رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 49

0
(0)

 

کیامهر عجول‌تر از همیشه اجازه‌ی مکث به او نداد:

– خب؟

– نباید بذارین مزایده رو ببرن.

میعاد با نیشخندی لب زد:

– یعنی اینکه ما باید اون مزایده رو ببریم.

پویا به سمت میعاد بشکنی زد.

– باید سه تا کار رو کنار هم انجام بدیم…مزایده، پیدا کردن جاسوسی که کنار دستمونه و مهم‌تر از همه مدارکی که دستشه…حتی اگه اون مدارک برای ما ارزش آنچنانی نداشته باشه اما برای نشون دادن قدرت‌مون نیاز داریم تا اون مدارک‌و برگردونیم…

– خوبه…میعاد و پویا مزایده با شما…یه نفر هم می‌خوام جام تو اون مزایده شرکت کنه!

پویا سریع به حرف آمد:

– اون با من…نهایت نشد میعادو می‌فرستیم.

میعاد غری زد:

– کمتر از من مایه بذارین لطفا!

– پیدا کردن اون جاسوس هم که دست خودت‌و می‌بوسه پویا…می‌مونه پیدا کردن اون مدارک!

فکری از روی مبل بلند شد و با دست‌هایی که درون جیبش فرو برد رو به پنجره ایستاد.
پویا فکری پاسخ داد:

– بهترین گزینه و تنها کسی که می‌تونیم از طریقش مدارک‌و به دست بیاریم هیلا شرافته!

اسمش کافی بود تا اخم‌های رفته‌ی کیامهر را برگرداند و میعاد را به خنده بی‌اندازد. غرش پر از خشمِ کیامهر کافی بود تا هر دو مرد را به تعجب بیش از اندازه دعوت کند.

– دیگه توی هیچ کاری نمی‌خوام اسمی از هیلا شرافت برده بشه! فهمیدین؟

رأس جـنون🕊, [22/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۸۳

نگاه پویا از این همه جدیت گیج شده بود و میعادی که هر لحظه در حال کنترل چپ نرفتن گوشه‌ی لبش بود.

– متوجه نمی‌شم کیا…ما این دخترو به همین دلیل نگه داشته بودیم که ازش تو همچین کارایی استفاده کنیم نه که…

ادامه‌ی جمله‌اش را با لگد محکمی که از میعاد خورد، نتوانست ادامه دهد و تنها بی‌صدا دستی به ساق پای دردناکش رساند و چشم و ابرو آمدن مرد روبه‌رویش را نگاه می‌کرد و باز چیزی نمی‌فهمید اما کیامهر با کلافگی مشهودی به عقب چرخید و بی‌توجه به جوی که میان آن دو شکل گرفته بود، سرد لب باز کرد:

– الان منصرف شدم و نمی‌خوام توی هیچ کار و مأموریتی اسمش برده بشه!

و بی‌توجه به قیافه‌ی مضحک میعاد از کنارشان گذشت و پا درون اتاقش گذشته، ناخودآگاه در را محکم بست.
دست خودش نبود…اصلا یاد استرس امروزش که می‌افتاد، مغزش متلاشی می‌شد و رفتاری از خود نشان می‌داد که در ذهن هیچکس قطعا نمی‌گنجید!

روی تخت نشست و می‌دانست مهمان‌هایش آنقدری خودی بودند که ذره‌ای از کارش ناراحت نمی‌شوند و همین باعث شد با خیال راحت‌تر دراز بکشد و پلک ببندد.

ای کاش می‌شد اعتراض کرد به مغزی که حاضر نبود فکر و خیال هیلا شرافت را لحظه‌ای از جلوی چشمانش دور کند!

فکر می‌کرد با غرق کردن خودش در کار و روی آوردن به تارا شاید بشود چراغ‌های دائما روشن مغزش را خاموش کند اما زهی خیال باطل!
علاوه بر اینکه هیچ‌جوره خاموش نمی‌شدند، بلکه بیشتر هم فعالیت می‌کردند.

پوف بلندی کشید و کلافه‌تر از هر لحظه غلتی زد.

رأس جـنون🕊, [27/06/1402 05:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۸۴

سر و صدای بیرون خوابیده بود و نشان‌گر رفتن‌شان از خانه بود. بی‌قرار روی تخت نشست و با چنگ محکمی که به موهایش زد، ریشه‌شان را به درد سختی دعوت کرد.

انگار داشت به هر چیزی چنگ می‌زد تا از فکرهای بیشتر و داغ شدن بیش از حد تنش جلوگیری کند اما انگار نشدنی بود!
با دیدن گوشی‌ که روی عسلی در حال چشمک زدن بود، کمی تنش را خم کرد و دستش را به گوشی رساند.

دست خودش نبود که با فکر ثانیه‌ای که به مغزش خطور کرد، گوشه‌ی چپ لبش ناخواسته به بالا رفت و انگشتانش به سرعت رمز گوشی را باز کردند.

***

– آخ که من دو کیلو کم کردم امروز!

با ابروهای بالا رفته و صورتی درهم سرش را از گوشی بیرون آورد و نیم نگاهی به سمت ترانه انداخت.

– وای ترانه جون چقدر غر می‌زنی!

لایکش را به سمت ترمه گرفت.

– ترمه بخدا نمی‌دونی چه اوضاعی بود.

ترمه بیخیال پره‌ای از پرتقال‌های درون پیش دستی‌اش را درون دهان گذاشت و شانه‌ای بالا انداخت.

– چندین ساعت از اون وضع گذشته عزیزم…الان خیالت‌و راحت کن، بنظر من که هیجانش خیلی خوب بود ای کاش من‌و هم می‌بردین!

پقی زیر خنده زد و گوشی را کنار گذاشت و ترانه تنها با بهت زده صورت خونسرد ترمه را تماشا می‌کرد.

– بچه تو کی هستی دیگه!

با صدای پیامک گوشی‌اش بیخیال تماشا کردن آن دو شد و نگاهش را دوباره به سمت صفحه‌ی آن برگرداند.

رأس جـنون🕊, [28/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۸۵

با دیدن اسم مادرش روی اسکرین، ابروهایش را پر از تعجب بالا فرستاد.
این کار عجیب نبود…تمام این مدت را با پیامک‌های هر چند کوتاه در ارتباط بودند اما خواندن ابتدای جمله‌اش بود که تمام تنش را به شوک عجیبی فرا خواند.

«سلام مامان جان خوبی؟ هر چی زنگ زدم بهت گوشیت در دسترس نبود. این مدت هم نمی‌دونم سر چی دلخور بودی که جواب‌مو ندادی، محسن برای رفع این دلخوری یه مهمونی ترتیب داد خواستم دعوتت کنم، اتفاقا فرزین هم برگشته و دوست داره که ببینت. جمعه حتما بیا. دوستت دارم»

چشمانش روی واژه به واژه‌ی پیام می‌چرخیدند و با برخورد به خط‌های آخر کافی بود تا سلول‌های تنش دچار انقباض یک‌هویی شوند و دهانش روبه خشکی بزند.

سریع از روی مبل بلند شد و بی‌توجه به نگاه پر تعجب ترانه و ترمه که از او سؤال می‌پرسیدند، وارد اتاق شد و طبق دستور مغزش شماره‌ی کیامهر را بالا آورده روی آن ضربه‌ای زد و گوشی را کنار گوشش قرار داد.

تپش‌های تند و بی‌وقفه‌ی قلبش نشان‌گر چیزی بود که چند ثانیه‌ی پیش رخ داده بود و تمامش را تحت تأثیر قرار داده بود.

– الو!

جوری الو میان لب‌های مرد پشت خط لغزید که واضح بود انتظار تماسش را آن هم در این ساعت از شب نداشت!
ناخودآگاه لب زیرینش را به دندان گرفت و با لحن آرامی پاسخ داد:

– سلام، ببخشید بدموقع زنگ زدم مزاحم که نشدم؟

رأس جـنون🕊, [29/06/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۸۶

صدای مرد هنوز هم پر از تعجب بود و دست خودش نبود که نمی‌توانست این تعجب را پنهان کند.

– نه خواهش می‌کنم بیدار بودم.

بعد از اندکی سکوت پر از تردید پرسید:

– مشکلی پیش اومده؟

آن مرد خوب می‌دانست که هیلا شرافت اهل زنگ زدن به رئیسش آن هم در این ساعت از شب نیست. نگاهش که روی ساعتی طلایی رنگ مزین به الماس‌های ریز و کوچک که دقیقا روبه‌رویش قرار داشت، نشست اینبار رنگ نگاهش هم تغییر کرد و جای کیامهر خالی بود که چهره‌اش را ببیند.

– راستش رو بگم…آره! یعنی تو این لحظه تنها شما بودین که به مغزم خورد بهتون بگم!

می‌توانست ندیده، اخمی که میان ابروهایش از شدت جدی بودن شکل گرفته را تصور کند دقیقا طبق انتظارش کیامهر با لحن جدی و مطمئنی پاسخ داد:

– می‌شنوم.

اگر در حالت عادی بود بابت این لحن دستوری‌ و جواب دور از ادبش قطعا مشتی بر فک زاویه‌دار چشم‌گیرش می‌کوبید اما…

– مامانم پیام داده و برای مهمونی روز جمعه‌شون دعوتم کرده!

– الان مشکل چیه دقیقا؟

مرد راست می‌گفت…خدا لعنتش کند با این در و پیت تعریف کردنش! کیامهر معید زیادی صبور بود که در ساعت یک و بیست دقیقه‌ی بامداد تلفن را روی چرت و پرت گفتنش قطع نمی‌کرد.

– راستش…گفته که اون مهمونی به خواست محسن یعنی شوهرش انجام می‌شه و مهم‌تر از همه گفته که فرزین برگشته و دوست داره من‌و ببینه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا