رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 60

3.9
(77)

 

نگاهش روی صورت مرد به چرخش درآمد و اینبار دیگر اثری از آن بیخیالی نبود و تنها چیزی که از آن دریافت می‌شد تعجب و نگرانی بود!

– بله حدوداً سی دقیقه‌ای گذشته و…

ادامه‌ی حرفش را با بلند شدن ناگهانی میعاد خورد و متوجه شد که مرد دستی در موهایش فرو برد و اوفی زیرلب زمزمه کرد.

– وای لعنتی گوشی من کو؟

جای تأسف خوردن به حالش نبود. سریع گوشی را از روی مبل برداشت و به سمتش گرفت.
میعاد بی‌هیچ حرف دیگر گوشی را از دستش گرفت و پس از گرفتن شماره‌ی کیامهر، گوشی را پای گوشش نهاد.

انگار استرس میعاد به تنش منتقل شد و این را از تپش تند و ناگهانی قلبش و سرد شدن نوک انگشتانش حس کرد. سر میعاد که به سمتش چرخید باعث شد تا توجهش را به او جلب کند و بیخیال واکنش عجیب تنش شود.

– جواب نمی‌ده! وای باورم نمی‌شه خدا…این اصلا امکان نداره!

بی‌اختیار قدمی به سمت جلو برداشت.

– الان…یعنی چی؟ چی می‌شه؟

چشمان نگران میعاد بالا آمد.

– نمی‌دونم…اصلا امکان نداشت که حتی دو دقیقه به جایی دیر برسه اما الان نیم ساعته که گذشته و جواب زنگای منم نمی‌ده!

لبش را گزید و میعاد به سختی ادامه داد:

– می‌ترسم اتفاقی واسش افتاده باشه.

پلکی باز و بسته کرد که نازنین با هول زدگی تمام به سمت‌شان آمد و صدایش بلند شد:

رأس جـنون🕊, [09/09/1402 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴۷

– آقای بازرگان؟

میعاد سریع به سمتش چرخید و او انگار از گفتن جمله‌ی نازنین می‌ترسید که سریع پلک روی هم فشرد.

– چیشد؟

نازنین نفس زنان به سختی به حرف آمد:

– اومدن…تازه دیدم‌شون!

میعاد قدمی به سمت نازنین نزدیک شد و هیلا سریع چشم باز کرده به سمت‌شان چرخید.

– حالش؟

نازنین واضح نفس سختی بیرون داد.

– خداروشکر سالمن! من که دیدم‌شون هیچ خط و خراشی رو صورت‌شون نبود و سالم و عادی راه می‌رفتن!

حالا تپش قلبش به حالت عادی برگشت و با نفس راحتی که بیرون داد دستش را به قفسه‌ی سینه‌اش رساند. میعاد هم دست کمی از او نداشت و با دستی که به صورتش کشید دائما زمزمه می‌کرد:

– خدایا شکرت…وای خدایا شکرت! الان کجاست؟

– من از آشپزخونه زدم بیرون که دیدم با یه جعبه بزرگ که توی دست‌شونه دارن می‌رن سمت یکی از اتاقکا!

میعاد به تندی سری تکان داد و دست به کمر ماند.
دیگر استرس و نگرانی معنا نداشت همین که حالش خوب بود کافی بود و عمراً اگر فکرش را می‌کرد روزی نگران کیامهر معید می‌شود! نمی‌دانست در این بلبشو چه جای فکر کردن به این چیزها بود.

نازنین دستی به مقنعه‌اش کشید و باعث شد تا او هم سریع دستش را بالا ببرد و سر و وضعش را مرتب کند.

– گفتی یه جعبه بزرگ دستش بود؟

– چه خبره اینجا؟!

رأس جـنون🕊, [11/09/1402 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴۸

تن همگی‌شان به یکباره تکان خورد. صدای جدی و پر ابهت کیامهر معید کم چیزی نبود!
نازنین که همچنان ترسش از بین نرفته بود با رنگ و رویی زرد شده به سمت میعاد چرخید.

– با شمام!

میعاد دستی به صورتش کشید و بی‌توجه به حال زار نازنین قدمی به سمت کیامهر برداشت.

– برادر من تو معلوم هست کجایی؟ یه دور سکته کردم من آخه!

با دیدن سر و تیپ بی‌نقصش، نفسش را پر حرص بیرون داد. باور نمی‌کرد برای اینهمه بیخیالی نگران شده بود!

– اطلاع داده بودم که پروازو عقب بندازن!

اینبار هر سه نفر بودند که نگاه‌شان پر از تعجب شد.

– پس چرا ما اطلاع نداریم؟

– زنگ زدم بهت در دسترس نبودی به کاپیتان اطلاع داده بودم از قبل!

هیلا ناباور تک خنده‌ی بی‌صدایی زد. یک ساعت استرس و سکته زدن و فلان که نتیجه‌اش این بشود؟
دستی به گونه‌ی داغ شده‌اش کشید و ای کاش توانایی این را داشت تا موهای خوش حالت روی سرش را از جا بکند!

– اوکی پس چرا هر چی بهت زنگ زدم جواب نمی‌دادی؟

– چیزی تو دستم بود نمی‌تونستم جواب بدم.

سپس کت نوک مدادی رنگش را روی مبل انداخت و کاملا طلبکاران پرسید:

– بازجویی‌تون تموم؟!

میعاد با صورتی خنثی دست به کمر شد و صورت هیلا فورانی از حرص و فحش داشت و کافی بود تا کیامهر نگاهی به سمتش بی‌اندازد و دقیقا هم همین شد…

***
عاشق طلبکار بودنش شدم😂🫠

رأس جـنون🕊, [12/09/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴۹

کیامهر با تعجب از نوع نگاه هیلا و کفر صورت میعاد لب باز کرد:

– اصلا معلوم هست شما چتونه؟

نازنین که چیزی به غش کردنش نمانده بود سریع با عذرخواهی کوچکی فلنگ را بست.
هیلا پر از حرص لب باز کرد:

– تا نوک دماغ‌شو بیشتر نمی‌بینه مرتیکه.

ابروی کیامهر بالا پرید و میعاد در آن حال بلند زیر خنده زد.

– با من بود؟

هیلا نماند تا ادامه‌ی حرف‌شان را بشنود چون مطمئن بود نمی‌تواند بیشتر از این جلوی زبانش را بگیرد. زیاد دور نشده بود که جواب میعاد به گوشش رسید:

– نه با عمه‌ش بود…تو از اونم خنگ‌تری بدبخت!

اندکی لبخند روی لبش نشست و در همان حال وارد آشپزخانه شد.

– داشتی غش می‌کردی که دختر!

نگاه نازنین به سمتش چرخید:

– نمی‌دونی که آخه…اصلا دست خودمم نیست از صداش از همه چیش می‌ترسم بخدا! بدو سفارشش رو آماده کنیم الان دوباره سرمون خراب نشه من تحمل اینهمه استرس‌و دیگه ندارم.

***

– مرد حسابی معلوم هست داشتی چه غلطی می‌کردی؟ همه رو یه دست سکته دادی ناموسا!

به سمت میعاد چشمکی روانه کرد و فنجان قهوه‌اش را به دست گرفت.

– یکم دیگه مشخص می‌شه کجا بودم.

– یعنی چی؟

– خانم شرافت؟!

رأس جـنون🕊, [13/09/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۵۰

ابروهای میعاد پر از تعجب بالا پرید. کیامهر زود سر اصل مطلب رفته بود یا این وسط بحث دیگری وجود داشت؟ چیزی نگذشت تا هیلا مرتب و با صورتی کاملا جدی روبه‌رویشان قرار گرفت.

– بله آقای معید؟

با کمی دقت می‌شد همچنان حرص را در نی نی چشمش مشاهده کرد و همین باعث شد تا کنج لبش برای کج شدن تحریک شود و چه زوری زد تا فقط کش نیاید.

– خانم شرافت لطفا این کت من رو تو اتاقک مخصوص آویزون کنید و وسایلی که توی اون جعبه هستن رو برام بیارید.

هیلا سری تکان داد و همزمان که قدمی رو به جلو برداشت، لب باز کرد:

– چشم الان.

لب روی هم فشرد تا مبادا دهانش بی‌اجازه باز شود و بی‌بلایی نثارش کند. کت را که به دست هیلا داد، کمرش را به پشتی مبل تکیه داد و رو به میعاد به حرف آمد:

– خودت‌و برای مهمونی آماده کن!

چشمان برق انداخته‌ی میعاد لبانش را به خنده‌ی کوچکی وادار کرد.

– جون من؟

– آره ولی کاراش با تو!

میعاد با خوشحالی سری تکان داد.

– راستی محدودیت دعوت هم نداریم تموم کارمندا و کارکنارو می‌تونی دعوت کنی!

– چه شود…آقای معید همچین دست و دلباز نبودیا، فکر کنم از زمانی که رفتی تو نخ شرافت عوض شدی!

با تأسف سری تکان داد.

– زهرمار!

رأس جـنون🕊, [14/09/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۵۱

– والا بخدا راست می‌گم…راستی! از الان گفته باشم من اون کش تنبون رو دعوت نمی‌کنم و نمی‌ذارم هم دعوتش کنی، می‌خوام یه شب بی هیچ حرص خوردن و اعصاب خوردکنی خوش بگذرونم.

به آرامی پلکی زد و گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد.

– مهم نیست!

بیخیال تعجب نگاه میعاد شد و سیل پیام‌هایش را تنها با نیم نگاهی چک کرد.

– داداش خودتی دیگه؟

– هوم؟

– خدا پدر مادر این شرافت‌و بیامرزه اصلا ای کاش زودتر سر و کله‌ش پیدا می‌شد!  همچین جذاب شدی کم مونده شخصا ازت خواستگار کنم.

سرش را به سمتش چرخاند و مشت پر حرصش را آماده کرد اما با صدای جیغ بلندی که در فضا پیچید کارش متوقف شد و میعاد یا حسین گویان از جا بلند شد.

***

پا درون اتاق گذاشت و در اتاق را با حرص محکم بهم کوبید. استارت رو مخ رفتنش شروع شد!
پشت سر هم پلکی زد و چند نفس عمیقی کشید تا اندکی آرام شود. مردک انگار او را با نوکرش اشتباه گرفته بود!

ناچار پوفی کشید و کت را آویزان کرده به سمت تک جعبه‌ی روی تخت رفت. درب جعبه را به آرامی کرد و با دیدن یک ظرف استوانه‌ای شیشه‌ای که درب آن هم بسته بود سری تکان داد و به آرامی آن را از جعبه بیرون آورد اما همین که محتوای ظرف را دید بی‌اختیار جیغی کشید و ظرف از دستش افتاد و محکم به کف هواپیما برخورد کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا