رمان راز یک سناریو پارت 4
و مادر نفسی کشید.
همین که وارد سالن شدند، چشم بزرگمهر به باربدی افتاد که کنار گلی معذب نشسته بود. پاهایش او را در ادامه دادن یاری نکردند. صحنه ی روبرویش را باور نداشت. از کلافگی و سردرگمی دستش بالا آمد و کف آن روی صورتش جا گرفت.
نگاه باربد که در چشمان بزرگمهر نشست، دستش به حرکت درآمد و دست کوچک گلی را در پنجه اش فشرد. این حرکت غیر منتظره همه را منقلب کرد. سر گلی چرخید و با ابروهای بالا رفته اول به باربد و بعد به دستان گره خورده اشان خیره شد. بزرگمهر ماتش برد. مادر که کنار ناهید ایستاده بود به سختی آب دهانش را قورت داد. بابا در حالیکه پاهایش را روی هم انداخته بود متفکرانه به دوئل دو پسرش می نگریست.
تمام تن گلی عرق خیس. این دیگر ورای تحملش بود. دستش را کشید ولی باربد بدون اینکه نگاهش را از بزرگمهر بگیرد، دستش را محکم تر گرفت. ناهید یک نگاه به باربد و یک نگاه به بزرگمهر انداخت. فک بزرگمهر منقبض شده بود، میزان قرمزی پوستش خبر از درجه ی عصبانیتش می داد.
مادر که جو را متشنج دید با صدای لرزانی گفت: باربد جان. مامان.
و با ابرو به بزرگمهر اشاره ای کرد تا شاید کمی ملاحظه برادر بزرگتر را بکند.
باربد گفت: من از گلی خوشم اومده. مگه این مهمونی واسه آشنایی ما دو تا نبود خوب من اوکیم. پس مشکل کجاست؟ چرا همه شوکه شدید؟
صدای کِلی ناشیانه در خانه پیچید. تنها عضو خوشحال آن جمع ناهید از همه جا بی خبر بود.
گلی لب گزید و اشک به چشمهایش نیش زد. بزرگمهر سنگ شده بود. نه راه پس داشت نه راه پیش. فقط لعنت می کرد و مشت هایش را بیشتر فشار می داد.
کسی کاری نمی کرد. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که شوک آن اجازه واکنش به کسی را نمی داد. بلاخره گلی از جایش بلند شد، دستش گیر دست باربد بود.
آرام گفت: من برم دیگه. باربد هم بلند شد و گفت: می رسونمت.
***
-کجا برم؟
وقتی جوابی نشنید. به دختر نشسته در صندلی کناری نگاهی انداخت. موجودی که هاله ای از تنهایی به وسعت تمام فضای آن ماشین او را احاطه کرده بود. دخترک در این دنیا نبود. غرق در دنیای بی رحم خودش بود. در تمام عمر سی ساله اش برای معدود افرادی حسی داشت و از وقتی این دختر ظریف را دیده بود حسی در او جریان یافته بود: حس مطلق بی پناهی.
صدای آرام او را شنید: سیفیه.
ابرو بالا کشید، سوالش را شنیده بود. به طرف مرکز شهر راند.
وقتی داخل کوچه ترمز کرد، دست گلی به طرف در رفت ولی باز نشد. حوصله نداشت، میدانست در قفل است پس بی هیچ حرفی تکیه داد و به تاریکی کوچه چشم دوخت. صدای تق و آتش سیگار. شیشه را کمی پایین کشید و لبهایش را نزدیک لبه شیشه برد و دود سیگار را به بیرون فوت کرد. سکوت باربد و حضورش برای گلی کمی بی کسی اش را رقیق می کرد. کسی در این وانفسای تنهایی، بی هیچ حرفی کنار او نشسته بود.
سیگارش که تمام شد، دست به سینه شد و دل تاریکی را بی هیچ هدف خاصی تماشا کرد.
-زندگیم شده ای کاش. کاش دکتر رحمانی به بخش ما نمی اومد. کاش بزرگمهر اون دو سه بارو به بخش نمی آمد و من از اونجا نمی شناختمش. کاش اون شب به مهمونی نمی رفتم. کاش آقا حالش بد نمی شد و مامان نمی گفت بیا خونه. کاش اون ماشین لعنتی رو سوار نمی شدم. کاش راننده اش اون پسرک عوضی نبود. کاش وقتی سرم خورد لبه جدول می مردم. کاش بزرگمهر کاری به کارم نداشت. کاش بزرگمهر چند تا بچه داشت. کاش من، من نبودم. می بینی من پر از کاشم. هر روز یکی ازشون کم می کنم. فردا یکی بهشون اضافه می کنم ولی آخرش هیچی. این جمع و تفریق من راه به جایی نمی بره و من هر روز داغون تر از دیروزم.
-با کاش و اشک و آه راه به جایی نمی بری. اینها چاره ی کارت نیست. تا حالا کسی بهت گفته خیلی بدبختی؟
گلی سرش را چرخاند و به او که نگاهش خیره به بیرون بود، نگریست.
-وقتی حتی اسم ناهید و بزرگمهر میاد اونجوری می لرزی یعنی بدبختی. وقتی نمی تونی جلوش وایسی حقتو بگیری یعنی قابل ترحم و بدبختی. وقتی باید اون به خاطر بچه تا کمر جلوت دولا شه ولی فقط پیش کشت می کنه یعنی بدبختی. یه زن ضعیف که یه مرد داره با یه انگشتش می چرخونش. تو عمرم کسی رو به ضعیفی تو ندیدم.
گلی ابرو در هم کشید و گفت: ساده ترین کار تو دنیا قضاوت کردنه. تو از من چی می دونی؟
باربد حتی گوشه چشمی خرج او نکرد: یه دختر بیست و شش ساله که خرج خانواده اشو میده و الآن زن موقت برادر منه. فکر کنم کافیه. ولی قضاوت من پایه اش اینها نیست. زنشی. حالا میخواد دائم باشه یا نه. حقتو بگیر. جلوش وایسا و از خودتو حقت دفاع کن.
گلی نفسش را آه مانند بیرون داد که باعث شد سر باربد به طرف او بچرخد: تلخم. دور و برم خلوته. اندازه ی تعداد انگشتای دستم آدم دو رو برم ندارم. ولی حرفمو می زنم کارمو می کنم و خوش اومد کسی هم واسم مهم نیست. تلخم چون رکم. حقیقتو به رخ طرفم می کشم. حالا هم دارم به تو میگم. بزرگ بچه دار نمیشه درست. بچه اش به هر دلیلی تو شکم توئه درست. ولی راهتو اشتباه رفتی. اون لیاقت از خودگذشتگی تو رو نداره. نباید این بچه رو نگه می داشتی.
گلی با تعجب به او نگاه کرد.
– نمی دونم شنیدی که میگن واسه کسی بمیر که واست تب کنه. اشتباه کردی. اون اونقدر خودخواهه که همه چیزو فدای خواسته هاش می کنه و تو هم یکی از همون چیزهایی.
نفسش را فوت مانند بیرون داد و گفت: به خاطر کار امشبم هم عذرخواهی نمی کنم . برادری کردم در حقش. شاید با کار من به خودش بیاد. هرچند من اینجوری فکر نمی کنم.
نگاهش را کمی دیرکند و قفل در را باز کرد.
گلی پیاده شد و راهی خانه گردید و در دل دعا کرد صافکار او را با مردی دیگر نبیند و قصه ای نو از کثیف بودن برای او نبافد. اما اگر او شانس داشت. هنوز کلید را داخل قفل در وارد نکرده بود که در باز شد و مرد کثیف با کیسه زباله ای در دستش خارج شد و نگاهی طولانی و کشدار به گلی انداخت. گلی لب فشرد. صدای باز شدن در ماشین آمد، و چند ثانیه بعد باربد کنار او ایستاده بود. صافکار با ابروهای بالا رفته نگاهی به باربد و بعد به او انداخت و با لبخندی معنادار کنار رفت و راهی سر کوچه شد.
وای از قضاوت مردم . وای از نگاه معنادار مردم.
گلی وارد ساختمان شد ولی باربد تکانی نخورد. این دخترِ یتیمِ محبت، حرمت داشت. گلی برگشت و به او نگاه کرد.
نگاه کرد.
نگاه کرد .
و در آخر لب گشود: ممنونم . تو راست میگی من یه بدبخت حال به هم زنم. من ضعیفم. یه بیچاره ی لایق ترحم.
باربد در حالیکه دو دستش در جیب شلوارش بود بعد از یک نگاهی طولانی قدمی عقب گذاشت و به طرف ماشین رفت. در آرام آرام بسته شد.
پله ها را به سرعت پایین می آمد. دیرش شده بود. حوصله ی چشم و ابرو آمدن سمیعی را نداشت. به طبقه اول که رسید، پسر چاق همسایه را دید که تشتی پر از لباسهای خیس در دستش بود. کمی از سرعتش کاست و بدون نگاهی از کنارش عبور کرد. پایش را روی پله نگذاشته بود که پسر همسایه گفت: حسین صافکار میگه مرد میاری خونت.
پای گلی در هوا ماند و چشمانش روی یک نقطه ثابت .
-صبر می کردی از اومدنت یه کم بگذره بعد کاسبی راه مینداختی.
گلی به طرف او برگشت. به پسر خیره شد. بیشتر از بیست سال نمی خورد. تشت را با یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش سرش را می خاراند و لبخندی روی لبش بود.
-میگه رستاخیزم مشتری پروپا قرصته. چیکار کردی که اونم آوردی تو راه؟! آخه بد لوطی مرام می زنه.
نگاهی خریدارانه به گلی انداخت.
-مالی ام نیستی. قدت زیادی کوتاهه ولی…
گلی دو قدم به طرف او برداشت و از بین دندان های کلید شده اش گفت: مال ننه اته که اونقدر تو دل برو بوده که دل یه مرد و بدست بیاره و تو رو پس بندازه. برو به اون صافکار هم بگو یه بار دیگه هر چی که لایق خودشه به من نسبت بده کاری می کنم که شبا به جای تختش پشت در خونه اش بخوابه.
