رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت۹۶

3.9
(11)

سمتش برمی‌گردم و لبخندم را حفظ می‌کنم

– آره، نباید خوب باشه؟

نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش را به مسیر روبرویمان می‌دوزد.
ماشینش را رد کرده و مقصدمان ناکجاآباد است.

– حس کردم خوب نیستی…

متمسخر می‌خندم

– عه! چه احساسات قوی داری! همه چیو حس می‌کنی تو؟ حال بد و خوب و، احساسات طرف مقابلت رو؟!

– می‌شه بگی باز چی شد؟ فکر کنم تا وقتی که از در خونه بیرون بزنیم حالت خوب بود و خیلی هم خوش‌حال به نظر می‌رسیدی.

سمتش برمی‌گردم…
عصبی هستم و از اینکه آن دخترک را به روش خودم سر جایش ننشانده‌ام، پشیمانم.

– من نزدیک دو سال تو بیمارستان روانی بستری بودم، اختلال روانی دارم، نمی‌دونستی؟!

تنها نگاهم می‌کند و من عصبی‌تر از قبل ادامه می‌دهم

– یهو از این رو به اون رو می‌شم، بدون دلیل و سبب. مشکلی داری با این قضیه؟

دست‌هایش را توی جیب شلوارش فرو می‌کند و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد

– بهار و می‌شناختی؟ مشکلی چیزی باهاش داری؟

صدای ساییده شدن دندان‌هایم را روی هم می‌شنوم و پر از حرص می‌ایستم

– بهار؟ اون دیگه کیه؟

باز سرش را تکان می‌دهد و در مقابل حرص و جوش من، لب می‌زند

– کسی نیست… بریم.

پلک روی هم می‌فشارم تا آرام باشم…
تا حرف‌هایم همان‌جا پشت دندان‌هایم اسیر باشند…
تا حسرت‌ها و حسادت‌های عفونی را عق نزنم…

– تو کجا؟ من قرار بود تنها برم.

قدم برمی‌دارد و بدون اینکه نگاهم کند، می‌گوید

– پشیمون شدم.

– من با تو نمیام، خودت با ماشین خودت خر جا می‌خوای برو، منم می‌رم قبروستونی که قرار بود برم.

سمتم برمی‌گردد…
سرکی به پشت سرم می‌کشد و لعنتی دنبال دخترک بهار نام می.گردد؟

– اولین باره تا این حد عصبی می‌بینمت ماهک… همیشه آروم و بی‌خیالی. می‌شه بگی چی شده؟

– دلم نمی‌خواد چیزی بگم.

– باشه، نگو… حداقل یکم آروم شو بعد برو…

دوباره پلک می‌بندد…
توی ذهنش بارها از یک تا ده می‌شمارد و اما از آرامش خبری نیست.

دلش می‌خواهد از توی ذهن علی کند و تمام آثار مربوط به بهار را پاک کند. کاش بشود…

– آلان آرومی؟

– خودت چی فکر می کنی؟

– چشمات رو باز کن ببینمت…

بدون اینکه تکانی به پلک‌های بسته‌ام بدهم، می‌گویم

– تو که عارت می‌شد چشام رو ببینی، حالا چی شده؟

با کشیده شدن شالم به جلو چشمانم خود به خود باز می‌شوند و با نگاهی گشاد شده او را می‌نگرم

– عادت ندارم عصبی ببینمت… آروم شو.
*

****
پر از اخم نگاهش می‌کنم و او بی‌تفاوت آینه را سمت خود تنظیم کرده و موهایش را با انگشت شانه می‌کند.

– سینا؟!

بدون اینکه سمتم برگردد، جانمی نثارم می‌کند که بیشتر عصبی می‌شوم و اما خودداری می‌کنم.

– تو و رها دیشب تو ماشین موندین؟

نفس عمیقی می‌کشد و انگار می‌خواهد مرا که مانند انبار باروت می‌مانم منفجر کند.
دیدن آن دخترک بهار نام برایم به حد کافی آزار دهنده بود.

– می‌خواستم موهام و کوتاه کنم ولی رها می‌گه همینطوری خوبه. نظر تو چیه؟

مسخره کرده است؟
دندان روی هم ساییده و دست دراز می‌کنم، موهایش را گرفته و طوری سمت خودم می‌کشم که صدای فریادش توی ماشین می‌پیچد.

– کندی موهام رو ماهی… چته آخه؟

دستم را از موهایش جدا می‌کنم

– می‌گم دختر مردم و دزدیدی تموم شب و باهاش تو ماشین موندی؟

– می‌خواستی چیکار کنم؟ برم خونه‌ی بابام؟ تو خونه‌ی خودم که جنابعالی می‌مونی. مجبور شدیم بمونیم همیجا دیگه…

– می‌دونی اگه خونواده‌ش بفهمن بهشون دروغ می‌گه چی می‌شه؟

– چیزی نمی‌شه ماهی… خلاف که نمی‌کنیم، نامزدمه. حالا اگه میومد اجازه بگیره که خیلی بدتر می‌شد. این شیطنتای سوسولی تو نامزدی که دیگه مال عهد بوقه…

– واسه من و تو آره، ولی…

میان کلامم می‌پرد…

– من حواسم هست ماهی، کاری نمی‌کنم رها اذیت بشه. دیشب هم خودش بهم زنگ زد گفت حالم خوب نیست می‌خوام بیام پیشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا