رمان رأسجنون پارت 72
– این چه سر و وضعیه که پیدا کردی مگه نگفتم از این به بعد حواست به خودت باشه؟
یکهو نگرانتر از قبل گام به سمتش برداشت.
– ببینم نکنه تصادف کردی؟ چه بلایی سرت اومده؟
و تمام مدت بیصدا و با چشمانی گرد شده فقط حرکات و عصبانیت مرد را تماشا میکرد.
کیامهر با چشمانی ریز شده نزدیکتر شد:
– وایسا…چشات چرا سرخه؟ چرا رنگت انقدر پریدهست؟ نکنه باز فرزین کاری کرده؟
در این حالت باید زبان باز میکرد تا کیامهر را از نگرانی زیاد نجات دهد و از فرزین و ترسهایش بگوید اما چرا نمیتوانست؟ چرا انقدر تنظیمات قلبش مختل شده و حالتی از لذت را تجربه میکرد؟
یک جوری این نگرانی و میمیک صورت مرد برایش جالب بود که اصلا دلش نمیخواست با حرفی او را از این حالت دربیاورد. هیچوقت فکرش را نمیکرد روزی برسد که بابت نگرانی یک مرد غریبه اینچنین احساس لذت کند و دلش حالتی از قیلی ویلی رفتن را تجربه کند!
دست لرزانش را بالا کشید و بیاختیار روی موهایش گذاشت تا آشفتگیشان را کمی مرتب کند و به خودش اجازه دهد تا زودتر به حالت قبلیاش برگردد و توانایی تکلمش را به دست بیاورد.
– هیلا؟ چرا حرف نمیزنی؟ دارم سکته میزنم اتفاق بدی افتاده؟!
مردمک چشمانش لرزان شده بود و به دنبال پاسخ درست درمانی وجب به وجب صورتش را میگشت.
بالاخره لب از هم باز کرد:
– آسیبی ندیدم.
– پس چی؟ چرا وضعت اینطوره؟
رأس جـنون🕊, [03/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۱۹
قلبش کم مانده بود از شدت خوشی از جایش بیرون بزند و او در تلاش برای منظم کردن نفسهایی بود که ریتمش از دستش در رفته بود.
این چه حال عجیبی بود که در حال تجربهاش بود؟
– هیلا!
نالان اسمش را زمزمه کرد و او بعد از پلک طولانی که زد پاسخ داد:
– قبرستون بودم.
کیامهر نزدیکتر آمد و باعث شد تا سرش پایین بیافتد.
– من…بابام خیلی وقته فوت کرده بود و…
صدای نفس بلندش را شنید و سر که بلند کرد اینبار با چهرهی آرامش مواجه شد. گویا خیالش راحت شده بود!
– رفتم بودم سر خاکش.
– خوبی؟
دستش را به موهایش رساند و در همان حال زمزمه کرد:
– نمیدونم.
پلکی زد و دوباره تمام تهدیدهای فرزین را به یاد آورد و همین باعث شد تا چهرهاش درهم فرو برود.
– فرزین بهم زنگ زد!
کیامهر اخمش را از سر گرفت و بیخبر دستانش را روی بازوی دخترک گذاشت.
– بیا اول بشین کم مونده از حال بری!
کیامهر همیشه انقدر جنتلمن بود؟ که حالش در حال حاضر مهمترین چیز بود؟ این مرد داشت چه بلایی سرش میآورد را فقط خدا میدانست!
با کمک کیامهر روی مبل نشست…با اینکه میتوانست به راحتی قدم بردارد اما دلش میخواست ناتوان بماند تا کیامهر کمکش کند!
رأس جـنون🕊, [05/12/1402 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۲۰
– الان میآم.
نتوانست جوابش را بدهد و مرد به سرعت از اتاق خارج شد…این تنهایی خوب بود حتی اگر فقط برای چند ثانیهای باشد. دستش را تا قفسهی سینه بالا آورد و تپش تندش را حس میکرد و برای این حالتش افسوس میخورد.
از کی قلبش برای مردی میزد؟ اصلا این به درک…آن هم برای کیامهر معید!
شروع کرد خودش را با دست باد زدن که در اتاق باز شد و دستش از حرکت ایستاد.
مرد با سینی کیک و لیوان شربتی جلو آمد و آنها را روی میز گذاشت و هیلا تنها با ابروهایی بالا انداخته از تعجب نگاهش میکرد.
آرام لب زد:
– فکر کنم جز دردسر هیچی براتون ندارم.
– انقدر حرف نزن جاش اینارو بخور جون بگیری!
فکر نمیکرد کیامهر صدایش را بشنود و همین باعث شد تا دستش را به پیشانیاش بکوبد.
کیامهر روبهرویش نشست و پا روی پا انداخته نگاهش را مستقیم به دخترکی دوخت که برای بار دوم گونههای سرخ از خجالتش را رؤیت میکرد.
– مرسی.
– مرسی نداریم…اول میخوری بعد سر فرصت و با حال بهتر تعریف میکنی که چیا گفت.
چشمان نگرانش را بالا برد و به چشمان کیامهر دوخت.
– آخه…
– آخه نداریم هیلا!
مرد تنش را جلو کشید و دستانش را درهم برد:
– تو رو نمیدونم ولی من با این صورت رنگ پریدهت از نگرانی چند دور سکته زدم فقط!
رأس جـنون🕊, [06/12/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۲۱
دندان به روی لب زیرینش کشید و آن را محکم فشرد.
به سختی دست دراز کرد و لیوان شربت پرتقال را به دست گرفت و زیر نگاه سنگین و خیرهی مرد، مقداری از نوشیدنی را خورد.
لیوان را به جای قبلش برگرداند و با نفس عمیقی سعی در کنترل تپش قلبش داشت اما…
انگار شدنی نبود، حداقل تا زمانی که رنگ نگاه مرد یک جور عجیبی بود و ذره ذرهی صورتش را با همان نگاه میکاوید!
– با یه شماره ناشناس بهم زنگ زد چون شماره قبلیشو بلاک کرده بودم.
با خجالت لب بهم فشرد و سرش را پایین فرستاد.
– فکر میکرد…اِهم…ما…یعنی من و شما…با هم ارتباطِ غیرکاری داریم.
چرا گوشهی لب مرد به طرز غیرقابل باور و زیبایی کج شد؟ نگاهش همچین راضی بنظر میرسید و گویا اصلا از حرف فرزین ناراحت نشده و بالعکس…همچین به جانش چسبیده بود!
– خب؟
خب گفتنش یک جوری آرامش داشت؛ انگار اتفاق خاصی نیفتاده و تو نباید انقدر استرس داشته باشی!
و دقیقا همان چیزی بود که هیلا شدیدا به آن احتیاج داشت بلکه بتواند راحتتر حرفهایش را بازگو کند.
– گفت…تو به درد من نمیخوری!
ابروهای مرد پر از تمسخر به بالا برده شد و دستی به ته ریشش کشید.
تنش را به پشتی مبل تکیه داد و سپس با چشمانی که برق عجیبی در آن نمایان شده بود لب باز کرد:
– اینو من تعیین میکنم نه اون!
#پارت_عیدی🩵🤩
رأس جـنون🕊, [07/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۲۲
به سختی توانست پلک بزند.
کیامهر معید چه جاذبهای با حرفهایش ایجاد میکرد که اجازهی نگاه برداشتن هم به او نمیداد.
– خب؟ بگو دیگه چیا گفت!
– گفت که بهت بگم…دست روی چیز اشتباهی گذاشتی…دستتو برنداری قلمش میکنه.
تک خندهی عصبی کیامهر باعث شد تا نگاه بگیرد و دوباره سرش را پایین بیاندازد.
– فرزین جدیداً با کیا میگرده؟ معلوم نیست چه جنسی بهش دادن که یه سری توهمات زده…فکر کنم لازمه دلم براش بسوزه! خب؟
– گفت تو کاراش دخالت نکنم و نزدیک شما نشم.
کیامهر پر حرص مردمک در حدقه چرخاند و غرید:
– آخر سر من توام یا شما؟
با تعجب ابرو بالا انداخت و چرا حرف مرد را درک نمیکرد؟
– چی؟
صورت کیامهر گویا میل شدیدی به خنده داشت و دقیقا نمیدانست منشأ آن از کجاست!
– هیچی…برو با خیال راحت خونهت بگیر بخواب…از هیچی هم نترس…همه چیو بسپر به من!
نگران لب باز کرد:
– اما…
– دختر جون مثل اینکه نمیدونی من کیام؟ وقتی بهت میگم نترس یعنی نترس…خودم میدونم چیکارش کنم که بار آخرش باشه حتی اسمتو به زبون بیاره!
ناچار دست به سمت کیفش دراز کرد و با گرفتن دستهی آن از روی مبل بلند شد. با دیدن کیامهر که همپایش بلند شده بود لب زد:
– باشه پس مراقب خودتون باشین.
رأس جـنون🕊, [08/12/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۲۳
برق جهیده در نگاه مرد آنقدر واضح بود که جلوگیری از کش آمدن لبهایش عجیب سخت بود اما بالاخره موفق شد و سریع با رو گرداندن از او به سمت در اتاق قدم برداشت.
– خانم شرافت؟
دستهی کیف را فشرد و اجازه داد هیجان وارد شده از نوع صدا زدنش را روی کیف بینوا خالی کند.
با نفسی که یکی در میان شده بود به سمتش چرخید.
– یه پیشنهاد دارم.
سرش را به معنای «چی؟» تکان داد.
– بشین خوب راجبش فکر کن و بعدش یه تصمیم درست حسابی بگیر و تا آخرش به تصمیمت پایبند باش.
با تعجب چشم گرد کرد و نمیتوانست بیشتر از این جلوی کنجکاویاش را بگیرد.
– راجب چی باید انقدر فکر کنم؟
کیامهر با آرامش دو لبهی کتش را به عقب فرستاد و با آن جاذبهی خاصش دست در جیب فرو برد و با لبخند محوی پاسخ داد:
– اینکه بالاخره منو شما صدا کنی یا تو!
مفرد یا جمع!
صدایش را صاف کرد و هول دستی به موهای شلختهی بیرون زدهاش کشید. الان چه وقت پرداختن به این مسئله بود وقتی مسئلهی مهمتری در میان بود؟
اصلا اجازه نمیداد به حال خودش برسد و دائما به تنظیمات قلبش دستبُرد میزد…لعنتی!
– خسته نباشید!
سریع چرخید اما گوشهایش صدای آرام خندهی مرد را شنید و مغزش به سرعت آن را ضبط کرد.
– تو هم مواظب خودت باش!