و برگشت و با سرعت بیشتری به طرف در ساختمان رفت.
آنقدر عصبانی بود که حاضر شد توبیخ های سمیعی را به جان بخرد ولی تکلیفش را روشن کند. در ورودی را با عصبانیت هل داد و وارد شد. نگاهی به همه ی میزها انداخت ولی او را ندید. همان مرد آن روزی که جواد صدایش کرده بود، جلو آمد و گفت: بفرمایید خانم در خدمتم. امری داشتید؟
جواد با چشمانی تنگ شده و ابروهایی که به هم نزدیک کرده بود با خود فکر کرد که چهره ی دختر برای او آشناست.
-با آقای رستاخیز کار دارم.
سرکی دیگر کشید و ادامه داد: ولی ظاهرا نیستند.
مرد همچنان در ذهنش روزها را مرور می کرد تا شاید او را بیاد بیاورد . با همان چهره متفکر گفت: چرا هستن ولی تو اتاقشونن. با یه مشتری پای یه قراردادن.
ابروهای گلی از تعجب به سمت رستنگاه موهایش میل پیدا کرد.
با خود گفت: اتاقش؟! اون که اون روز پشت میز آخریه نشسته بود. تو املاک هم پارتی بازی میشه؟! واسه پیزوریایی مثل من مبل گوشه ی سالن کفایت می کنه ولی برای از ما بهترون، اتاق شخصی.
نگاهی دقیق تر به سالن انداخت. درست روبرویش کنار آخرین میز دری قهوه ای دیده می شد. نگاهش را کمی آن طرف تر کشید و پنجره ای بزرگ دید که میان آن اتاق و سالن تعبیه شده بود و با وجود پرده کرکره ای کرم رنگ فضای داخل دیده نمی شد. متعجب شد که چرا دفعه ی پیش متوجه ی آنها نشده بود.
صدای مرد اورا به خود آورد.
-یه کم منتظر بمونید فکر کنم کارشون تموم شه. چیزی می خورید براتون بیارم.
گلی به سمت مبل رفت و گفت: نه ممنونم چیزی نمی خورم ولی عجله دارم. نمیشه یه جوری بفهمید کی کارشون تموم میشه؟
مرد چانه ای بالا انداخت و گفت: والله چی بگم. اسمتون چیه خانم می تونم برم بپرسم که می تونه شما رو ببینه یا نه؟
گلی خنده اش گرفت: مگه باراک اوباماست که شما این همه سختش می کنید؟! جلسه ی وزارت خارجه یا انرژی هسته ای نیست که! دارن با یکی مثل خودشون هم اندیشی می کنن که یه خونه یا زمینو به کدوم بدبخت بندازن.
حرف های گلی باعث لبخندی روی لبان مرد شد که به طرف همکارانش چرخیده بود و می خواست ببیند آیا دیگر همکارها هم از این سخنان به وجد آمده اند که با لبخند یا نیشخند بعضی ها به جواب سوالش رسید.
رو کرد به گلی و گفت: آقا وحید اینکاره نیستن خانم. حلال خورن.
گلی خواست جوابی بدهد که در باز شد و ابتدا مردی میان سال خارج شد و بعد صدای او به گوش گلی رسید که: پس تماس از شما. من هنوزم رو حرفم هستم. سرمایه گذاری تو پردیس.
با دیدن بند انگشتی ادامه ی حرفش را خورد و با ابروی راست بالا رفته نگاهش را میخ گلی کرد.
گلی از جایش بلند شد. مرد رد نگاه وحید را گرفت و به دختری ریزجثه رسید که با مقنعه بیست ساله به نظر می رسید. دوباره به رستاخیز جوان رسید که نگاه براقش را از دخترک نمی گرفت. گوشه ی لبش کمی بالا رفت و گفت: جناب رستاخیز من فکرامو می کنم و نهایت تا چند روزه دیگه خبرشو بهتون می دم.
سر وحید به کندی طرف او چرخید: بله. هستم خدمتتون.
هر دو دست هم را فشردند و مرد میان سال رفت. وحید نمی دانست چه دلیلی باعث شده افتخار دیدار دوباره ی بغلیه حاضرجواب نصیب او شود ولی هر چه بود از حضورش در آنجا خوشحال بود. قرار بود با زبان تند و تیزش مزه ی دهانش شیرین شود.
با دست اتاق را نشان داد و گفت: اومدید منو ببینید دیگه؟
گلی آب دهانش را قورت داد وبه سختی از آن نگاه سیاه، چشم گرفت و وارد اتاق شد.
در را که بست روبروی بندانگشتی ایستاد و گفت: بشین.
گلی نشست و کیفش را روی مبل کناری گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت.
وحید روبرویش نشست : چیزی می خوری؟
گلی نگاهش را به او داد: نخیر. برای خوردن نیومدم.
وحید به مبل تکیه داد: هستم در خدمتت.
گلی با خود گفت: این مرد زیادی خودمونیه.
– واسه همه از این خیراتا می کنید یا نصیب من گلچینش بوده؟
وحید با گیجی ابرویش را بالا انداخت و جواب داد: نمی فهمم منظورتو.
-ساختمونو می گم. شما که اون ساختمونو آدماشو خوب می شناختید، می دونستید نگاهشون هرز میره، چرا خیراتش کردید واسه من؟! تو من چی دیدید که منو تو همچین چاهی انداختید، جناب رستاخیز.
ابروهای وحید لحظه به لحظه بیشتر در هم می رفت: باز که شما رفتی سر خونه ی اول. اول نقشه حالا هم خیرات. نه انگاری خوشت اومده هر بار منو می بینی چهار تا لیچار بار من کنی. قرار تا کی ادامه داشته باشه؟
-تایی وجود نداره جناب. اون خونه و ساختمونو آدماش پیشکش خودتون.
وحید کمی به جلو خم شد و با چشمانی تنگ شده پرسید: کسی غلطی کرده؟! اون صافکار دوباره حرفی زده؟!
-من به اندازه خودم مشکلات دارم نمیخوام تنها جایی که می تونم کمی توش آرامش داشته باشم، بشه جهنم برام و از حرف و نگاه مرداش گر بگیرم و بسوزم.
وحید بیشتر جلو کشید. آرام ولی محکم گفت: شِنُفتی چی می گم؟ اون مرتیکه چی بهت گفته؟! حرف می زنی یا همین الآن پاشم برم دم خونه اش یقه اشو بِچِسبم.
گلی نفس عمیقی کشید و گفت: چیزایی که لایق خودش بود و به من میگه و بقیه مردای ساختمونم با خودش همراه کرده.
-اون بیجا کرده حرفی زده. دهن به دهنش نذاشتی که؟
-شما میگید وایسم هر چی دلش خواست و زاییده ی فکر بیمارشه بار من کنه و منم چیزی نگم.
وحید نفس عمیقی کشید و دستی میان موهایش. رو به گفت: حرفای من باد هواست؟! مگه من نگفتم اون هر چی گفت شما هیچی نگو. این جماعت بال بال می زنن واس اینکه یه زن گوشه چشمی بهشون بندازه دیگه چه برسه به اینکه باهاش دهن به دهنم بذاره. بیشتر راغب می شن. حالا هی حرف من بشه باد هوا.
نگاه گلی به زمین بود. مرد امروز از این دختر حس غم را می گرفت.
صدای آرام گلی را شنید: نباید اونجا میومدید. نباید برای همسایه ها سوء تفاهمی پیش میومد.
-چه سوء تفاهمی اون وقت؟
-همون سوء تفاهمی که باعث شده اون صافکار لعنتی فکر کنه اونم می تونه پا تو حریم من بذاره.
وحید با این حرف از جایش بلند شد و سوئیچش را از روی میزش برداشت و گفت: درستش می کنم. درستش می کنم. این مردک گوشمالی واجب شده. راه بیفت.
گلی سریع مبل را دور زد و راهش را سد کرد و گفت: چی چیو درستش می کنم. من باید برم سر کار. دیرمم شده. نمیخواد درستش کنید. اصلا خونه رو نمیخوام. می خوام درام از اون ساختمون.
این بار هر دو ابروی وحید بالا رفت: میخوای درای.؟!
-آره. عطاشو به لقاش بخشیدم. میرم یه محله پایین تر ولی یه جای سالمتر.
وحید با ابروهای گره خورده گفت: درستش می کنم. صبر کن.
گلی دستی برایش تکان داد و گفت: اگه می تونستید درستش کنید اون دفعه که اومدید شاخ شونه کشیدید درست می شد. دستتون درد نکنه بدتر شده که بهتر نشده.
وحید کمی خم شد از خط دوخت مقنعه گلی گرفت و کمی جلو کشید و گفـت: ببین. خوش ندارم یه زن زیاد جلوم گردن بکشه و زبونشو تند تند واس من کار بندازه. وقتی میگم درستش می کنم یعنی چی؟ یعنی درستش می کنم. الآن شیر فهمی دیگه؟!
گلی که برای نگاه کردن به آن دو چشم قیر مانند که سیاه بودند و چسبناک باید سرش را زیادی بالا می گرفت، با خود اندیشید: چرا اینقدر درازی؟! به نردبون گفتی زکی. گردنم درد می گیره وقتی می خوام باهات حرف بزنم.
-شنفتی چی میگم یا نه. باس دوباره تکرار کنم؟
” چی می شد خدا یه کم قد تو رو کوتاهتر می کرد یا قد منو بلندتر. هوم؟! خلقت آدمیزاد که با مشکل حادی روبرو نمی شد”
-الو. مث اینکه بل کل تو باغ نیستی. کجایی؟ با ما باش. گلی خانم.
با شنیدن اسمش دوباره به آن اتاق برگشت و طرح لبخندی را بر لبان مرد روبرویش دید.
ابرو در هم کشید و پر مدعا گفت: اگه چیزی خنده داره بگید که دل منم این روزا بد خوشی میخواد.
لبخند وحید عمیق تر شد و به طرف در رفت: می رسونمتون.
گلی که با حرکت وحید کمی چرخیده بود پرسید: اون وقت کجا؟!
-انگاری گفتی دیرت شده باس بری سر کار.
گلی نالید: وای بدبخت شدم. سمیعی رو بگو.
و بدون توجه به وحید او را به کناری زد و با عجله املاک را ترک کرد.
کنار خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد. وحید کنارش آمد و گفت: بیا سوار شو تا یه جایی می رسونمت.
وقتی نگاه مستقیم و شکاک گلی را دید گفت: تا مترویی یا اتوبوسی.
گلی آن شب لعنتی را به یاد آورد. عجله و یک اشتباه و یک عمر تباهی. حالا مردی در کنارش ایستاده بود، مردی که در ابتدای آشنائیشان به او دروغ تحویل داده بود.
وحید نگاه او را که دید لب فشرد، دستی میان موهایش کشید. برگشت و به طرف ماشینش به راه افتاد که کمی آن طرف تر پارک کرده بود. ولی چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت و کنار گلی ایستاد. گلی همچنان با نگاهش او را دنبال می کرد.
وحید با انگشت به شقیقه اش اشاره کرد و گفت: ببین اونی که تو ذهن توئه من نیستم. یه خبطی کردم تموم شد. قرار نی هر بار سر راه هم قرار می گیریم، با اون نگاه شکاکت منو توبیخ کنی. حالام اگه عجله داری و می تونی اعتماد کنی بیا سوار شو تا مترو می رسونمت.
مستقیم به چشمهای گلی نگاه کرد و گفت: البت سالم. بدون نقشه.
کمی نگاهش را کش داد و بعد به طرف ماشینش رفت و سوار شد.
گلی هنوز آنجا ایستاده بود. ماشین جلوی پایش ترمز کرد. نگاهش از شیشه عبور کرد و با نگاه سیاه و براق وحید تلاقی پیدا کرد. باز تکانی نخورد. وحید خم شد و دستگیره ی در را کشید و در باز شد. گلی شاید می توانست تا مترو به او اعتماد کند. فقط تا مترو.
قدم جلو گذاشت و آرام در صندلی جلو جا گرفت و ماشین به راه افتاد.
وحید این سکوت جاری در فضای تنگ ماشین را دوست نداشت. نگاه بی اعتماد دخترک را دوست نداشت. حسی را که امروز از این دخترک می گرفت را دوست نداشت.
لبی تر کرد: یه خواهر بزرگتر از خودم دارم اسمش راحله است.
نیم نگاهی به گلی انداخت ولی نگاه او همچنان به شیشه ی کناری اش چسبیده بود.
-هفده سالش که بود پسر یکی از فامیلا اومد خواستگاریش . فامیل بود و مامان و بابا فکر می کردن می شناسنش. زنش شد و رفت سر خونه زندگیش. همه چیز خوب بود. عاشق آبجی ما بود ولی این عشق کار دستشون داد. روز به روز شوهر آبجی ما عاشق تر می شد و بدبین تر. اگه راحله گل می خرید می برد خونه. می گفت با گلفروش ریختی رو هم بهت گل داده ، تو هم واس اینکه دهن منو ببندی گلو آوردی میدی به من. دیر می رفت خونه می گفت با کی قرار داشتی که الآن میای خونه. آرایش می کرد می گفت واس کی داری خوشگل می کنی. خلاصه بعد از سه سال زجر کار به طلاق کشید. سالها با ما بود تا اینکه پسر همسایه اومد خواستگاریش. اونم از زن اولش جدا شده و یه دختر سیزده ساله داره. یه ساله زن این یارو شده. حالا این از اون ور بوم افتاده. میگه حسی بهت ندارم. میگه نمی خوامت و سنار خرجت نمی کنم. به مامان می گم پس واس چی اومد خواستگاری. میگه مردک فکر کرده بعد از ازدواج به خواهری ما حس پیدا می کنه ولی خبری نشده.. حالا هم پی کارای طلاقه. آبجی ما از مرد شانس نیاورد.
نگاهی به گلی کرد. هیچ تغییری در او ایجاد نشده بود. نگاهش را از او گرفت و به جلو داد. و باز سکوت بود که حضورش را به رخ می کشید.
-این روزا آدما عجیب شدن.
سر وحید به طرف او چرخید. منتظر ادامه ی حرف او بود.
-خونه ها دیگه خونه نیست. دیگه گرم نیست. آدما به هم نارو میزنند. این روزها آدمها فقط خودشونو می خوان. خانواده شده یه تلفنو یه سایتو آدمای مجازیش. دیگه قلبشون واسه اونیکه کنارشونه نمیزنه. واسه اونی مزینه که کنار یکی دیگه است. آدما همدیگه رو پیش کش می کنند. آدما این روزا کثیف شدن.
ابروی وحید بالا رفت. دخترک زخمی داشت که این حرف های پردرد از آن بلند می شد.
وقتی ترمز کرد. گلی پیاده شد و قبل از اینکه در را ببندد رو به وحید که نگاهش به او بود گفــت: این روزا آدما به هم دروغ میگن و با گفتن داستان زندگی خواهرشون و آسمون ریسمون بافتن میخوان بگن که آدم بدی نیستن. باشه اونا آدم بدی نیستن . قبول. ولی اون آدما نمی دونن گاهی با گفتن معذرت می خوام شاید خیلی چیزها درست بشه. در هر صورت ممنونم..
و در را بست. نگاه وحید با گلی حرکت کرد. از خیابان عبور کرد. از پله ها بالا رفت و روی پله برقی ایستاد و از میدان دید محو شد و هنوز لبخندی کنج لب او بود. هنوز مزه ی دهنش شیرین بود از آخرین حرفش. این دختر چیزی نبود که بشود راحت از کنارش رد شود و طعم دهنش عوض نشود. دلش کمی بیشتر با او بودن را می خواست. و دوباره به خودش گوشزد کرد که از این بند انگشتی خوشش می آید.
گلی کارت را روی صفحه گذاشت و گیت باز شد. گوشی اش را درآورد و صفحه اش را باز کرد.
-معذرت می خوام. الآن باید خیلی چیزا درست شده باشه. نه؟
گلی لبخند زد. چیزی که این روزها در زندگی او کیمیا شده بود. بعد از چند ماه مردی لبخندی را مهمان لبهای او کرد. شاید امروز روز بهتری باشد. شاید هنوز مردی نمرده است.
-عمو صفر… خودت بذارش تو اتاقش… من می رم استیشن.
بیمار گفت: خانم پرستار می تونم چیزی بخورم؟
-آره می تونی.
-سرمم چی؟
-میگم بیان وصلش کنند.
پرونده به دست وارد استیشن شد. چشمش که به او افتاد، پاهایش برای پیشروی نافرمانی کردند. چینی بین ابروهای گلی نمایان شد و نارضایتی در چهره اش هویدا. پا از روی پا رد کرده بود و به صندلی تکیه داده بود. منیژه مبهوت بین آن دو چشم می گرداند. گلی بی توجه به او راهی اتاق دارو شد. کمی خودش را با قفسه ها مشغول کرد که حضورش را در اتاق احساس کرد. بی محلی خرجش کرد و دوباره بدون نیم نگاهی به استیشن رفت و کاردکس را برداشت و به اتاق دارو برگشت. همچنان وسط اتاق ایستاده بود، خیره به زمین. گلی نفسی گرفت و شروع به چیدن دارو در سبد بیمارها کرد. چند سبد بیشتر نچیده بود که بازویش کشیده شد. محکم سر جایش ماند و سرش را نچرخاند. بازویش بیشتر کشیده شد و تقریبا در آغوشش جا گرفت. گلی لب گزید. صدایش را نزدیک گوشش شنید: مثلا قهری؟!
باز نگاهش را به او نداد. این مرد باید می فهمید قلب او را هزار تکه کرده است. بازوی نحیفش همچنان اسیر پنجه ی او.
حالا سرش را به گوش او چسبانده و با دقت زیاد و چشمانی تنگ شده حرکات او را زیر نظر گرفته بود، او مرد آب دیده ای بود: حرف بزنیم. ها؟
بزرگمهر تمام توانایی اش را برای تحریک او به کار برده بود، هر چه در چنته داشت. شاید گلی واکنشی نشان دهد. او برای صلح آمده بود.
سر گلی کمی چرخید و بزرگمهر از خودش راضی بود.
بزرگمهر با لبخند گفت: بریم تو اتاقتون.
و بازوی گلی را رها کرد و از اتاق خارج شد. این مرد در بهترین حالات روحی هم، حرف حرف خودش بود.
گلی به استیشن رفت و رو به منیژه که مشکوک او را نگاه می کرد گفت: سرم تخت نه رو وصل کن. من می رم اتاق استراحت. چند دقیقه ی دیگه برمی گردم.
نگاه آزاردهنده ی او را پشت سر گذاشت و راهی اتاق انتهای راهرو شد.
وقتی به اتاق پا گذاشت، بزرگمهر لبه ی تخت نشسته بود و کیسه ای کاغذی کنارش بود. گلی وارد شد و جلوی او ایستاد. بزرگمهر با دست به تخت اشاره کرد و گفت: بشین.
و او نشست. بزرگمهر کیسه را روبروی او گرفت. گلی ابرو بالا کشید و متعجب به او نگاه کرد. لبخندی روی لب های بزرگمهر نشست: مال توئه.
گلی کیسه را گرفت و نگاهی به داخل آن انداخت و در همان حال گفت: اینا چی ان؟
-هوسیه.
سر گلی به طرف او چرخید.
زمزمه کرد: هوسی؟!
نگاه بزرگمهر به او بود: اوهوم. نمی دونستم چی دوست داری. از مامان پرسیدم اونم گفت معمولا زنای باردار چیزای ترش مثل لواشک دوست دارن. منم یه سری چیز برات خریدم.
آب در دهان گلی جمع شد. نگاه براقش را به خوردنی های داخل کیسه داد و یکی یکی آن ها را بیرون کشید: پره ی زردآلو. لواشک. آلبالو خشکه. قیسی. انجیر خشک. شکلات تلخ.
نگاه از آنها گرفت و به بزرگمهر چشم دوخت. مرد گنده با این خوردنی ها داشت عذر خواهی می کرد. مادرش در محضر به او گفته بود که این مرد طاقت قهر ندارد. نمی خواست زنی ضعیف جلوه کند ولی اشک در چشمانش حلقه بست. بزرگمهر کلافه پوفی کشید. نگاهش را در اتاق چرخاند و در آخر به گلی چشم دوخت و گفت: نیومدم که دوباره دعوا رو از سر بگیریم. اومدم بگم بیا این تنش هارو کنار بذاریم. این بحث ها و داد و بیدادا برای اون بچه خوب نیست. من امشب از در صلح اومدم گلی. کار چند شب پیشم درست نبود ولی تو هم حق نداری تلفنای منو بی جواب بذاری. من نمی تونم هر روز تا اون سر شهر بکوبم و بیام،ببینم حالتون خوبه یا نه. بیا این چند ماهو یه جوری سر کنیم که این بچه آسیبی نبینه. بعد هر کی بره پی زندگی خودش. الآن ما تو هر موقعیتی هستیم، هر چیزی که داریم تحمل می کنیم به خاطر همین بچه است. منم از این همه بحث های بی فایده خسته ام. نه من تو شرایط خوبی ام نه تو. هر دو تحت فشاریم. هر کدوم یه جوری داریم می کشیم. پس بهتر حداقل خودمون شرایطو برای همدیگه سخت نکنیم.
لبخندی زد و گفت: صلح . هوم؟
گلی همچنان به آن چشم های قهوه ای خیره بود. مردمک هایش مرتب تکان می خوردند. نگاهش را گرفت: من دلم معجون می خواد. با یه عالمه پسته و موز.
لبخند تا چشمان بزرگمهر بالا آمد: تو میخوای یا لوبیای بابا؟
و قلب بزرگمهر از کلمه بابا فشرده شد و لبخندش عمیق تر.
***
طاقتش طاق شد. رو کرد به منیژه و گفت: حرفتو بزن؟
منیژه با تردید پرسید: شما دو تا؟
گلی نگاهش را نگرفت: خوب؟
-چیزی بینتونه؟
گلی به دیوار خیره شد: آره.
تعجب در صدای منیژه نشست: گلی؟
-زنشم.
چشم های منیژه بی اندازه درشت شد و دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: وای!
دماغ گلی تیر کشید. قلبش بیشتر ترک برداشت. نگاه و حرف طعنه آمیز همکارها از همین حالا شروع شد. دستان کوچکش را مشت کرد. سرش پایین بود.
-گلی اون زن داره… اون یکی دوباری که به خاطر دکتر رحمانی اومد بخش ، فهمیدیم که متاهله.
-منم زنشم.
سر گلی به طرف منیژه چرخید. میزان باز بودن دهانش خبر از شگفتی اش می داد. بهت بر دیگر حالات او چیره بود. از جایش برخاست. خواست از استیشن خارج شود که صدای سرزنش آمیز منیژه او را متوقف کرد: گلی.
لب پایینش را محگم گاز گرفت تا درد قلبش را کمتر حس کند. با عصبانیت گفت: گلی چی؟ ها؟ من زن اونم و بچه ی اونم تو شکم منه. سه ماهه که از اون باردارم. دیگه چی می خوای بدونی؟
همین که برگشت، ایوب را دید که مانند تکه ای سنگ به او می نگریست. با دستانی مشت شده و عضلاتی منقبض از کنار او رد شد.
کمی که رفت دوباره برگشت رو به ایوب با صدای بلندی گفت: شماها حق ندارید به من اینجوری نگاه کنید.
و با دو دستش محکم روی سینه ی ایوب کوبید و او را هل داد.
– حق ندارید مثل یه زن کثیف به من نگاه کنید.
و دوباره ایوب را هل داد.
-من یه زن متاهلم که از شوهرش حامله است.
و دوباره خواست او را هل بدهد که کسی مانتوی او را کشید و او را به طرف آبدارخانه برد.
گلی به او نگاه کرد و نالید: میلاد.
دفعه پیش که روی این تخت دراز کشیده بود، هنوز تصمیمی برای نگه داشتن بچه نگرفته بود و حالا با بزرگمهر و مادرش اینجا بود و آنها داشتند با ذوق و شوقی لبریز به صفحه مانیتور نگاه می کردند ولی نگاه او به سقف سفید چسبیده بود.
-خوب کوچولوی ما داره خوب رشد می کنه. جاش هم خوبه. وضعیت جفت هم نرماله. ماه دیگه می تونیم بفهمیم این کوچولو دختر یا پسر.
مادر فشاری به دست بزرگمهر که در دستانش بود، وارد کرد. سر بزرگمهر به طرف او چرخید. لبهای بزرگمهر تا گوش هایش کش آمده بود. ذوق برقی شده بود و در چشمانش می درخشید. مادر با دیدن برق چشم های پسرش، خوشی از وجودش سرریز شد و بوسه ای گردید به شانه ی بزرگمهر. نگاه دکتر این لحظه را شکار کرد و بعد به گلی تنها روی تخت خیره شد: مادری فراموش شده.
سرش را به طرف مانیتور چرخاند و ادامه داد: خوب. کوچولومون داره میگه بابایی چرا دست مامانی رو نمی گیری؟ مامان جونی منو نمیخوای؟ به من نگاه کن ببین چقدر دوست دارم.
نگاه گلی همچنان به سقف بود. سر بزرگمهر و مادر به طرف او چرخید.
مادر دست سرد گلی را از لباسش جدا کرد و نوازش کرد. مردمک های گلی حرکت کرد و روی صورت او ثابت شد.
مادر کمی خم شد: نگاه نمی کنی ببینی چه کوچولویی داری؟
لباسش را بیشتر در دست دیگرش فشرد و دوباره چشم به سقف دوخت. وقتی قرار نبود او مادرش باشد، نگاه کردن به آن موجود دویست و پنجاه گرمی حجم دردش را بیشتر می کرد.
بزرگمهر نفسی گرفت و رو به دکتر گفت: تاریخ زایمان همون مهرِ؟
دکتر چند دستمال کاغذی از بسته اش بیرون کشید وبه طرف گلی گرفت و گفت: بله. به احتمال زیاد اوایل مهر.
مادر با خرسندی گفت: وای بزرگمهر تو هم بچه ی مهری. چقدر خوب مامان جان.
و قلب بزرگمهر رضایت در سراسر بدنش پمپاژ کرد. و کسی نپرسید که گلی متولد چه ماهیست.
***
از ساختمان که بیرون آمدند، گلی نفس راحتی کشید. دکتر آمدن و دیدن کودک خفته در بطنش در صفحه ای سیاه و سفید، زجرآورترین لحظات زندگی اش بود. جلوی او مادر و پسری حرکت می کردند، که دست زن دور بازوی پسرش از شادی حلقه شده بود. حس مشترکی آنها را بند هم کرده بود. دست های گلی هم در جیبش بود، او هم دلش کسی را می خواست تا دستانش را دور بازوهایش بپیچاند و سرش را به آن تکیه دهد و به تنهایی دیگران لبخندی محکم تحویل دهد. امروز دلش سربه هوا شده بود و چیزهای محالی طلب می کرد. یک ای کاش به قبلی ها اضافه کرد.
تلفنش به صدا درآمد و او را خواند.
اسم قیامت ابروهایش را به سمت بالا حرکت داد. توقف کرد.
-بله.
-الو. سلام.
-سلام.
.
-خوب هستید؟
-ممنونم. چیزی شده؟
-الآن پیش صافکار بودم.
گلی با نوک کفشش به زمین می کوبید: خوب؟
-چی میگه این مرتیکه؟
اخم روی پیشانی گلی جا خوش کرد: چی میگه؟
-اینو که من پرسیدم.
گلی نفسش را فوت مانند بیرون داد: تا ندونم که چی گفته که نمی تونم جوابتونو بدم آقای رستاخیز.
صدای نفس عمیق او را شنید: چی بگم آخه. مردک میگه. میگه. استغفرالله. میگه تو اون خونه مرد میاد و میره.
دست گلی دور گوشی محکم تر شد: شما که گفتید حرف اون مفت نمی ارزه!
-هنوزم میگم. ولی خوب. خوب.
گلی درکش کرد که بازگویی حرف های زننده ی صافکار کار مرد پشت خط نبود.
-ببینید جناب. منم یه آدمم و تو این شهر اقوامی دارم که با هم در ارتباطیم. بی کس و کار که نیستم. و حالا هم حاضرم قسم بخورم تو اون خونه هیچ مرد نامحرمی رفت و آمد نکرده. البته چرا دروغ بگم یه نفر اومده. چکارکنم؟
صدای وحید متعجب بود: چیو چکار کنی؟
-شمارو دیگه. شما تنها مرد نامحرمی هستید که تو خونه ی من اومدید. حالا چکار کنم؟ شما رو فاکتور بگیرم یا نه؟
و وقتی گلی بی شرف زیر لبی و آمیخته با خنده اش را شنید، لبهایش کمی هلالی شکل شد و سرش بالا آمد و با بزرگمهری که کنار در ماشین خیره به او ایستاده بود، چشم در چشم شد.
مادر در ماشین نشسته بود و او را نظاره می کرد.
صدای وحید را شنید: بیرونی؟
گلی متعجب شد و بدون اینکه نگاهش را از بزرگمهر بگیرد جواب داد: بله؟!
_ پرسیدم بیرونی؟ آخه صدای ماشین میاد.
گلی چرخید و پشت به بزرگمهر کرد و گفت: باید جوابتونو بدم؟
-نه می تونی ندی. هیچ اجباری نی.
حس صداقت زیر پوست گلی دوید.
بعد از کمی مکث جواب داد: بله بیرونم.
-تنها؟
– نه با همون اقوام.
و صدای بوق باعث شد برگردد و چهره ی برزخی بزرگمهر خبر از معطلی زیاد آنها می داد.
-من باید برم.
– باشه. ولی بدون من حق اون صافکار و گذاشتم کف دستش و تو دیگه لازم نی کاری کنی.
-زدینش؟!
وحید با خنده جواب داد: فعلا مشت براش زوده. مردا از هم یه چیزایی می دونن که گاهی میشه افسار واس مهار کردنشون. خوب منم از همون افسار استفاده کردم. دیگه جوابشو نمی دی. شیر فهم؟
– اوهوم.
– اوهوم نه بله. اینو که نباس من بهت بگم.
دوباره طرح لب های گلی از خط مستقیم تغییر کرد و شکلی گرد یافت.
-بله حق با شماست.
-کاری باشه؟
گلی در دل گفت: خدایا از دست این مرد با این تکیه کلامش.
-خیر.
-پس خدافظ
-خدافظ.
و با شنیدن بوق دوم، با قدمهای تند به طرف ماشین حرکت کرد.
***
انواع میوه هایی که بزرگمهر خریده بود را در یخچال جا داد. بینی اش را محکم گرفته بود تا بوی یخچال آزارش ندهد. چای خوشرنگی در دو فنجان ریخت و در سینی گذاشت و از آشپزخانه خارج شد.
هنوز قدمی از آشپزخانه دور نشده بود که بزرگمهر با چشمانی تنگ شده پرسید: سرت چرا خونی بود؟
گلی میان هال ایستاد و گیج او را نگریست.
بزرگمهر کمی خودش را جلو کشید و گفت: اون شب موهات خیس خون بود. سرت شکسته بود. نه؟
گلی شوکه شد. بازگشت به آن شب تلخ و یادآوری آن لحظات جانکاه، برایش عین مرگ بود. شبی که به تمام روزگارش رنگ سیاه پاشید. شبی که حتی فرصت نکرد برایش عزاداری کند. در عرض بیست و چهار ساعت با جان کندن تکه های شکسته ی روح و جسمش را سر هم بند کرد تا بتواند برای خانواده اش سرپا بایستد. سینی چای را محکم روی اپن آشپرخانه کوبید. چای درون فنجان ها لب زد و داخل سینی ریخت. چشم بر هم نهاد.
-دهنت پر خون بود. چرا؟
گلی با عصبانیت داد کشید: خفه شو.
بزرگمهر بلند شد و چند قدم جلو آمد: بگو چی شده بود؟
گلی با تشر گفت: مگه نمی گم خفه شو.
قدمی جلوتر گذاشت: من باید بدونم.
-چرا دهنتو نمی بندی و بری پی کارت.
-حالا که تو زندگیمی حقمه که بدونم.
گلی نفس نفس می زد: حقته آره؟ پس بشنو. یه حیوونی مثل تو بهم حمله کرد. یه خوک کثیف مثل تو.
خون به صورت بزرگمهر دوید: بفهم حرف دهنتو.
گلی گردن کشید و با داد گفت: یه نامرد مثل تو منو زیر دست و پاش انداخت. یکی عین خودت.
بزرگمهر صورت قرمزش را در سانتی متری صورت گلی برد و با غیض گفت: ببند دهنتو.
-چرا ببندم؟! مگه نمیخواستی بدونی چه خبر بوده. مگه نگفتی بگو. ها؟!
فریاد کشید: ها؟ مگه نمی خواستی بدونی.
به سینه بزرگمهر کوبید: لعنت به تو و هم جنس تو. نابودم کردید.
-چی شده بود؟
گوشه ی لباسش را گرفت و فریاد کشید: چرا راحتم نمی ذاری؟ چرا نمیری پی کارت؟
قدمی عقب گذاشت: برو. برو از اینجا. به یادم نیار.
و موهایش را چنگ زد و کشید.
نالید: لعنتی. تو یه شب دو مرد. دو نامرد.
این بار محکمتر کشید.
بزرگمهر فاصله را هیچ کرد و مچ دستانش را چسبید و سعی کرد آنها را از موهایش جدا کند: آروم. آروم. نمی خواد چیزی بگی. فقط آروم. گلی دستتو بکش از موهات.
زانوهای گلی تا شد و روی زمین جای گرفت. بزرگمهر هم با او نشست. انگشتانش را یکی یکی از موهایش جدا کرد و نرم در آغوشش کشید.
-تو لعنتی منو نابود کردی. اون. اون عوضی موهامو کشید. محکم منو روی زمین کشید.
هق زد: خدایا. دردم اومد. دردم اومد. جیغ زدم. التماس کردم که ولم کنه.
بزرگمهر محکمتر بین بازوهایش گرفت.
-تو. تو. عق زدی. خدایا. نتونستم به تو التماس کنم. ولم نمی کردی. نمی خواستم. ولی تو ول کن نبودی. اشک ریختی و ادامه داد. من جون دادم. گفتی ناهید و ادامه دادی. عق زدی و ادامه دادی. کاش میذاشتی بمیرم. کاش کشته می شدم.
بزرگمهر نجوا کرد: آروم گلی. آروم باش. چیزی نگو. هیچی.
گلی در سینه ی او هق می زد.
-اون وحشی بود. سرمو کوبوند به کاپوت. دردم اومد. موهامو کشید. من جیغ زدم. اون خندید. فحش میداد. تو. تو. عق زدی. اون. اون شلوارشو کشید پایین. تو بالا آوردی. تو رفتی توی جوب آب بالا آوردی. لعنتی. اون لباسمو پاره کرد. تو. تو. پامو باز کردی. دردم اومد.( جیغ کشید) خیلی دردم اومد… لعنت به تو. لعنت به اون با اون چشمهای آبیش
تو بالا آوردی.
سرش را به تندی بالا آورد و با تشر به بزرگمهر که صورتش در چند سانتی متری او بود، گفت: از من حالت بهم خورد. از من. لعنت به تو. تو عق زدی.
انگشت بزرگمهر روی لبهای او قرار گرفت: هیش. من تو شرایط خوبی نبودم. بابای ناهید اومده بود و مهمونی شب یلدارو به گند کشیده بود. میخواست طلاق اونو بگیره. لعنتی زندگی واسمون نذاشته. اون شب دیگه طاقتم طاق شد. از مهمونی زدم بیرون.
گلی با صدایی آرام ولی پر بغض گفت: تو رفتی تو جوب بالا آوردی.
بزرگمهر سرش را بیشتر در سینه اش فشرد و گفت: متاسفم. متاسفم. دست خودم نبود. حالم گند بود.
-من حتی وقت نکردم برای خودم عزاداری کنم. باید به خاطر خانواده ام سرپا وایمیسادم. دیگه به یادم نیار. من اون خاطره رو دفن کردم. من وقت نداشتم افسرده شم من دو روز بعدش رفتم سرکار. من دردم اومد بزرگمهر. من شکستم بزرگمهر.
-آروم گلی. آروم. شب گندی بود. گند.
گلی در آغوش بزرگمهر عزاداری کرد. دقیقه ها گریست و بزرگمهر در سکوت او را همراهی کرد. سکوت بر لبان آنها مهر زد و آه همراه هر نفس شان شد. کمی که گذشت، و هق هق گلی آرامتر شده بود، بزرگمهر گفت: فکر میکنی چی باشه؟
صدای گلی خفه شنیده می شد: چی چی باشه؟
-بچه ارو می گم. به نظرت دختره یا پسر.
صدای گلی با کمی وقفه به گوش رسید: برام مهم نیست.
بزرگمهر از تصوراتش لبخندی زد و گفت: ولی من دختر دوست دارم. با لبای غنچه و قرمز که آب دهنش ازش آویزون باشه. خوردنی میشه نه؟
-مگه نگفتی تو و ناهید پدر مادرشید. پس نباید در موردش از من بپرسی؟ نه؟
بزرگمهر کمی فکر کرد و گفت: اوهوم . حق با توئه.
-اوهوم نه بله. اینو نباس من بهت بگم.
بزرگمهر متعجب از چیزی که شنیده بود، از شانه های کوچک گلی گرفت و به عقب کشید و صدایی که در آن خنده موج می زد، گفت: چی گفتی؟! این دیگه چه جور ادبیاتیه؟!
گلی هم از جمله ای که ناخودآگاه به زبان آورده بود، شگفت زده شد: مگه چشه؟
-کوچه بازاریه.
-آقایی رو می شناسم که از این ادبیات استفاده می کنه ولی مرام خوابیده پشتشو میشه راحت لمس کرد. کسی که واسه یه نفر که هفت پشت باهاش غریبه است غیرت خرج می کنه و پشتش وایمیسه. اگه حتی این ادبیات به نظر کوچه بازاری بیاد ولی من می پسندمش.
بزرگمهر بلند شد و گفت: سخنرانی خوبی بود. مستفیض شدم. حالا پاشو وسایل معجونو بذار دم دستم.
این مرد امروز تصمیم گرفته بود لحظه به لحظه حالات روحی او را تغییر دهد. زجر در مطب دکتر. عجز در یادآوری آن شب و حالا شگفتی در درست کردن معجون هوسی اش.
دماغش را کمی بالا کشید و با چشمان ماتم زده اش خیره به بزرگمهر شد.
-حداقل بگو وسایل کجاست.
بزرگمهر که مشغول ریختن موز در داخل میکسر بود ، نگاهی به گلی انداخت: فردا شب ما داریم می ریم مسافرت تا هشتم که شرکت باز شه بر نمی گردیم.
گلی که سرش را به دیوار تکیه داده بود، ارام گفت: شرکت؟!
دست بزرگمهر بالای میکسر ثابت ماند، رو به گلی گفت: نگو که از سبحان نپرسیدی که کار من چیه؟
گلی پرسید: مگه دام پزشک نیستی؟
بزرگمهر به کارش ادامه داد و چند تا پسته داخل ظرف ریخت: چرا دام پزشکم ولی تو یه شرکت داروسازی برای دام و طیور پست معاونت اجرایی دارم. واسه همینه گاهی به بعضی از شهرها می رم.
تعجب گلی را که دید، گفت: یعنی سبحان به شما نگفته؟!
– بار اول که اومدی بخش، منیژه از دکتر پرسید ولی دکتر با اخمی گفت که تو همسر دوستشی و متاهلی. ما هم دیگه سوالی نکردیم.
بزرگمهر لبخندی زد و گفت: میگم چرا بازار من اینقدر کساد نگو این سبحان همه رو از دور وبر من تارو مارمیکنه.
گلی ابرو بالا کشید.
بزرگمهر دکمه میکسر را زد. و شگفتی گلی را این گونه جواب داد: شوخی کردم و گرنه تو میدونی یه تار موی ناهیدو با دنیا دنیا دخترهای رنگارنگ عوض نمی کنم. اون تمام دنیای منه و قرار نیست با یه شوخی کسی جاشو بگیره.
و گلی منظور پنهان او را به خوبی دریافت کرد: او در زندگی بزرگمهر جایی ندارد. او کِی دنیای کسی می شد؟!
-یه پارچ بده اینو بریزم توش. من باید برم. بهت زنگ می زنم. میری کرج دیگه؟
گلی بلند شد و به آشپزخانه رفت. در حالیکه پارچ را از کابینت بیرون می کشید، جواب داد: تا هفتم شیفتم. از هشتم تا چهاردهم کرجم.
بزرگمهر داخل پذیرایی رفت و کتش را پوشید. دست در جیب بغل کتش کرد و پاکتی را بیرون کشید و روی اپن گذاشت.
گلی با چشمانش سوال پرسید که این چیه؟
بزرگمهر سوال نگاهش را خواند و جواب داد: پول کرایه خونه است. پونصد بود دیگه؟
شگفتی پشت شگفتی. این مرد شگفتی ساز امروزش بود. همانجا وسط آشپزخانه ایستاده بود، خیره به او.
بزرگمهر فهمید آنقدر در حق دخترک کم گذاشته است که پانصد تومان او را در جایش خشک کرده است. گاهی ناخواسته بودن عوارضی دارد و گلی هم ناخواسته بود و مورد آماج تیر های بی مهری او.
لبی تر کرد: این ده دوازده روز و مواظب خودتون باشید.
به طرف در رفت و خانه را ترک کرد.
گلی نفس عمیقی کشید. خانه بوی صلح می داد. بوی عطر خوب عید. بوی سبزه ی کار دست مامان کنار تنگ ماهی گلی.
***
آسمان می غرید و باران می بارید. گلی پرده را کناری زده بود و با زانوهای بغل کرده به پارک خفته در دل تاریکی نگاه می کرد. گاهی آذرخشی از میان چوب جادوگر عنق ایستاده میان ابرها به زمین می رسید و برای یک لحظه دل تاریکی را می شکافت. روز سوم تعطیلات سال نو بود. ساختمان تقریبا تخلیه بود و اکثر ساکنینش به مسافرت رفته بودند. تهران خفته در آرامش.
دلتنگ خانواده بود. مردی داداش. دست های زمخت مامان. نگاه روح نواز آقا.
از جایش بلند شد. عطر خاک باران خورده از لای در نیمه باز بالکن در خانه جریان یافته بود. باد پرده سفید را به رقص درآورده بود و رعد آهنگ می نواخت.
به آشپزخانه رفت. در فنجانش چای ریخت. هیچ صدایی جز نوای آسمان در خانه شنیده نمی شد. پا که در پذیرایی گذاشت، حس کرد کسی آرام به در زد. خشک شد. آب دهانش را قورت داد و به در خیره شد. لحظات به کندی سپری می شد. ضربان قلبش پایان رفت. چشمانش میخ در، یس تکان. دستانش بی حس. و دوباره صدای انگشتی که آرام بر در می کوبید، ریز و پی در پی.
موهای تنش سیخ شد، دهانش خشک. حتی می ترسید آب دهانش را قورت دهد مبادا صدایی تولید کند. قدمی عقب گذاشت که به دیوار آشپزخانه برخورد کرد. دستش از ترس لرزید و فنجان از دستش رها شد و روی سرامیک افتاد. صدای شکستنش در سکوت خانه پیچید.
صدای ضرب روی در کمی محکمتر شد. قلب گلی در دهانش میزد. از ترس چشمانش از حدقه بیردن زده بود. پاهایش سست. آرام آرام روی زمین نشست. نفسش بند آمده بود.
لحظه ای صدا قطع شد. گلی چهار دست و پا به طرف گوشی اش که روی میز بود رفت و آن را قاپید. دستش می لرزید. یک نگاه به در یک نگاه به گوشی در دستش. در قفل بود ولی می ترسید هر آن کسی در را باز کند و وارد خانه اش شود. صفحه ی گوشی اش را باز کرد. فکرش کار نمی کرد. خواست شماره ی بزرگمهر را بگیرد که یادش افتاد خاج از کشور است. گوشی را روی پیشانی اش چسباند و زیر لب تکرارکرد: خدایا خدایا.
آسمان رعد و برقی زد و چنان صدای غرشی در خانه پیچید که گلی جیغ خفیفی کشید. چند ثانیه بعد ضربه ای روی در از سر گرفته شد. سرش را به طرف در چرخاند. قلبش بی امان می کوبید. جانی در بدنش نمانده بود. دلش می خواست هوار بکشد تا فرد پشت در دست از سرش بردارد.اشکش روان شد.
دستش روی اسمی لغزید.
یک بوق و صدای ضرب روی در و بغض گلی.
دو بوق و صدای محکم تر ضرب در و اشک بی امان گلی.
-الو. گلی خانم.
گلی با صدای لرزان و ترسیده ای گفت: آقای رستاخیز. بیا اینجا. تو رو خدا.
صدای کوبیده شدن محکم در و صدای جیغ گلی و صدای فریاد مرد پشت خط.
-چه خبره اونجا؟
گلی در گوشی نالید: بیاید اینجا. یکی پشت دره . تو رو خدا آقای رستاخیز. من می ترسم.
صدای دویدن مرد به گوش گلی رسید: اومدم. اومدم. در قفله دیگه؟
و ضربه ای محکم به درو جیغ بلندتر گلی. آدم پشت در با کف دست به در می کوبید.
-نترس . نترس گلی. برو تو اتاق خواب درو ببند.
گلی تکانی نخورد. روی زانوهایش کنار میز نشسته بود و با دو دستش گوشی اش را گرفته بود و نگاه خیره اش را از در نمی گرفت.
-شنفتی؟ برو تو اتاق خواب. درو هم از اون ور قفل کن. پاشو دختر.
پاهایش می لرزید. به سختی روی آنها ایستاد. بدون گرفتن نگاهش عقب عقب به اتاق خواب رفت و خود را در آن محبوس کرد.
گوشه اتاق نشست. پاهایش را جمع کرد و سر روی آن گذاشت و خودش را تاب داد. جلو . عقب. در دل می گفت: بیا تو رو خدا. بیا. زود. زود.
چند دقیقه گذشت که صدای گوشی اش او را از جا پراند: قیامت.
گوشی را سریع برداشت: الو آقای رستاخیز.
-باز کن. پشت درم.
گلی از جایش پرید و به طرف در دوید.
در را که باز کرد و مردی مطمئن را پشت در دید، صدای هق هقش بلند شد. دست روی دهانش گذاشت و روی زمین آوار شد.
وحید به سختی از لای در وارد خانه شد. بالا ی سر گلی ایستاد. دستی میان موهایش کشید. خم شد و از بازوی او گرفت و بلندش کرد. نگاه ترسیده ی گلی در نگاه نگران وحید نشست.
وحید آرام لب گشود: پاشو. پاشو بشین رو مبل. نترس. من اینجام.
و به سختی او را از زمین بلند کرد و به طرف مبل برد.
با لیوان آب قند، روبرویش ایستاده بود.
-بخور حالت جا بیاد. تموم شد. نترس. آروم باش.
گلی که هق هقش به سکسکه تبدیل شده بود، با دستانی لرزان لیوان را گرفت و جرعه ای از آن نوشید.
وحید همچنان سرپا ایستاده بود: اگه حالت بهتره درست درمون تعریف کن ببینم جریان چیه.
گلی زبان روی لبش کشید و گفت: تو خونه بودم که دیدم یکی با انگشت به در می زنه. اول فکرکردم اشتباه می کنم. ولی کم کم صداها طولانی تر شد و وقتی به شما زنگ زدم محکم به در می کوبید.
وقتی به وحید نگاه کرد، چهره اش در هم بود.
-دیدی کی بود؟
گلی ابرو بالا کشید: نه! جرات نکردم به در نزدیک شم چه برسه برم ببینم کی پشت در بود.
وحید دستی به موهای نمدارش کشید: من که اومدم کسیو تو راهرو ندیدم.
گلی بی معطلی گفت: من دروغ نمی گم. یکی به در می زد.
-منم نگفتم تو دروغ میگی. میگم کسیو تو راهرو ندیدم. کسی تو ساختمون نی؟
گلی لیوان نیم خورده را روی میز گذاشت : نمی دونم. ولی بیشتر واحدها خالیه.
-کسی رو داری بری پیشش؟
گلی نیم نگاهی به مرد ایستاده در مقابلش انداخت: نه. همه رفتن مسافرت.
وحید دوباره دستی در موهایش کشید. کلافگی از چهره اش می بارید. با همان پیراهن تنش از خانه بیرون زده بود و حالا سر شانه هایش کمی خیس بود. شروع به قدم زدن کرد، با دستانی به کمر. نگاهی به گلی انداخت و دوباره قدم زد. گاهی دستی به چانه اش می کشید. مردمک چشم های گلی با او حرکت می کرد. صدای غرش آسمان در خانه پیچید. بادی از لابه لای پرده وزید که پرده را به پرواز درآورد و بوی باران را در خانه پیچاند. نگاه وحید پی رقص پرده و باد لغزید. کمی که تماشا کرد، برگشت و گفت:
-ناراحت نمی شی بگم راحله بیاد پیشت؟
گلی با تعجب گفت: راحله کیه؟!
-آبجیم دیگه. اون روز برات تعریف کردم. تو ماشین.
-آها. شما گفتید که خونه ی شوهرشه.
-اینم گفتم که داره طلاق می گیره. از قبل سال نو اومده خونه ی ما.
سکوت گلی را که دید، دوباره پرسید: مشکلی نی؟ راحله بیاد پیشت؟
گلی چانه ای لرزاند و گفت: بیاد. من از خدامه.
وحید می خواست در مورد دوستش بپرسد ولی با شرایطی که دختر روبرویش داشت، منصرف شد. قدمی به طرف در برداشت که گلی به سرعت از جایش پرید و آستینش را کشید: نرو.
وحید متعجب به او و بعد به دستش نگاه کرد: برم دنبال آبجی دیگه.
گلی آستینش را رها نکرد و با عجز گفت: من تنها بمونم؟! نرو تو رو خدا. من از ترس می میرم.
وحید درمانده دستی دوباره در موهای نمناکش کشید: باشه. باشه نمیرم. بذار ببینم باس چکار کنم.
گلی با تردید آستین او را رها کرد. ولی از جایش تکان نخورد و نگاهش را از او نگرفت. وحید کمی قدم زد و چانه مالید. گوشی اش را از جیب شلوارش درآورد و شماره ای را گرفت: الو محسن.
-چیزی نی . نگران نباشید.
…
-گفتم که چیزی نی. میگم بعدا. ببین خونه من تو کوچه سهروردی رو که بلدی؟
…
-آره . همون. آبجی رو بردار با خودت بیار اینجا. بهش بگو لباس راحتی هم واس خودش بیاره.
…
-منو اینقدر سین جیم نکن. کاری که بهت گفتمو انجام بده. میخوام آبجی امشب پیش یه نفر بمونه.
…
-پسر میشنفی یا نه؟ بعدا میگم. تا ده دقیقه ی دیگه اینجا باشید. خودتم نمیای بالا. آبجی رو بفرست.
و تماس را قطع کرد و به گلی نگاه کرد که تمام هوش و حواسش را به مکالمه ی او داده بود. سعی کرد لبخندی بزند: پاشو برو یه لباس درست و درمون بپوش. آبجی میاد درست نی. تیکه های فنجونم باس جارو شه.
گلی سکسکه ای کرد و نظری به خود انداخت. تیشرت و شلواری به تن داشت و موهای مواجش رها.
وحید در دل گفت: پاشو. پاشو که بغضت روان واس آدم نمیذاره.
گلی به اتاق خواب رفت و لباسی پوشید و روسری سر کرد. بیرون که آمد، وحید هنوز وسط پذیرایی ایستاده بود.
_میرم یه نگاهی به ساختمون بندازم. تو بمون خونه.
گلی در حالیکه گوشه روسری اش را دور انگشتش می تاباند، پشت سر او به سمت در رفت. وحید برگشت و او را در یک قدمی خودش دید: تو کجا؟
استرس و ترس در وجود گلی لانه کرده بود: منم بیام دیگه.
-اونوقت کجا؟
گلی با دستی لرزان به بیرون اشاره کرد: ساختمونو بگردیم.
-من گفتم بریم بگردیم؟ بمون خونه در هم ببند تا من بیام.
دست گلی دوباره بند آستین او شد: من می ترسم. اصلا بذار آبجیت بیاد بعد برو نگاه کن.
التماس از نگاه گلی آویزان بود و این، وحید را کلافه تر می کرد.
-اون موقع فایده نداره. تو جایی نمیای. بمون تا من برگردم.
خواست در را باز کند که دستش او را همراهی نکرد. گلی آستینش را محکم گرفته بود. سرش که چرخید، گلی گفت: یا نرو یا منم بیام. تو رو خدا.
و رنگ قهوه ای چشمانش را با التماس درآمیخت.
-باشه نمی رم. برو بشین.
وحید که در را باز کرد زنی بلند قامت و چهارشانه وارد شد.
گلی سرپا ایستاد و آرام سلام داد. زن روبرویش ابتدا نگاهی به او انداخت و بعد نگاهی طولانی به وحید. به طرف گلی پیش رفت و دستش را دراز کرد و با لبخندی گفت: سلام. راحله ام.
گلی دست او را فشرد: منم گلی ام. خوشبختم و ببخشید که به خاطر من این وقت شب آلاخون والاخون شدید. شرمنده.
راحله نگاهش را به وحید ایستاده در پذیرایی داد: وقتی داداش میگه بیا. حتما واجبه که بیام. پس ناراحت نباش.
کلمه داداش قلب گلی را فشرد و رو به وحید زمزمه کرد: داداش؟!
اخم مهمان ابروهای وحید شد: گلی خانم تنهاست تو این خونه و ظاهرا کسی اومده پشت در و ضربه زده به در. گفتم بیای پیشش تنها نباشه.
راحله با تعجب رو به گلی گفت: آره؟!
گلی سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-کی بود؟ دیدیش؟
– نه اونقدرترسیده بودم که نتونستم از جام تکون بخورم.
راحله دوباره رو به وحید گفت: داداش میخوای چکار کنی؟
-فعلا امشب پیشش باش. باید ببینم کی تو ساختمونه.
***
وقتی مطمئن شد گلی به خواب رفته، از جایش بلند شد واتاق خواب را ترک کرد. در اتاق را که بست صدای برادرش را شنید: بلاخره خوابید؟
نگاه راحله روی وحید سر خورد. مردی بلند قامت که با ظاهری تقریبا آشفته نشسته بود و رد انگشتانش میان موهایش مانده بود. نفسی گرفت و گفت: آره… خیلی ترسیده… حق هم داره… من بودم سکته کرده بودم.
سر وحید فرود آمد: خبط کردم آبجی… تو بد چاهی انداختمش… درد اینه که تعطیلاته… نمی دونم از کجا واسش خونه جور کنم و از اینجا بکشمش بیرون.
راحله هم کنار او نشست: داداش من می تونم چند شب پیشش باشم… ولی باید خونه براش پیدا کنی… تنها زندگی می کنه؟
-قرار دوستش هم بیاد… ولی میگه یه کم طول میکشه.
راحله گوشه چشمی به او انداخت: از این دختر چی می دونی داداش؟
وحید نفس عمیقی کشید و گفت: تقریبا هیچی.
صدای غرش آسمان دوباره در خانه پیچید. صدای تق تق ریز باران روی کانال کولر و شیشه.
-یه دختر تنها… پرستار هم هس… خانواده اش تو یه شهر دیگه زندگی میکنند و اون واس کار اینجاست. زبون دراز هم هس… دیگه… دیگه…
و نگفت بدش نمی آید گاهی به بهانه ای او را ببیند… نگفت از همان دیدار اول از او خوشش آمده است… و حالا حال خراب دختر، وقتی روی زمین افتاد و هق زد، فشاری به قلبش آورد… نگفت که از این دختر عذرخواهی کرده است، فقط برای اینکه نگاه شکاکش را دوست نداشت.
و راحله می دانست برادرش همان مردی است که تا به حال به هیچ زنی فکر نکرده است. هیچ زنی در زندگی اش وجود نداشته است. برای هیچ زنی سراسیمه از خانه بیرون نزده است… برای هیچ زنی خواهرش را نخوانده است… شاید برادرش دارد برای اولین بار در زندگی اش درگیر می شود… درگیر دختری که هیچ از او نمی داند.
-پاشو برو داداش.. من پیشش هستم.
وحید سرش را روی دسته ی مبل گذاشت و زیر چشمی به راحله نگاه کرد: هستم امشبو… روی همین مبل می خوابم… فقط یه چیزی بیار، بکشم روم… در بالکنم ببند.
***
لباسش را که پوشید از اتاق خارج شد. نگاهش به طرف وحید مچاله شده روی مبل کشیده شد. زانوهایش را در شکمش جمع کرده بود و دست هایش را روی سینه چلیپا. پتویش کف پذیرایی افتاده بود.
به سمتش رفت و پتو را برداشت و روی او کشید. لحظه ای بالای سرش ایستاد. نگاهش کرد. این مرد به او دروغی گفته بود و به خاطرش عذرخواهی کرده بود. او به خاطر پنهان کاری اش چه باید می کرد، چه تاوانی باید می داد.
به آشپزخانه رفت و ایستاده چند لقمه نان و پنیر خورد. همین که پایش را بیرون گذاشت، وحید را نشسته در مبل دید. سر وحید بالا آمد و نگاهشان در هم قفل شد.
-سلام. صبح بخیر.
وحید نگاهش را گفت و دستی میان موهایش کشید: سلام. جایی میری؟
-بله. بیمارستان.
وحید در حالیکه پتو را تا می کرد، گفت: می رسونمت.
-خودم میرم. زحمت نکشید.
-زحمتی نی. فقط اگه تو دست و بالت چایی هس. بریز. سر صبح چایی نخورم تا خود شب سردرد دارم.
-چرا دیشب نرفتید و اینجا موندید؟
دست وحید از حرکت ایستاد. با ابروی بالا رفته گفت: نباس می موندم؟
گلی دستش را روی کانتر می کشید: باعث دردسرتون شدم. راحله خانم موندن دیگه شما خودتونو از زندگی نمینداختید.
وحید از جایش بلند شد و به طرف دستشویی رفت: من فقط وظیفه امو انجام دادم. همین. معلوم نبود دوباره کسی پشت در ظاهر شه یا نه. ترجیح دادم بمونم تا اینکه نصفه شب با صدای جیغ و داد شماها تا اینجا بدوام.
گلی کمی ایستاد، بعد به آشپزخانه رفت و فنجانی چای برای او ریخت و کنارش نان وتکه ای پنیر گذاشت.
***
جلوی بیمارستان ترمز کرد.
انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت: اگه دیرت نشده یه کم حرف بزنیم؟
گلی نگاهی به ساعت ماشین انداخت: نه. یه کم دیگه وقت دارم.
-خوبه. قبل از تو من مستاجرای دیگه ای هم تو اون خونه داشتم. تا حالا مشکل اینجوری پیش نیومده بود. این اولین باره می بینم یه همچین اتفاقی افتاده.
گلی با اخم نگاهش کرد: منظورتون اینه که…
دست وحید به نشانه ی سکوت بالا آمد: بذارم حرفمو بزنم. منظور من اونی نبود که تو برداشت کردی. میخواستم بگم اگه بردمت تو اون خونه هیچ غرضی پشتش نبوده. من مستاجرای دیگه هم داشتم. در مورد اتفاق دیشب هم نمی تونم برم خِر کسیو بِچِسبم چون مدرکی ندارم و اصلا نمی دونیم کی پشت در بوده. تعطیلاته و هیشکی نی. ولی باز به چند از بچه ها و دوستا می سپرم واس خونه. بهتر تو اون ساختمون نمونی.
گلی به مردمی که داخل یا خارج بیمارستان می شدند، نگاهی انداخت: من هفتم عصر می رم کرج. تا اون موقع چکار کنم؟ واقعا تنها موندن اونجا برام سخته.
و به وحید خیره شد. وحید دستی به چانه اش کشید: یه فکری براش می کنیم. فعلا برو دیرت نشه.
گلی خارج شد و قبل از بستن در گفت: ممنونم. به خاطر همه چیز و شرمنده که به خاطر من اذیت شدید.
وحید لبخندی زد: شرمندگی مال منه که بردمت تو اون ساختمونو باعث شدم اذیت شی. برو کوچولو. برو به مریضات برس.
ابروهای گلی از صفتی که برای او استفاده شده بود، بالا رفت و وحید را به خنده انداخت.
-درو ببند میخوام برم کار دارم. قیافه برامون نذاشتی. باس برم خونه سر و وضعمو درست کنم.
گلی با انگشت گوشه ی ابرویش را خاراند: بله. شما بفرمایید.
و در را بست. چند قدم از ماشین دور نشده بود که چیزی یادش آمد. برگشت. وحید در ماشین حرکات او را به تماشا نشسته بود. وقتی به ماشین رسید، شیشه پایین آمد و وحید نگاهش را به گلی دوخت.
گلی لبخندی زد و پایین مقنعه اش را به دست گرفت: چیزه. خوب…
گوشه ی لب وحید کمی بالا رفت: چی چیزه؟
این مرد در آغاز روزش دلش شیطنت می خواست.
گلی نگاه مستقیمش را به چشمهای چسبناک او داد: خوب راستش . سال نوتون مبارک.
این بار لبخندی واقعی بر لبان وحید نقش بست: آها. سال نو تو هم مبارک خانم.
و عجیب شیرینی این خانم در خون گلی تزریق شد. حس خوب تا چشمانش بالا آمد و وحید لمسش کرد. نگاهها به هم. قلب یکی بی قرار و قلب دیگری آرام.
لحظات در این شیرینی سهیم بودند. کمی شیطنت که ایرادی نداشت.
-حالا چکار کنم؟
گلی متعجب گفت: چیو چکار کنید؟
سخت بود قورت دادن لبخندی که دست بردار لب هایش نبود: تو رو دیگه.
چشمهای گلی درشت تر شد: منو؟
وحید نگاهش را به روبرو داد: آره دیگه. چِسبیدی به در و نمی ری سر کارت تا منم برم به زندگیم برسم.
و سرش را به طرف گلی چرخاند. خنده در چشمهایش می رقصید. گلی از شیطنت مرد حرص خورد و بدون خداحافظی به طرف بیمارستان راه افتاد ولی دلش کوبیدن پایی به ماشینش را میخواست.
زیر لب غر می زد: پررو. حرف خودمو به خودم بر می گردونه. قدش دوبرابر منه اونوقت شیطنت می کنه. گنده بک.
***
هوا رو به تاریکی می رفت و گلی از استرس دل پیچه گرفته بود. بدون اینکه خودش بخواهد هر چند ثانیه یک بار سرش به طرف در می چرخید و تمام وجودش را گوش می کرد. با هر صدایی اضطرابش بیشتر می شد. آسمان سیاه و سپید بود ولی نمی بارید. تلویزیون را روشن کرد تا شاید صدای آن کمی ذهن او را از در خانه منحرف کند.
از صبح دیگر خبری از رستاخیز نداشت. ظهر که برگشته بود همه چیز مرتب شده بود. بلند شد و چرخی در خانه زد. بسته ای گوشت یخ بسته بیرون گذاشت تا برای شام غذایی درست کند. به اتاق خواب رفت و هدایایی که برای خانواده اش خریده بود را در چمدان کوچکش گذاشت. پیراهنی برای مامان. روسری و بلوزی برای لیلا. پیراهنی و شیشه ای روغن زیتون برای آقا. دو تک پوش برای محمد و پیراهنی برای نفسش، داداش. پیراهنی سفید پر از چین برای حدیث.
از گوشه های پیراهن داداش گرفت و آن را مقابل صورتش تکانی داد. در تن برادر عزیزش تصورش کرد و با لبخندی آن را داخل چمدان چید. برای دیدارشان با ثانیه ها تن به تن می جنگید.
گوشی اش به صدا درآمد: قیامت.
لبانش به لبخندی باز شد: بله.
-سلام گلی.
صدای راحله بود.
-سلام راحله جان چطوری با زحمتای ما؟
-چه زحمتی بابا. شام که درست نکردی؟
یاد گوشت بیرون گذاشته شده افتاد: در تدارکشم. چطور؟
-ببین مامان امشب کوفته درست کرده. سهم تو هم گذاشتیم. زنگ زدم که چیزی درست نکنی. داداش داره منو می رسونه. چند دقیقه ی دیگه اونجام.
قلب گلی از حس حمایت گرم شد و محکم تر تپید.
-راحله جان زحمت نکش یه چیزی درست می کنم.
-حالا یه امشبو مهمون دست پخت مامان من باش. فردا شب من مهمون تو می شم. چیزی از بیرون نمیخوای؟
-نه عزیزم. خوش اومدی.
گوشی را کنارش گذاشت و لبخندی گرم با لبانش هم آغوش شد و با حس بهتری وسایلش را در چمدان چید.
***
راحله کوفته را با قاشق چند قسمت کرد: هر چند تو دیشب اذیت شدی، ولی برای من خوب شد. از حرف و حدیث فامیل ها برای چند ساعت راحت شدم.
گلی سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
راحله همچنان با غذایش در گیر بود: داداش در مورد من باهات حرف زده؟
-فقط گفته که داری طلاق می گیری.
راحله قاشقش را در بشقاب رها کرد ولی نگاهش را حرکتی نداد: آره . خسته شدم. میگه منو نمیخواد. میگه فکر می کرده بعد از ازدواجمون بهم علاقه مند میشه ولی نشده و حالا داره به زور منو تحمل میکنه. میگه چندشش میشه بهم دست بزنه. حالا هم اومدم با مامان اینا زندگی می کنم.
بلاخره هدف نگاهش گلی شد: تو چی؟ قصه زندگی تو چیه؟
این همان سوالی بود که گلی دلش نمی خواست کسی از او بپرسد. زندگی او سوالی شده بود هزار مجهول که او دیگر در حلش ناتوان شده بود. نمی دانست بازگو کردن حقایق تلخ زندگیش چه بازتابی خواهد داشت. آیا بعد از گفتن قصه اش باز آنها با او می ماندند یا مانند عزیزترین کسش او را طرد می کردند. نه. دیگر دلش نمی خواست کسی را از دست بدهد و شبانه روزش را به تنهایی بگذراند. با قصه ی او کسی به خواب نمی رفت، با قصه او همه گریزان می شدند. کتمان بخشی از زندگیش برای حفظ داشته های اندکش، آخرین سلاح او در این روزهای بی کسی بود. در دنیای اطراف او، یک صیغه ای زنی درست به نظر نمی آمد و او در این شرایط به حمایت این زن و برادرش احتیاج داشت. از طرفی بزرگمهر او را زن خود نمی دانست و هشت ماه دیگر او مجرد بود.
-خوب من با پدرم و مامانمو خواهر برادر کوچیکتر از خودم زندگی می کنم. اونا کرجند. یه داداش بزرگتر از خودم دارم که متاهله و یه دختر پنج ساله داره. من و داداش با هم خرج خونه رو می دیم. آقامم سرطان داره و تو رختخواب افتاده.
-متاسفم.
و گلی جوابی برای این اظهار تاسف نداشت.
کمی که گذشت، راحله باز گفت: وحید از صبح داره برات دنبال خونه می گرده ولی خیلی ها نیستن. ولی تا اونجایی که آدم می شناسه داره بهشون زنگ می زنه.
گلی بشقابش را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت: شدم اسباب زحمت. از دیشب تا حالا تعطیلات آقای رستاخیز و به هم ریخته ام. شرمنده ی هر دوتاتونم.
راحله هم به آشپزخانه آمد و کنار سینک ظرفشویی ایستاد: داداش میگه خودم انداختمش تو این چاه خودمم درش میارم. پس داره وظیفه اشو انجام میده زحمتی نیست.
گلی زیر کتری را روشن کرد: تو این دوره زمونه هر کسی این کارو نمیکنه.
و راحله در دل گفت: داداش من هم برای هر کسی از این کارا نمی کنه… خودش نمی دونه ولی داری گرفتارش می کنی.
شروع به شستن ظرفها کرد: شاید به خاطر بابامه.
گلی کنار او ایستاد و ظرفها را آب کشید: بابات؟
-آره. بابا خدابیامرزم نه حاجی بود، نه سید، نه خیلی پولدار. ولی یه چیزو خیلی خوب داشت . اونم مرام بود. کل محله رو اسمش قسم می خوردند. لوطی مرام بود. دست رد به سینه ی کسی نمی زد. فکر نکنی جانماز آب می کشید. نه. ولی مردم دار بود. یه دونه بود. وحید وقتی هنوز یه نوجوون بود و دید بابا تو محل چقدر هواخواه داره، سعی کرد خودشو مثل اون کنه. فکر می کرد اگه مثل بابا راه بره، مثل بابا حرف بزنه، یا مثل اون ابروی راستشو بالا بفرسته میشه عزیز محل. ولی فقط بچه ها و همسن و سالهاش مسخره اش کردن. اون لحن لوطی برای یه پسر بچه خیلی خنده دار بود. کم کم که سنش بیشتر شد، فهمید باید مرام داشته باشه. اول مردم و بخواد بعد خودشو. دست خیر داشته باشه و دلش بشه به اندازه ی یه دنیا. پشت باشه برای مامان وقتی بابا سکته کرد و مرد. هوای تنها خواهرشو داشته باشه و تو راه دادگاه قدم به قدم باهاش اتاقا رو بره. خوب مثل بابا تو محل مشکل حل نمی کنه ولی برای خانواده اش از جون مایه می ذاره. لحن صحبتشو بهتر کرد ولی هنوز یه چیزایی از اون دوران براش مونده و به قول خودش دیگه چاره ای نی باس باشون ساخت.
به اینجا که رسید گلی خندید.