رمان رأسجنون پارت 25
گاهی مانند ماشینهای صنعتی بیوقفه کار میکرد و همین داد اطرافیانش را در میآورد.
از بین لباسهایش پیراهن تمیز مشکی رنگی بیرون کشیده به تن کرد. باید سریعتر به حال کار پیش رویش فکری میکرد.
با جرقهی ایدهای در ذهنش، پیراهنش را در تن مرتب کرد و از سوئیتش بیرون زد.
دست در جیب فرو برده در حالی که اطلاعات ذهنیاش را راجب شمارهی اتاق خدمه بالا و پایین میکرد پا به درون آسانسور گذاشت.
دکمهی مورد نظر را فشرد و بعد از متوقف شدن حرکت کابین از آن خارج شد.
چشمانش روی شمارهی اعداد بالای اتاقها میچرخید و با دیدن عدد سیصد و نود و هفت لبی کشید و جلوی در اتاق ایستاد.
چند نفس عمیقی کشید و دست جلو برده چند تقهای به در اتاق نواخت. البته در دل دعا میکرد که اتاق را اشتباهی نیامده باشد.
***
دستی به چشمانش کشید و در همان حال لب باز کرد:
– شایان یه جور غر میزنی حس میکنم اولین باره اومدم خارج کشور!
شایان در حالی که از پشت مانیتور به دخترک سر به هوا چشم غره میرفت آرام لب زد:
– اولین بار نیست ولی این سری شرایط فرق میکنه!
بیحوصله بود و نمیخواست داستانِ کیامهر معید را برای شایان تعریف کند…اینکه فعلا در کنار آن مرد امنیت داشت و فرزین نمیتوانست غلط اضافی انجام دهد.
– بیخیال شایان فعلا بذار عشق و حالمو بکنم!
– خیله خب من که میدونم حرف تو کله تو نمیره…بگو ببینم کی برمیگردی؟
چانهای بالا انداخت و چند ثانیهای فکر کرد.
– اوم، نمیدونم…بستگی داره که این مرده کی کارش تموم بشه برگردیم، ولی حدس میزنم یا فردا یا پس فردا باشه!
– مامان اینجا یه بند خونه رو گذاشته رو سرش که موقع برگشت نری خونت پاشی بیای اینجا!
با یادآوری عزیز لبخند مهربانی روی لبش شکوفه زد.
– من که زیاد اونجا اطراق کردم…یه چند روزی باید برم خونه خودم کلی کار رو سرم ریخته ولی حتما میآم بهتون سر میزنم!
– از کی تا حالا اِنقدر نترس شدی هیلا؟
دستی به صورتش کشید و کلافه شد. هم از سیم جیمهای تمام نشدنی شایان و هم از بیخبر بودن از آن میز لعنتی!
چرا کسی نبود یک خبر درست درمان به او برساند؟
– هیلا با توأم ها! کجایی؟
پلکی زد و نگاهش را به سمت آیپد در دستش انداخت.
– هیچی یه لحظه حواسم پرت شدم…داشتی چی میگفتی؟
– گفتم از کی اِنقدر نترس شدی؟
شانه بالا انداخت.
– وقتی فهمیدم فقط تهدید توخالی میکنه! ترانه که فعلا قراره بار و بندیل ببنده بیاد پیشم از این بابت خیالم راحتتر شده.
– شنیدی خبر برگشتش پخش شده؟
لب باز کرد تا از شایان بخواهد حرفش را دوباره تکرار کند اما با بلند شدن صدایی در فضا حواسش پرت در اتاق شد. هول هولکی از شایان خداحافظی کرد و به سمت در قدم برداشت.
پشت آن ایستاد و بعد از اینکه در دل اظهار امیدواری میکرد که کسی آمده تا خبری راجب میز پایین بدهد، دستگیره را به سمت خودش کشید.
سر بالا گرفت تا شخصی که روبهرویش ایستاده را ببیند، اما دیدنش همانا و دهانی که باز ماند همانا!
فکر اینکه کیامهر معید خودش شخصا تا دم اتاقش آمده همچین شوکی را ایجاد کرد.
اما مرد آنقدر جدی در حال نگاه کردنش بود که در ثانیه حالت صورت و تنش را درست کرد و با اِهمی که گفت، شق و رق ایستاد.
– بفرمایید جناب معید!
البته که ته دلش قرار بود مالش برود از تشکر کیامهر معید غُد!
