رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت۱۲۷

4.1
(12)

– التماس دعا، از طرف منم زیارت کن.

نگاهم سمت علی که مشغول خواندن نماز است، کشیده می‌شود و در جواب رها می‌گویم

– باشه… چه خبر؟!

– هنوز دوازده ساعت نگذشته از رفتنتون، چی می‌خواستی عوض شه؟

چیزی که نمی‌گویم می‌پرسد

– شلوغه حرم؟

علی تشهد و سلامش را می‌دهد و تسبیح را از کنار مهر برمی‌دارد

– آره، ولی خیلی راحت زیارت کردم.

– قبول باشه، مامان هم سلام می‌رسونه، داداشم تموم نکرد نمازش رو؟!

تشکر کوتاهی زیر لب کرده و دستم را به شانه‌ی علی می‌زنم، به محض برگشتنش سمتم، به گوشی اشاره می‌کنم و او تسبیحش را با ذکر الحمدالله، نشانم می‌دهد.

– یکم صبر کن داره ذکر می‌گه.

– از عصر حرمین؟!

دوباره نگاهم را سمت گنبد می‌کشانم، دل رفتن نداشتم.

– آره، تا اذان صبح می‌مونیم.

رها بلند پشت خط می‌خندد

– بپا یه وقت سنگ نشی عروس..‌.

صدای سرزنش‌گرانه‌ی حاج خانم را می‌شنوم، اما خودم با اخم جوابش را می‌دهم

– من هر کاریم بکنم آشکاره، کسایی سنگ می‌شن که زیرآبی می‌رن….

#زهــرچشـــم
#پارت464

علی سمتم می‌چرخد و من شانه‌ای به نگاه تیزش بالا می‌دهم و رها پشت خط، جیغ جیغ می‌کند

– شوخی کردم بیشعور…

بی‌خیال جوابش را داده و گوشی را به دست علی می‌دهم

– منم جواب شوخیت رو دادم.

علی سرش را به طرفین تکان می‌دهد و گوشی را به گوشش می‌چسباند.
دست دراز می‌کنم و تسبیحش را از کنار مهر برمی‌دارم و اما گوش تیز می‌کنم برای شنیدن صدای آن‌ها…

– دورت بگردم، ایشالله قسمت شما…

گوش به صدای شخص پشت خط می‌سپارد و من اما بی‌اهمیت به حرف زدنش با تلفن، می‌گویم

– به من چرا هیچ وقت نمی‌گی دورت بگردم؟!

خنده‌اش را قورت می‌دهد و سرش را برایم به جای جواب تکان می‌دهد.
از جا بلند می‌شوم که خیلی سریع دستم را می‌گیرد و حین حرف زدن سرش را سؤالی تکان می‌دهد.

– هنوز معلوم نیست… در مورد برگشتن حرف نزدیم هنوز با ماهک.

به سقاخانه اشاره می‌کنم و آرام می‌گویم

– می‌رم آب بخورم.

نگاهم سمت دستان به هم گره خورده‌مان سر می‌خورد و وقتی او رهایم می‌کند، دلم می‌خواهد به لحظات قبل بازگشته و از خیر آب خوردن بگذرم تا دستم بیشتر میان دست او بماند.

بر خلاف خواسته‌ی دلم اما پشت به او می‌کنم و همراه کفش‌های توی دستم، سمت سقاخانه قدم برمی‌دارم.

خادم مرد، با جدیت اشاره می‌کند موهای گریخته از زیر شال و چادرم را بپوشانم و من بدون مخالفت، کاری که می‌خواهد را انجام می‌دهم و کفش‌هایم را می‌پوشم.

#زهــرچشـــم
#پارت465
همه چیز با وقتی که من این شهر را ترک کرده بودم فرق کرده بود، حتی آبخوری سقاخانه!

قبلاً توی پیاله‌های چهل کلید آب می‌خوردیم و اما حالا، لیوان‌های یکبارمصرف کنار شیر‌های آب‌خوری قرار داشت برای نوشیدن آب.

یک لیوان بیرون می‌کشم و کنار پیرزنی می‌ایستم که با کمری خم شده و عصایی توی دستش، از آب توی بطری آب معدنی می‌ریزد.

سنگینی نگاه مرا که حس می‌کند، برمی‌گردد و با لبخند می‌گوید

– تبرکه، دارم برای نوه‌م می‌برم. نتونست امسال بیاد.

من هم به تبعیت از او لبخند می‌زنم و لیوان را زیر شیر آب می‌گیرم و او آه می‌کشد

– یا امام رضای غریب…

خودم کمی آب می‌نوشم و یک لیوان دیگر پر می‌کنم تا برای علی ببرم.

لبه‌های چادر را زیر بغلم مهار می‌کنم و با لیوان آب برمی‌گردم، اما با برخورد دستم با زنی که پشت سرم ایستاده، کمی از آب لیوان روی زمین و چادر او می‌ریزد.

نگاه از لیوان چپه شده می‌گیرم تا از زن معذرت خواهی کنم اما با قفل شدن نگاهم توی چشمان آشنای زن، زبانم قفل می‌شود و چیزی توی دلم آوار می‌شود.

– ماهک؟!

بزاق دهانم را به زحمت قورت می‌دهم و با همان لیوان نیمه پر قصد رد شدن از او را می‌کنم که سخت بازویم را می‌چسبد

– خودتی دختر؟ می‌دونی چقدر دنبالت گشتیم؟

دستم را خیلی تند، پس می‌کشم

– ولم کن…

#زهــرچشـــم
#پارت466

او اما قبل از اینکه من عقب بکشم، دستش را اینبار بند گوشه‌ی چادر رنگی‌ام می‌کند و می‌گوید

– تو معلوم هست کجایی؟! اهورا داره نیشابور دنبالت می‌گرده!

نفسم سخت بالا می‌آید…
مغز موریانه زده‌ام را انگار کسی توی جمجمه‌ام می‌فشارد و سر درد دوباره مهمان ناخوانده‌ی شقیقه‌هایم می‌شود.
قرص‌هایم را آورده بودم؟!

– ماهک؟

اینبار که پسش می‌زنم، پرم از خشونت و عصبانیت

– ولم کن می‌گم…

– می‌دونم ازم عصبانی ولی…

نفس نفس می‌زنم و دندان هایم طوری کلید شده‌اند که نفس کشیدنم بیشتر شبیه خرناسه است.

– برو به جهنم…

– باشه ولی قبلش باید…

پشت به او می‌کنم و قبل از اینکه جمله‌اش تمام شود، قدم برمی‌دارم که خادم مرد، با اخطار می‌گوید

– خانم با کفش چرا می‌ری رو فرش؟!

گیج و پرت برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم که با جدیت، دوباره اخطار می‌دهد

– کفش‌هاتون رو دربیارین.

عذرخواهی می‌کنم، ثریا هم حرف می‌زند و اما مغز من انگار متلاشی شده است.
عقب می‌کشم و بعد از درآوردن کفش‌هایم، از او دور می‌شوم.

قدم‌های تند برمی‌دارم تا او به من نرسد و علی با دیدن منی که سراسیمه سمتش می‌روم، بلند می‌شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا