رمان رأسجنون پارت 65
سری تکان داد و رو به ترمه قدمی جلو گذاشت.
– یکم شباهات ظاهری دارین ولی بنظرم از لحاظ اخلاقی هیچ شباهتی بهم نداشته باشین!
در این وانفسا که قلبش یکی در میان میزد، حسابی خندهاش گرفته بود و برای جلوگیری از کش آمدن نیشش، دندان به جان لب زیرینش فرستاد.
– از کجا فهمیدین؟
ترمه بود که پرسید اما پرسشش به طرز عجیبی باعث شد تا گوشهی چشم مرد چین بخورد. اینکه خندهاش گرفته بود همچین دور از ذهن هم نبود!
– چون از نگاه دخترعموت فقط تخس بودن و بداخلاق بودن میباره اما نگاه تو مهربونه!
ترمه پر از خنده سر به سمتش چرخاند و او تنها با نگاه متعجب و البته پر از فحشی خیرهاش بود!
– من تخس و بداخلاقم؟
ترمه با خندهی بیصدایی دست گرد تنش کرد و او را به خودش چسباند.
– بنظرم مهم اینه که از من خوشگلتری!
در یک حرکت کاملا عجیب و دور از انتظاری گوشهی لب کیامهر کش آمد و خندهی زیبایش را به رخ کشید که همیشهی خدا از همه پنهان بود!
پر از حرص از کش آمدن لبهای رئیس پاسخ داد:
– فعلا تخسی و اخلاق نداشتهمون مهمه!
ترمه از خنده سرش را به سمت مخالف چرخاند.
کیامهر با دیدن عصبانیت هیلا و سر چرخانده شدهی ترمه فرصت را غنیمت شمرد و با قدمی که به سمتش برداشت سر به گوشش نزدیک کرد و زمزمه کرد:
– گرچه در ظاهر از تو بیخبرم، هیچکس جز تو نیست در نظرم*…
*(فاضل_نظری)
رأس جـنون🕊, [13/10/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۷۷
گذشت و تنها چیزی که از خودش در آن لحظه به جا گذاشت عطر خنک مارکش بود و بدتر از آن صدای بم و دو رگهی جذابش که دائما در ذهنش پلی میشد و شعر میخواند.
چشمانش دور شدن آن مرد را زیر نظر داشتند و تنظیمات تپش قلبش به آنی بهم ریخت. دست روی قفسهی سینه گذاشت و نفس بلندش را به سختی و پرصدا بیرون داد.
صدای پر از خندهی ترمه به گوشش رسید:
– بنظرم اصلا نه شبیه تعریفای توئه و نه ترانه! فکر کنم زیادی جنتلمن باشه ایول!
جنتلمن؟ آن هم کیامهر معید؟ با آن غرور حال بهم زنش؟
اما…
چرا حس میکرد غرور بیش از حدش را نمیبیند؟
کور شده بود یا واقعا آن مرد تغییر کرده بود؟
دلش بیشتر بهم پیچ خورد و لب بهم فشرده به سمت ترمه برگشت:
– من میرم یکم هوا بخورم بهتر شم!
اجازهی هیچ حرفی را به ترمه نداد و او را با همان نگاه دائما نگران تنها گذاشت. خاصیت ترمه همین بود…اصلا کل آن خانواده تا تقی به توقی میخورد نگرانش میشدند.
پا درون حیاط گذاشت و این اواخر اسفند حداقل تنها سودی که داشت هوای خوبش بود که کم کم در حال بهاری شدن بود. سعی میکرد منظم نفس عمیق بکشد و همزمان به سمت آلاچیقهای انتهای باغ برود.
روی یکی از صندلیها نشست و با احساس اینکه حالش بهتر شده بود لبخندی زد.
– برگشت شاهین شرافت رو بهت تبریک میگم هیلا!
رأس جـنون🕊, [13/10/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۷۸
با شنیدن صدا، دچار بهت عمیقی شد و تمام تنش نبضی از تنفر را به جریان گرفت.
دست که مشت کرد توانست خودش را از وادی بهت نجات دهد و بلنده شده روبهرویش بایستد.
برق تنفر کاشته شده میان چشمش را حتی ناتوانترین آدم دنیا هم میتوانست بخواند چه برسد به مرد روبهرویش که خودش عامل رقم زدنش بود!
– تو اینجا چیکار میکنی؟
– حیف بود مهمونی باشکوه کیامهر معید رو از دست بدم…مخصوصا دیدن کارمند کوچولوش رو!
با دندانهای بهم فشرده غرید:
– ببند اون دهن کثیفت رو!
تک خندهی ترسناکی کرد و دست در جیب فرو برد. لازم بود برای پر نزدن هیچ انسانی در انتهای باغ لعنتی به شانس همیشه خوبش بفرستد؟
– چرا؟ من کجام کثیفه؟
– مگه قراره ظاهری باشه؟ تو ذاتت کثیفه! سر تا پات رو کثافت و لجن پر کرده.
نیشخند پر حرصش ترس خاصی را به تنش انداخت و حس میکرد الان است که تنش دچار همان رعشهی عصبی شود که خیلی وقت بود تنش آن را تجربه نکرده بود.
– تو اینجا چه غلطی میکنی؟
قدم جلو آمدهی فرزین متوقف شد و ترمه…
نجات دهندهی همهی زندگیاش بود!
– به به دلم واسه دختر شاهین تنگ شده بود!
– علاقهای ندارم یه حیوون دلش واسم تنگ شه البته…دلم واسه حیوونا میسوزه که تو بهشون نسبت داده میشی!
جلو آمده عصبی فرزین را هل داد و همین باعث شد که فرزین نامتعادل چند قدمی عقب برود.
#پارتهدیهروزمادر🎁🎀
رأس جـنون🕊, [14/10/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۷۹
با نگرانی به سمت هیلایی رفت که چشمانش میلرزید…یک لرزش ترسناک که آخرین بار چند سال پیش آن را دیده بود و دیگر خبری از آن نبود!
به آغوشش کشید با نگاهی خشمگین به سمت فرزین چرخید:
– گورتو از اینجا گم کن فرزین!
پوزخند نشسته روی لبان مرد توانایی این را داشت تا هیلا را به یک قاتل تبدیل کند.
نفرت انگیزتر از آنی بود که بخواهد توصیفش کند!
– چرا فکر کردی ازت میترسم بچه جون؟
حالْ نوبت ترمه بود که به رویش پوزخندی بزند.
– از من که نه ولی بنظرت اگه بابام بفهمه سر و کلهت پیدات شده و دائما عزیز دردونهی خونوادهی شرافت رو اذیت میکنی بیکار میشینه؟
برق خشم جهیده در چشمان فرزین چیز دیگری را نشان میداد. هیچکس از آن خانواده علاقهای به شاهین شرافت نداشت…شاید دلیلش قدرت بالای مرد شرافتها بود که همه او را دست کم میگرفتند.
– بار آخرت باشه منو تهدید میکنی ترمه شرافت!
– من تهدیدت نمیکنم…به زبون بابام کاری که باید رو انجام میدم!
فرزین با دستانی مشت شده قدم به عقب براشت و با دندانهایی بهم فشرد غرید:
– بهم میرسیم…اینو یادت بمونه!
وقتی که از دایرهی دیدنشان خارج شد بدن هیلا بیجان شد و در آغوش ترمه به پایین افتاد.
– هیلا؟ هیلا؟ خوبی دورت بگردم؟ ای خدا لعنتت کنه فرزین!
ترمه همانجور که هیلا را در آغوشش میفشرد نگاهش را در اطراف میچرخاند بلکه محض رضای خدا یک نفر را پیدا کند که به کمکش بیاید.
رأس جـنون🕊, [16/10/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۸۰
– آروم هیچی نیست…هیچی نیست رفت اون آشغال دیگه نیستش…نفس بکش، نفس عمیق!
– اتفاقی افتاده؟
صدای نگران مرد گوشهای هیلا را لرزاند اما باعث نشد تا به خودش بیاید و عملا داشت یک شوک عصبی را از نظر میگذراند. ترمه با دیدن مرد آشنا نفسش را بیرون داد و با چشمانی لرزان لب باز کرد:
– توروخدا میشه کمکم کنین؟ آجیم حالیش خوب نیست!
میعاد با دیدن رنگ پریده و صورت خشک شدهی هیلا سریع روی زمین نشست و دستی به صورت مانند یخش کشید.
– چقدر سردشه…چیشده؟ لازمه بریم بیمارستان؟
ترمه ناتوان اشکی ریخت.
– نمیدونم…فکر کنم دچار شوک عصبی شده! حس میکنم نفساش یکی درمیونه…نمیدونم چیکار کنم! توروخدا کمکم کنین!
میعاد جدی و کمی غیر قابل انعطاف پاسخ داد:
– تنشو بچرخون سمت من…یالا دیگه!
ترمه نگران به خود آمد و کاری که میعاد از او خواسته بود را انجام داد. میعاد کمک کرد تا تن خشک شدهی هیلا را به خودش نزدیکتر کند و کمی دقت میخواست تا آن لرزش نامحسوس بدنش را حس کند.
میدانست کم کم این لرزش زیاد خواهد شد و وسط این بلبشو تنها راهی که به ذهنش میرسید همان بود. بیمعطلی سیلی محکمی به یک طرف صورتش کوبید و باعث شد تا هیلا با صدای بلندی نفسش را بیرون بدهد و قفسهی سینهاش تند تند بالا و پایین شود.
– تو چه غلطی کردی میعاد؟
رأس جـنون🕊, [17/10/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۸۱
چند سرفهای زد و بیتوجه به موقعیتی که میعاد در آن گیر کرده بود دست روی زمین گذاشت و اجازه داد قفسهی سینهاش آرام بگیرد. کیامهر با دیدن رنگ پریده و نفسهای بریده دخترک نگرانی به دلش چنگی زد و سریع تن جلو کشید و اینبار فریادش دست خودش نبود.
– تو چه غلطی کردی میگم؟
ترمه سریع به میانشان پرید:
– بخدا چیز خاصی نبود حال هیلا بد شده بود و نفسش بالا نمیاومد این آقا کمکمون کردن تازه…من ازشون ممنونم!
میعاد تنها لب باز کرد:
– میرم براش آب بیارم!
رفتنش باعث شد تا کیامهر تکانی به بدنش بدهد و قدمهایش را به سمت جلو بردارد.
روی زمین نشست و دستانش بیاجازه روی بازوان دختر بدحال روبهرویش نشست.
– هیلا؟ هیلا صدامو میشنوی؟
هیلا سری برایش تکان داد و اینبار نگاهش ترمه سرتاسر نگران را هدف گرفت:
– چیشد؟
– چیز خاصی نبود یعنی…
پرغیض لب باز کرد:
– یه مو اون وسط جا نندار!
– راستش بردار ناتنیش…
– ای بر پدرت لعنت فرزین…این آشغال باز چیکار کرده؟
ترمه با چشمانی گرد شده پرسید:
– شما اونو میشناسین؟
بیمیل لب زد:
– متأسفانه.