– فردا بعد از ظهر برمیگردیم تهران. بگو منشیم برای سه روز دیگه یه جلسه برام بذاره با طراحهایی که پیدا میکنی.
چشمانش گرد شد. دقیقا با کدام عقل و منطقی منتظر تشکر از این مردک از خود متشکر بود؟
کمی طول کشید تا سنسورهای مغزش کار کنند و اینبار چشمانش بیش از پیش گرد شوند.
– چی؟! من طراح باید پیدا کنم؟!
به خونسردی لب باز کرد:
– بله.
دیگر ابروانش به رستنگاه موهایش چسبیدند.
– چجور پیدا کنم؟
دست دیگرش را در جیب فرو برد.
– شب بخیر!
عقب گرد کرد و به راحتی رفت.
با حرص بدون آنکه حواسی نسبت به پوششاش داشته باشد پشت سرش دویید و بلافاصله بازویش را چنگ زد.
– عادت دارید مسئولیتی به بقیه بدید که وظیفشون نیست؟
در جایش ایستاد اما برنگشت. احتمالا میدانست هیلای حواس پرت با چه سر و وضعی داخل راهرو پریده!
اما هیلا چنان حرصی و خشمگین بود که صورتش رو به قرمزی میرفت و پرههای بینیاش واضح، تکان میخورد.
– درسته. سوال بعد؟
– خیلی…خیلی…خیلی…چیز هستید!
کیامهری که از حرص وافر هیلا حوصلهاش سر رفته بود، با شنیدن جملهی آخرش شدت فراوان خنده را در سلول به سلول تنش احساس کرد و برای جلوگیری از لبخندی که میآمد تا نقش بیافریند، لب روی هم کیپ کرد.
– خودت خواستی این مسئولیت بیوفته گردنت، من که گفتم برگرد اتاقت!
هیلا بیحواس از مرد مقابلش پا به زمین کوبید:
– هر کی میخواد ثواب کنه کبابش میکنید انگار!
مکث کیامهر و برنگشتنش که طولانی شد، دخترک دستش را عقب کشید و پر سر و صدا وارد اتاقش شد.
صدای محکم برخورد در به چهارچوب باعث شد تن کیامهر تکانی بخورد و با لبخند واضحی، دست در جیب فرو برده به سمت انتهای راهرو قدم بردارد.
هیلا همانطور که بینفس غرغر میکرد، جلوی آینه قدی ایستاد تا دستی به موهایش بکشد اما با دیدن پوشش چشم گرد کرد.
تاپ آستین حلقهای که دو وجب بیشتر را نپوشانده بود و به زحمت تا بالای نافش میرسید، باعث شد با هین بلندی، دست به پیشانی بکوبد.
صورت سرخش گواه همه چیز بود و لعنت به شانسی که هیچوقت همراهش نبود!
ای کاش خدا او را روی زمین محو بکند تا موقع برگشت چشم در چشم کیامهر معید نشود.
حالا معنای نگاه مرد که به سرعت از روی سر و وضعش برداشته بود را فهمید و پلک محکمی زد.
درست بود در نوع پوشش همیشه آزاد بود و دقیقا نقطهی خلاف خانهی پدری…اما همیشه چیزی به اسم چهارچوب داشت!…و یادش نمیآمد در هیچ کدام از سفرهای خارجیاش با همچین تیپی پا به بیرون گذاشته باشد.
اوف بلندی گفت و خودش را روی تخت انداخت.
نمیدانست در این مرحله از زندگیاش دقیقا باید چه غلطی بکند؟ حرص و جوش درخواست خودخواهانه مردک عصاقورت داده را بخورد یا عزای دیدار فردا را ترسیم کند؟!
با بدبختی چشم بست و فردا قطعا برای فرار از دیدار دوباره مجبور است دست به دامان رستگاری شود!
***
نیم نگاهی به ساعت انداخت و همزمان که کیفش را روی شانه میانداخت جواب داد:
– شایان یادت نره باز پیگیری کنی واسم؟ کارم خیلی عجلهایه!
– باشه…حالا این طراح پیدا کردن یهویی از کجا اومد؟
بدون اینکه نگاهی به سمت مرد کنار دستش بیاندازد، خم شد و شروع به بستن بند کتانی سفیدش کرد.
– قول کمک دادم، زود پیدا شدن یه طراح خبره واسه شرکت خیلی واجبه!
کمر صاف کرد و نفسش را بیرون داد.
– باشه تلاشمو میکنم، برسونمت؟