رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 132

0
(0)

 

لب بهم فشرد و الان حس بیشتری از خجالت و شرم را متحمل بود.

– می‌دونم شنیدن این حرفا برات سخته قاعدتا وقتی از یکی خوشت بیاد شنیدن گذشته‌ی نه چندان خوبش حالت رو بهم می‌ریزه اما نقطه عطف ماجرا دقیقا جاییه که تو وارد زندگیش شدی و کیامهر رو عوض کردی! درسته تجربه خوبی از عروس داشتن نداشتم اما با تغییرات خوبی که از کیامهر دیدم چشم بسته قبولت کردم.

سرش را پایین انداخته آرام پاسخ داد:

– نظر لطفتونه!

– از رفتار پسر من راضی هستی عزیزم؟ بدون رودروایسی و خجالت جوابم‌و بده!

این سؤال اصلا نیازی به فکر کردن نداشت.

– بله…تو این مدت هیچوقت کاری نکرد که بخواد من‌و ناراحت کنه و بالعکس…همیشه باعث حال خوب من بود.

– راستش رو بخوای…من همه چیز رو می‌دونم.

متعجب سر بالا آورد و منظور زن را دقیق نمی‌فهمید.

– چی؟ من متوجه منظورتون نمی‌شم راستش!

– همه چیز رو می‌دونم.

باز هم همان جمله را تکرار کرد و او در فکر فرو رفت. همه چیز را کنکاش کرد و کل اتفاقات زندگی‌اش را به خط کشید…به نتیجه‌ی خاصی نرسید و پر از حرص پلک محکمی زد. طول کشید تا پر از تردید لب باز کند:

– دقیقا…منظورتون…با چیه؟

– همون که هنوز روح و روانت رو تحت تأثیر خودش قرار داده!

رأس جـنون🕊, [18/05/2025 09:41 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۶۶

تنش یکه‌ای خورد و باعث شد شانه‌هایش تکانی بخورد. بزاق دهانش را فرو فرستاد و حس می‌کرد نفس‌هایش به بن بست خورده است. اصلا نمی‌دانست چه واکنشی باید از خودش در این لحظه نشان دهد و سرور زودتر به حرف آمد:

– می‌دونم تعجب کردی، گوشه‌ی دلت ناراحتی که چرا من همچین چیزی رو می‌دونم و چرا کیامهر بهم گفته ولی بنظرم خوبه که می‌دونم.

جایی برای تعجب نداشت و کل بدنش خشک شده بود.

– من آدمی نیستم که تو رو قضاوت کنم، چه حال چه گذشته و چه آینده‌…من تو رو قضاوت نمی‌کنم و تنها چیزی که می‌دونم اون عمل وحشیانه یک زن رو به نابودی می‌کشه…اون زن دیگه زن عادی نیست و آدم باید توی رفتار و صحبت‌هاش بیشتر دقت کنه که…پسر من چیزی بلد نبود.

هنوز دچار شوک و بهت بود اما حالا حس می‌کرد نفسش راحت‌تر بالا می‌آید.

– یه روز با حال بدی اومد پیشم…برای اینکه حرفش‌و بزنه دچار مشکل شد و من بهش پیله شدم که بگه چیشده، اونجا بود که از تو و ارتباطی که بین‌تون تشکیل شده گفت و اتفاقی که برات افتاد…توی رفتارش با تو مونده بود و از یه سمت هم ترس از دست دادنت رو داشت.

حالا چیزهای دیگری اضاف شد و تعجبش بیشتر از قبل شده بود.

– من اونجا تموم تلاشم رو کردم که راهنماییش کنم و حالش رو بهتر کنم…درسته انتخاب بچه‌هام خیلی برام مهمه اما به این معنی نیست که بخوام براشون تصمیم بگیرم و انتخاب‌هاشون رو قضاوت کنم…ترجیح می‌دم به دل آدما نگاه کنم و با دل‌شون ارتباط برقرار کنم.

رأس جـنون🕊, [19/05/2025 02:42 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۶۷

سرش را پایین انداخت و انگشتانش به جنگ هم رفتند.
با گونه‌هایی خجالت زده از شرم لب باز کرد:

– راستش…نمی‌دونم تو این لحظه چی بگم…هیچ حرفی برام نمی‌آد اما ممنونم از اینکه…مثل اکثر آدمای این دور و زمونه به من به دیدِ بدی نگاه نکردین…همین برام ارزشش از همه چیز بالاتره!

– خجالت نکش از حرف زدن عزیزم.

نفس عمیقی کشید.

– راستش من از صحبت کردن راجع به این قضیه سال‌هاست که فراریم و حتی روزی که خواستم ارتباط بین‌مون رو بهم بزنم غیرمستقیم به کیامهر گفتم…راستش…فرزین انتقام مادرش رو از من می‌گرفت بدون اینکه حتی ذره‌ای از این قضیه من خبر داشته باشم.

لبش لرزید و باعث شد نگاه از زن روبه‌رویش بگیرد و چشم به قهوه‌اش بدوزد.

– بارها من تا مرز تجاوز رفتم اما…

اشکش چکید و صدایش از قبل هم لرزان‌تر شد.

– خدا نخواست و…نشد! اما در اینکه اون لحظات من دچار آزار و اذیت می‌شدم…شکی نیست…من اون روزا فقط چهارده پونزده سال سن داشتم.

– ای خدا لعنتت کنه پسر!

دست بالا برد و اشک‌های ریخته شده روی گونه‌اش را پاک کرد.

– ولی همینا کار من رو ساخت و لحظه به لحظه روانم رو نابود می‌کرد…تنها کسی که کمکم کرد از اون منجلاب بیرون بیام دختر عموم بود که دو سال از خودم کوچیکتر بود، به حدی حالم بد بود که من‌و پیش روانپزشک می‌بردن اما کسی از اصل ماجرا اطلاعی نداشت!

رأس جـنون🕊, [20/05/2025 02:42 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۶۸

– می‌فهمم چقدر تو این شرایط تنها بودن سخته!

دستمال کاغذی از روی میز برداشت و خیسی زیر چشمش را پاک کرد.

– سخت که چه عرض کنم…عذاب بود که من کشیدم! بعدها تصمیم گرفتم که اینجور برای بقیه توضیح بدم که فرزین من‌و تو زیرزمین زندونی می‌کرد یا کتکم می‌زد و این جور چیزا…تا واکنشای پر ترس من براشون باعث تعجب نشه!

سرور دستش را گرفت و با مهربانی لب باز کرد:

– از سمت من مطمئن باش که هیچکس قرار نیست راجع به این قضیه چیزی بفهمه و حتی اگه بخوای این رو برای کیامهر هم توضیح نمی‌دم.

لبخندی به روی زن پاشید.

– من ممنونم ازتون بابت اینکه من‌و درک می‌کنید و تا الان قضاوتم نکردین.

– می‌دونستی من یه روانشناسم؟

هیلا یکه خورده ابرویش بالا پرید و بهت زده پرسید:

– واقعا؟

سرور پلک آرامی زد.

– بله…بابت رشته‌ای که دارم شخصیتم اینطوره و به قدری کیس‌های این مدلی داشتم که می‌دونم چجور باید صحبت کنم و آروم‌شون کنم…دلیل اینکه کیامهر از من کمک خواست هم این بود!

– باورم نمی‌شه…ولی خوشبحال کیامهر که همچین مادری تربیتش کرده!

سرور با خنده چشمکی به سمتش روانه کرد و چنگال را به سمت کیک برد.

– حالا لازم نیست تربیت نادرستم رو به روم بیاری!

رأس جـنون🕊, [21/05/2025 05:46 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۶۹

هول زده ابرویی بالا انداخت و تنه‌اش را جلو کشید:

– وای نه نه…بخدا منظورم این نبود!

– می‌دونم عزیزم باهات شوخی کردم…در هر صورت خواستم همه چیز رو بدونی و برای ادامه‌ی زندگیت تصمیم بهتر و عاقلانه‌تری بگیری…کیامهر از بچگیش به ما وابسته نبود دقیقا برعکس کیان اما به شدت با من صمیمی بود…حتی کار خلاف هم می‌کرد از من پنهونش نمی‌کرد و دقیقا نقطه عطف ماجرا و موفق شدنش همین بود!

– یعنی چی؟

– یعنی اینکه هر اتفاقی که می‌افتاد، هر مشکلی که پیش می‌اومد، توی هر شرایطی اول می‌اومد به من می‌گفت و از من نظر می‌خواست، نظر من براش خیلی مهم بود و دوست نداشت جایی مرتکب اشتباه بشه و این بود که باعث شد توی کارش پیشرفت کنه…تنها چیزی که به من نگفت سُر خوردن دلش برای تو بود که من از تغییر رفتارش متوجه شدم و منتظر موندم تا که خودش بیاد تعریف کنه اما متأسفانه نگفت و این من بودم که بهش گفتم همه چی رو فهمیدم!

با خنده گفت:

– زبونش سر این یه تیکه قفل شد چرا؟

– بعد عمری تو زندگیش تصمیم گرفت راز نگه دار بشه که براش فایده نداشت!

خنده‌اش بیشتر شد و چنگالش را درون کیک فرو برد که سرور صدایش زد.

– جانم؟

– بیشتر از خودت بگو عزیزم…مشتاق شنیدنم!

***

دستی به کتش کشید و با نفس عمیقی که بیرون فرستاد دکمه‌ی آیفون را فشرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا