.

پلک نمی زنم تا اشکم فرو نریزد و او قدمی به عقب برمی دارد

– اگه فکر کردی بیخیالتون می شم سخت در اشتباهی.

می گوید و سپس بی تفاوت به منی که در مرز پس افتادنم، سمت ماشین شاسی بلندش قدم برمی دارد و من با دستم دیوار سنگ کاری شده را چنگ می زنم.
چرا نمی شد کمی نفس کشید؟

پلک که می زنم، قطه اشک هایی که تمام طول مدت صحبت با عماد پشت پلک هایم حبسشان کرده بودم فرو می ریزد و من به زحمت خودم را داخل ساختمان می اندازم.

چرا عذاب هایم تمامی نداشت؟

در واحد را با کلید باز می کنم و داخل خانه می شوم. کلید را همان جا کنار در روی زمین می اندازم و با همان لباس های بیرونم، روی کاناپه دراز می کشم.

پلک هایم را محکم می بندم و سعی می کنم درد شقیقه هایم را به فراموشی بسپارم.
که به درد نبض مانند شقیقه هایم اهمیت ندهم.

– آروم باش ماهی…

دندان هایم روی هم کلید می شوند و دلم زار زدن می خواهد.
چرا اجازه نمی دادند چند روز حس خوشبختی داشته باشم؟

– بخواب ماهک…

با صدای باز شدن در، پلک هایم را از هم باز می کنم.
نمی دانم چه مدت روی کاناپه، در همان حالت خوابیده پلک هایم را بسته و بارها اعداد را توی ذهنم شمرده بودم.
اما انگار مدتی طولانی بود که علی را به خانه برگشته بود.

– ماهک؟

لب های خشکیده ام را با زبانم تر کرده و روی کاناپه نیمخیز می شوم.

– چی شده؟

شقیقه هایم همچنان درد می کنند، اما نه به شدتی دقایقی پیش…
متعجب جلو نمی آید و من با نگاهی که به خاطر درد سرم، باریک است نگاهش می کنم

– چی شده؟! خواب بودی؟!

دستم را به صورتم می کشم.
خواب نبودم اما انگار روزها را در خواب سپری کرده بودم از بس کسل و خسته بودم.
انگار از خواب بعد از طهر یک روز خسته کننده ی بهاری برخواسته بودم.

– نه…

– حالت خوبه؟

کنار مبل، مقابلم می نشیند و با نگرانی دستش را روی پیشانی ام می گذارد

– چرا جواب تلفن هام رو نمی دی ماهک؟ می دونی تا بیام این جا چقدر نگرانت شدم؟

دست دراز می کنم و از پارچ روی میز برای خودم توی لیوان آب می ریزم تا خشکی دهانم را برطرف کنم و آرام می گویم:

– چرا نگرانم شدی؟

– ماهک مگه تو قرار نبود بیای کارگاه؟ مگه نمی خواستی کیف مدارک من رو بیاری؟ می دونی چقدر منتظرت موندم؟

چهره ام جمع می شود و از یاد برده بودم.
عماد و آمدنش انگاز مغزم را زیر و رو کرده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا