رمان زهرچشم پارت۱۲۷
– التماس دعا، از طرف منم زیارت کن.
نگاهم سمت علی که مشغول خواندن نماز است، کشیده میشود و در جواب رها میگویم
– باشه… چه خبر؟!
– هنوز دوازده ساعت نگذشته از رفتنتون، چی میخواستی عوض شه؟
چیزی که نمیگویم میپرسد
– شلوغه حرم؟
علی تشهد و سلامش را میدهد و تسبیح را از کنار مهر برمیدارد
– آره، ولی خیلی راحت زیارت کردم.
– قبول باشه، مامان هم سلام میرسونه، داداشم تموم نکرد نمازش رو؟!
تشکر کوتاهی زیر لب کرده و دستم را به شانهی علی میزنم، به محض برگشتنش سمتم، به گوشی اشاره میکنم و او تسبیحش را با ذکر الحمدالله، نشانم میدهد.
– یکم صبر کن داره ذکر میگه.
– از عصر حرمین؟!
دوباره نگاهم را سمت گنبد میکشانم، دل رفتن نداشتم.
– آره، تا اذان صبح میمونیم.
رها بلند پشت خط میخندد
– بپا یه وقت سنگ نشی عروس...
صدای سرزنشگرانهی حاج خانم را میشنوم، اما خودم با اخم جوابش را میدهم
– من هر کاریم بکنم آشکاره، کسایی سنگ میشن که زیرآبی میرن….
#زهــرچشـــم
#پارت464
علی سمتم میچرخد و من شانهای به نگاه تیزش بالا میدهم و رها پشت خط، جیغ جیغ میکند
– شوخی کردم بیشعور…
بیخیال جوابش را داده و گوشی را به دست علی میدهم
– منم جواب شوخیت رو دادم.
علی سرش را به طرفین تکان میدهد و گوشی را به گوشش میچسباند.
دست دراز میکنم و تسبیحش را از کنار مهر برمیدارم و اما گوش تیز میکنم برای شنیدن صدای آنها…
– دورت بگردم، ایشالله قسمت شما…
گوش به صدای شخص پشت خط میسپارد و من اما بیاهمیت به حرف زدنش با تلفن، میگویم
– به من چرا هیچ وقت نمیگی دورت بگردم؟!
خندهاش را قورت میدهد و سرش را برایم به جای جواب تکان میدهد.
از جا بلند میشوم که خیلی سریع دستم را میگیرد و حین حرف زدن سرش را سؤالی تکان میدهد.
– هنوز معلوم نیست… در مورد برگشتن حرف نزدیم هنوز با ماهک.
به سقاخانه اشاره میکنم و آرام میگویم
– میرم آب بخورم.
نگاهم سمت دستان به هم گره خوردهمان سر میخورد و وقتی او رهایم میکند، دلم میخواهد به لحظات قبل بازگشته و از خیر آب خوردن بگذرم تا دستم بیشتر میان دست او بماند.
بر خلاف خواستهی دلم اما پشت به او میکنم و همراه کفشهای توی دستم، سمت سقاخانه قدم برمیدارم.
خادم مرد، با جدیت اشاره میکند موهای گریخته از زیر شال و چادرم را بپوشانم و من بدون مخالفت، کاری که میخواهد را انجام میدهم و کفشهایم را میپوشم.
#زهــرچشـــم
#پارت465
همه چیز با وقتی که من این شهر را ترک کرده بودم فرق کرده بود، حتی آبخوری سقاخانه!
قبلاً توی پیالههای چهل کلید آب میخوردیم و اما حالا، لیوانهای یکبارمصرف کنار شیرهای آبخوری قرار داشت برای نوشیدن آب.
یک لیوان بیرون میکشم و کنار پیرزنی میایستم که با کمری خم شده و عصایی توی دستش، از آب توی بطری آب معدنی میریزد.
سنگینی نگاه مرا که حس میکند، برمیگردد و با لبخند میگوید
– تبرکه، دارم برای نوهم میبرم. نتونست امسال بیاد.
من هم به تبعیت از او لبخند میزنم و لیوان را زیر شیر آب میگیرم و او آه میکشد
– یا امام رضای غریب…
خودم کمی آب مینوشم و یک لیوان دیگر پر میکنم تا برای علی ببرم.
لبههای چادر را زیر بغلم مهار میکنم و با لیوان آب برمیگردم، اما با برخورد دستم با زنی که پشت سرم ایستاده، کمی از آب لیوان روی زمین و چادر او میریزد.
نگاه از لیوان چپه شده میگیرم تا از زن معذرت خواهی کنم اما با قفل شدن نگاهم توی چشمان آشنای زن، زبانم قفل میشود و چیزی توی دلم آوار میشود.
– ماهک؟!
بزاق دهانم را به زحمت قورت میدهم و با همان لیوان نیمه پر قصد رد شدن از او را میکنم که سخت بازویم را میچسبد
– خودتی دختر؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟
دستم را خیلی تند، پس میکشم
– ولم کن…
#زهــرچشـــم
#پارت466
او اما قبل از اینکه من عقب بکشم، دستش را اینبار بند گوشهی چادر رنگیام میکند و میگوید
– تو معلوم هست کجایی؟! اهورا داره نیشابور دنبالت میگرده!
نفسم سخت بالا میآید…
مغز موریانه زدهام را انگار کسی توی جمجمهام میفشارد و سر درد دوباره مهمان ناخواندهی شقیقههایم میشود.
قرصهایم را آورده بودم؟!
– ماهک؟
اینبار که پسش میزنم، پرم از خشونت و عصبانیت
– ولم کن میگم…
– میدونم ازم عصبانی ولی…
نفس نفس میزنم و دندان هایم طوری کلید شدهاند که نفس کشیدنم بیشتر شبیه خرناسه است.
– برو به جهنم…
– باشه ولی قبلش باید…
پشت به او میکنم و قبل از اینکه جملهاش تمام شود، قدم برمیدارم که خادم مرد، با اخطار میگوید
– خانم با کفش چرا میری رو فرش؟!
گیج و پرت برمیگردم و نگاهش میکنم که با جدیت، دوباره اخطار میدهد
– کفشهاتون رو دربیارین.
عذرخواهی میکنم، ثریا هم حرف میزند و اما مغز من انگار متلاشی شده است.
عقب میکشم و بعد از درآوردن کفشهایم، از او دور میشوم.
قدمهای تند برمیدارم تا او به من نرسد و علی با دیدن منی که سراسیمه سمتش میروم، بلند میشود.
ممنونم نور جوووونم.😘امشب هم پارت دادی😊کوتاه بود,ولی خوب بود مثل همیشه.