رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت۱۳۴

4.4
(7)

قفل گوشی‌ام را باز می‌کنم و اما با دیدن اعلان پیامکی از جانب عماد، بدون اینکه جواب علی را بدهم خشکم می‌زند…

« یاد بوسه‌هامون داره دیوونه‌م می‌کنه بی‌معرفت… »

نفس نفس می‌زنم و قلبم انگار میان سینه‌ام گم و گور می‌شود…
دستانم از شدت بهت و ترس می‌لرزند و صدای علی را انگار از ته چاه می‌شنوم…

– ماهک؟!

با نفس‌های مقطع و نامرتب، قفل گوشی را زده و نگاه سرگردانم را سمت او می‌چرخانم

– جانم؟!

حال خوبی ندارم….
درونم انگار متلاشی شده است و علی اگر به طور اتفاقی قفل گوشی را، می‌زد و اعلان پیامک را می‌دید، چه؟!

– می‌گم با رها بحثت شده؟! حواست کجاست؟ رنگ و روت چرا پریده؟!

بغضم می‌گیرد و دلم می‌خواهد بمیرم و اما علی آن پیامک لعنتی را نبیند…

دلم می‌خواهد هر چه زودتر سنگینی نگاه علی از رویم برداشته شود تا بتوانم آن پیامک را پاک کرده و شماره‌ی عماد را هم به لیست سیاه سیمکارت‌های اهورا اضافه کنم.

– آ… آره… باهاش…. بحثم شد.

او هم متوجه حال خراب و نفس‌های بریده بریده‌ام می‌شود…
نگاهش را در چهره‌ام به درازا کشیده و می‌پرسد

– حالت خوبه؟!

خوب نبودم…
انگار کسی قلبم را از جا کنده بود…
داشتم مانند ماهی دور مانده از آب، برای بلعیدن ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کردم و اکسیژنی نبود.

صدای دوباره‌ی اعلان پیامک، آن انرژی تکه پاره را هم از بین می‌برد و کف پاهایم داغ می‌شوند و روی سرم انگار چندین لیتر آب داغ ریخته می‌شود…

جرأت نمی‌کنم گوشی را نگاه کنم و تنها انگشتانم دور بدنه‌ی گوشی سفت‌تر می‌شوند…

– ماهک من و نترسون… چی شد یه دفعه؟!

– چـ… چیزی نیست….

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و نگاهش را به مسیر می‌دوزد…

– من نمی‌تونم بفهممت ماهک… این رفتارهات رو نمیتونم بفهمم.

گوشی را محکم‌تر میان انگشتانم می‌گیرم‌… طوری که سر انگشتانم به درد می‌آید و پر از بغض دکمه‌ی خاموشی دستگاه را می‌فشارم تا خاموشش کنم، بدون اینکه پیامک دومش را بخوانم.

– خب بگو ببینم چرا با رها بحثت شد؟! سر چی؟!

چه می‌خواست؟!
لعنتی با فرستادن آن پیامک لعنتی چه قصدی داشت؟!
چه باید می‌کردم؟! از شر او چگونه باید در امان می‌ماندم؟!
عماد یک استوار بود و خون استوارها کثیف…

– ماهک؟!

تکان شدیدی خورده و نگاهم را تا چشمانش بالا می‌کشم

– جان؟!

ذکری زیر لب می‌گوید و پشت چراغ قرمز توقف می‌کند…

– با رها سر چی بحثت شد؟!

لبم را با زبانم تر کی‌کنم و سعی می‌کنم خود از هم پاشیده ام را جمع کنم…
قصد عماد هم همین بود…

– سر یه موضوع دخترونه… یکم زیادی دخترونه‌س، بگم؟!

سرش را با تأسف تکان می‌دهد

– نه، نمی‌خواد.

سرم را سمت شیشه می‌چرخانم و پسرکی با سینی اسپند توی دستش، دور ماشین‌ها می‌چرخد و برای درآوردن کمی پول، به شیشه‌ها ضربه می‌زند…

ترس مانند خوره به جان دلم افتاده است…
تک تک اعضای تنم واکنش نشان داده و منقبض شده‌اند…
توی دلم انگار مواد مذاب می‌جوشد و استخوان‌هایم از ترس می‌لرزد‌..

می‌توانم قصد عماد را حدس بزنم و همین دیوانه کننده و ترسناک است…

علی هم دیگر تا رسیدن به خانه حرفی نمی‌زند و من هم از سکوتی که بینمان شکل گرفته استقبال می‌کنم.

پوست کنار ناخن‌هایم را از استرس با دندان می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه کارهایی از عماد سر می‌زند.

به محض ورود به خانه شالم را از دور گردنم کشیده و مشغول باز کردن دکمه‌های مانتوام می‌شوم.
گوشی‌ام روی کابینت آشپزخانه بود و هر کسی ممکن بود نگاهش کند…

آن موقع چه فکری در موردم می‌کردند؟!
پرونده‌ی زندگی من سفید و پاک نبود…
پر از سیاهی و اشتباه و خطا بود و حالا همان گذشته خرخره‌ام را چسبیده و با تمام قوا فشار می‌داد.

– من امشب یکم کار دارم، تو می‌تونی بخوابی…

سری برایش تکان داده و وارد اتاق می‌شوم…
به محض ورود شال و کیف و مانتوام را روی زمین پرت کرده و قفل بازگشایی گوشی را می‌فشارم و تا باز شود، جانم بالا می‌آید…

پیامک بعدی‌اش را با حالی بدتر و سینه‌ای سنگین‌تر می‌خوانم

« هر کاری می‌کنم نمی‌تونم لحظات با هم بودنمون رو از سرم بیرون کنم ماهی…. اون بوسه‌ها یواشکی تو انبار دانشگاه و یادته؟! باید ببینمت…»

شماره‌اش را به لیست سیاه فرستاده و پیامک ها را پاک می‌کنم…
توی گوشی هر اثری از عماد است را پاک کرده و اما خیالم راحت نمی‌شود…

مغزم را انگار موجودی گوشت خوار، با دندان‌های تیزش می‌جود…

درد عجیبی را در قفسه‌ی سینه ام حس می‌کنم و حال بیماری را دارم که تمام پزشکان از بهبودی‌اش قطع امید کرده‌اند.

گوشی را روی تخت پرتاب کرده و طول و عرض اتاق را قدم می‌زنم…
عماد و افکار مربوط به او لحظه‌ای مغز موریانه زده‌ام را رها نمی‌کنند.

جمله‌ی آخرش شبیه یک تهدید بود…
شبیه تهدیدی که با احترام تحمیلم کرده بود

«اون بوسه‌ها یواشکی تو انبار دانشگاه و یادته؟! باید ببینمت…»

به سمت تحت هجوم برده و گوشی را از روی تخت چنگ می‌زنم…
می‌ترسم…
از از دست دادن علی می‌ترسم…

شماره‌اش را از لیست خارج کرده و پیامک کوتاهی می‌فرستم

« چه مرگته تو؟! زده به سرت؟»

….

بلافاصله جواب پیامکم می‌آید

« تنهایی زنگ بزنم؟!»

بغضم شدیدتر می‌شود و حسی بد و آزاردهنده بیخ گلویم می‌چسبد وقتی تایپ می‌کنم.

« نه، تنها نیستم… همینجا بگو چی می‌خوای از زندگیم….»

« تو رو می‌خوام توی زندگیم…»

اشکی از چشمم می‌چکد و روی گوشی که میان دستان لرزانم می‌لرزد می‌افتد…
انگشتانم می‌لرزند و اجازه نمی‌دهند چیزی بنویسم و اما پیامک بعدی او می‌آید

« می‌خوام لاقل ببینمت و با هم حرف بزنیم….»

« من نمی‌خوام…. حالم ازت به هم می‌خوره عماد… تو هم مثل داداشت و عموت حیوونی…»

زانوانم طاقت نمی‌آورند و من با درونی آشفته، روی تخت می‌نشینم و اما نگاهم را از صفحه‌ی پیامرسان نمی‌گیرم…

« اما اگه این حیوون فردا تو رو نبینه، ممکنه حیوون‌تر و لاشی‌تر بشه… هوم؟!»

تک تک استخوان‌هایم می‌لرزند و او در پیامک بعدی‌اش ، واضح‌تر تهدیدم می‌کند

« فقط قراره ببینمت و حرف بزنیم… اما اگه نیای مجبور می‌شم خودم مثل دفعه‌ی قبل درت رو بزنم و بیام توی خونه‌ت…. »

دستم مشت می‌شود و بغض توی گلوین منفجر می شود…
صدای شکسته‌ام عجز دارد و ناامیدی وقتی پچ پچ می‌کنم

– خدایا…. خدایا…. خدایا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. همیشه همینه شخصیت اصلی دختر میفته تو مخمصه بعد به پسرع ام نمیگه بعد پسرع که خودش میفهمه بدتر میشه
    ای بابا خب خودت الان به علی بگو دیگه اه اعصابم خورد شد🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا