رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 29

4
(88)

 

نگاهش را با زور بالا آورد و روی تک تک اعضای چهره مرد روبه‌رویش نشاند. کوچکترین تغییری را ندید و همین باعث تعجبش شد.

– پس دنبال یه طراح کاربلدی!

با زور لب باز کرد:

– آره…فردا آخرین مهلتمه.

سام تک خنده‌ای زد و نگاهش را به سمت سالنی که اینبار کمی خالی شده بود، داد.

– و این بده.

هیلا لب بهم فشرد و دستش را مشت کرد. فکر می‌کرد سام با شنیدن حرف‌هایش خودش پیشنهاد کمک بدهد اما انگار همه چیز خلاف نظرش می‌گذشت.
دندان به روی لبش کشید و نفسش را فوت کرد.

– می‌شه بهم نگاه کنی؟

مجبور بود این جمله را به کار ببرد تا حواس مرد را به سمت خودش جلب کند.
سام با مهربانی چشم به چشمان زیبایش داد و جانمی زمزمه کرد.

– راستش…تو آخرین و تنها امیدم واسه کوچیک نشدن جلوی اون مجسمه ابوالهولی!

بالاخره آن هاله‌ی مهربان روی صورت سام کنار زده شد و جایش را اخم‌های درهم گره خورده‌ای قرق کرد.

– متوجه نشدم.

هیلا تازه فهمید چه به زبان آورده اما بد که نمی‌گفت. واقعا لقب برازنده‌ای برای کیامهر معید بود.

– خیلی خلاصه بخوام بگم…برای کسی کار می‌کنم که تقریبا می‌شه گفت سایه هم رو با تیر می‌زنیم و فقط منتظره من کم بیارم…

سام کمی تنش را جلو کشید و دستانش را روی میز گذاشت.

رأس جـنون🕊, [27/02/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۸۲

– اگه این قضیه توی حیطه‌ی کاریت نیست چرا قبول کردی؟ چون به نظر نمی‌رسه توی این کار وارد باشی!

مسئله‌ی اصلی دقیقا همینجا بود که بهتر بود به عنوان یک خریت بلند مرتبه از آن یاد کرد.

– خب…این قضیه متأسفانه تقصیر خودم بود…خودم‌و توی مسئله‌ای دخالت دادم که به من ربطی نداشت و حالا سر خودم خراب شده!

سام نفسش را بیرون داد و فکری اخم میان ابروهایش را باز کرد. چند ثانیه‌ای گذشت تا لب باز کند:

– باید فکرام‌و کنم…بهت خبر می‌دم.

استرس خاصی در دلش پیچ خورد اما اجازه‌ی بروزش را در صورتش نداد.

– پس از طریق سها خبرش‌و نهایت تا اول صبح بهم بده.

سام سری تکان داد و دخترک علناً حس کرد بعد از آن، مهمانی به حالت ضایعی کسالت بار شد و با گذشت هر دقیقه، کلافگی و بی‌حوصلگی‌اش بیشتر می‌شد.

نهایت با مغزی که از شدت فکر‌های گوناگون روبه نابودی می‌زد، از جا بلند شد و به دنبال سها گشت. با زور حال بدش را کنار زد و با خداحافظی کوتاهی از سها و سام، به سمت بیرون کافه گام برداشت.

در همان حال گوشی‌اش را بیرون آورد و پیامکی برای ترانه فرستاد که گویای دیر آمدنش به خانه بود.
ماشین را به سمت خانه‌ی عزیز راند و می‌دانست آنجا، تنها مکانی بود که می‌توانست حالش را زیادی خوب کند.

***

– از قحطی اومدی عمو جون؟

تا خواست واکنش مناسبی نشان دهد، دست عزیز بود که محکم به پس گردن شایان برخورد کرد و آخش را به هوا برد.

رأس جـنون🕊, [28/02/1402 02:53 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۸۳

– بار آخرت باشه به بچه‌م حرف می‌زنیا! دورش بگردم بچه‌م چیزی نمی‌خوره نگاش کن چقدر لاغر شده!

شایان با چشم غره‌ای شانه بالا انداخت.

– مادر من این لاغر بودن جزء قر و فرای دخترای امروزیه بخدا، هی فرت و فرت یا رژیمن یا باشگاهن یا معجون می‌خورن و هر کوفت دیگه!

هیلا با حالی خوش قاشق پر از آش را به دهان برد و چشم به صحنه‌ی بی‌نظیر مقابلش دوخت.

– خُبه خُبه…معلوم نیست با چندتا دختر ارتباط داشته که تموم کارای دخترونه رو از بَره!

هیلا بلافاصله پقی زیر خنده زد و قاشق پر شده‌اش را درون ظرف انداخت.

– مامان مطمئنی سر راهی نیستم؟

– اتفاقا چون لی‌لی به لالات گذاشتم اینجور زبون دراز کردی هی به بچه‌م گیر می‌دی!

هیلا همانطور که می‌خندید چشمکی به سمت شایان روانه کرد.

– خوردی عمو جونم؟

– حالا وایسید شاهین جونم بیاد، یه تیم که شدیم نشون‌تون می‌دم.

هیلا پر از خنده سرش را به عقب پرت کرد.

– به قول خودت فقط اون عفریته‌ش مگه بیاد تو تیمت!

– اَه اَه تو رو خدا پای اون زنیکه رو نکش وسط داستان‌مون حالم بد شد.

البته که چشم عزیز را دور دید که اینگونه پشت عروس شاهین بد می‌گفت.

– راستی خبر داری؟

هیلا با شکمی پر کاسه را دور کرد و در جواب شایان لب باز کرد:

– خبر چی‌و داشته باشم؟

رأس جـنون🕊, [30/02/1402 02:34 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۸۴

– کار شاهین واسه اومدن اوکی شد…یه حسی بهم می‌گه فعلا قصد برگشتن ندارن.

هیلا سر روی بالشتک مبل گذاشت و در همان حال جواب داد:

– یعنی می‌گی امکان موندن‌شون ایران زیاده؟

شایان نخودی در دهان گذاشت و سری به نشانه‌ی تأئید تکان داد.

– خب این کجاش بده؟

ناله‌ی مرد روبه‌رویش بلند شد:

– خودت‌و نزن به اون راه من چشم ریخت اون زنیکه رو ندارم!

هیلا تک خنده‌ای زد که متوجه‌ی ورود عزیز شد.

– عزیز بخدا دارم می‌پوکم نکن این کارو با من!

عزیز با آن هیکل زیاد خوردنی‌اش کنارش نشست و سینی در دستش را روی گل‌ میز روبه‌رویش گذاشت.

– کاری نکن مجبورت کنم عزیزکَرده.

تماماً راست می‌گفت این پیرزن!
هیلا عزیزکرده‌ی خاص این خانواده بود…تنها یادگار شاهرخی بود که دیگر میان‌شان نبود و این حسرت بود که مرتباً در دل خانواده بیشتر می‌شد و تنها دلیل حال خوب‌شان همین هیلایی بود که چهره‌اش زیاد با پدرش فرق نداشت.

– والا خدا بده شانس…ما که ته تغاری هم هستیم از این محبتا ندیدیم.

– تا کور شود هر آنکه نتواند دید.

عزیز ناتوان از شیرین بودن هیلا، تنش را به سمت خودش کشید و محکم گونه‌اش را بوسید.

– دورِ تو بگردم من یکی یه دونه‌م!

– من دیگه از این زندگی لفت می‌دم.

رأس جـنون🕊, [31/02/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۸۵

شایان بود که مانند قاشق نشسته وسط بحث‌شان می‌پرید و اجازه‌ی ابراز محبت متقابل را به هیلا نمی‌داد. آیفون خانه که به صدا درآمد، عزیز غرغرکنان چادر به سر زد و به سمت حیاط رفت.

– بهت گفتم طراح پیدا کردم؟

شایان با تک ابرویی بالا رفته سر از گوشی بیرون آورد.

– کِی؟

نیش هیلا ناخودآگاه باز شد.

– همین امشب!

شایان کنجکاو گوشی را خاموش کرد و روی مبل کناری‌اش انداخت.

– چه خبر شده؟ تو که می‌گفتی هیچ‌کسو نمی‌شناسی بچه!

هیلا از حالت درازکشش بیرون آمد و چهارزانو نشسته، تنش را کمی جلو کشید تا دسترسی‌اش به تنقلات درون سینی راحت‌تر شود.

– یادته یه همکلاسی داشتم که خیلی باهاش جور بودم؟

ابروی شایان که بالا رفت، هیلا تند به حرف آمد:

– منظورم دوران راهنماییه…که حتی واسه تشییع جنازه بابا اومده بودن!

– آره حالا یادم اومد، خب؟

– خب بعد از اینکه جلسات مشاوره‌م تموم شد و حالم که بهتر شد تصمیم گرفتم هر چی که تو گذشته‌م بود رو ازشون دوری کنم و خودت می‌دونی که این دست خودم نبود…اولش که رفتن از اون خونه‌ی لعنتی بود و بعدش ترک همه‌ی دوستام نه فقط اون!

شایان با یادآوری آن روزهای نحس و کابوس‌های بی‌پایان هیلا اخمی درهم کشید و سری تکان داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا