رمان رأسجنون پارت 123
هیلا صدایی صاف کرد و در تلاش بود در برابر استرسش پیروز شود.
– باید یک سری مدارک تحویل آقای بازرگان میدادم به همین دلیل اومدم اینجا!
مرجان سری برایش تکان داد و سرش را به سمت کیامهری چرخاند که همچنان اخمهایش درهم بود و قصد عقب نشینی از موضعش نبود!
– جلسه چطور پیش رفت؟ اِه راستی، فکر کنم باید تو و میعاد سر جلسه میبودید الان…
– چیزی رو جا گذاشتم باید میبردمش…نیازی به حضور میعاد نبود!
– حالا جلسه چطور پیش رفت؟
– رسیدیم ایران راجع به جلسه با اعضای شرکت صحبت میکنم.
مرجان لبخند مهربانی به رویش پاشید.
– باشه عزیزم خسته نباشی!
دست خودش نبود که ابروهایش بالا پرید و…عزیزم؟ اصلا مرجان چه ربطی به کیامهر داشت که او را با این لحن عزیزم صدا میکرد؟ این عزیزم صدا کردن لحن عادی نداشت و به همین دلیل کمی حساس شد!
نمیخواست حساسیت نشان دهد، نمیخواست رفتاری غیر منطقی از خودش به نمایش بگذارد اما…
– من دارم میرم رستوران تو نمیآی؟
– نه کار دارم!
صدای کیامهر سرد بود، به احساس کیامهر شک نداشت اما…تمام مشکلش نگاه متفاوت مرجان به کیامهر بود که هیچ جوره به دلش ننشسته بود.
– باشه عزیزم پس بعد از تموم شدن جلسه توی کافه منتظرت میمونم باید راجع به موضوعی باهم حرف بزنیم!
رأس جـنون🕊, [11/03/2025 09:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۲۱
عزیزم؟ چه کلمهی عجیبی بود و بدتر از آن چه معنای عجیبتری داشت که بلافاصله بعد از شنیدنش تمام بدنش تحت فشار قرار گرفت و دستش ناخودآگاه دستهی کیفش را فشرد.
ایستادن آسانسور در طبقهی مدنظرش کافی بود تا خودش را بیرون بیاندازد و هوای آزاد به ریهاش برساند. چه عذاب عجیبی داشت این رابطه!
از هوای گرمی که در جریان بود متنفر بود اما کاری هم از دستش برنمیآمد، فقط میل داشت در این هوای گرم راه برود و راه برود و آنقدر راه برود تا فکرش خالی شود و دوباره به تنظیمات کارخانه برگردد.
– هیلا؟
دم عمیقی گرفت و پس از مکث چند ثانیهای به عقب چرخید و کیامهری را دید که همچنان اخم میان پیشانیاش نشسته بود.
این مرد در وجودش چه داشت که هیچ جوره نمیتوانست از او دل بکند؟ حتی در راه رفتن عادیاش هم جذبه داشت و وای به حال دلش…!
– معلوم هست سرت رو پایین انداختی کجا داری میری؟
داد نزد اما صدایش کمی بلند بود و با غرش خاصی همراه بود…گویا عصبی بود!
– داشتم همینجور قدم میزدم!
کیامهر حرصی دو قدم میانشان را طی کرد و بازویش را محکم گرفت.
– حواست هست کجا داری قدم میزنی؟ اینجا محوطهی بیرون از هتله! میفهمی اینجا ایران نیست و حواست باید به خودت باشه؟
صورتش گنگ بود و مغزش هم بدتر از آن.
سرش را چرخاند و…
رأس جـنون🕊, [12/03/2025 09:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۲۲
راست گفته بود، در خیابانی ایستاده بود که هیچ دیدی به هتل نداشت و…نفسش تندی پرید و با حال بدی سرش را بالا گرفت.
– نمیدونم…نمیدونم چیشد اصلا حواسم نبود…وای خدایا کم مو…
کیامهر ناتوان از استرسی که تحمل کرده بود دست پشت سرش نشاند و او را محکم به تنش کوبید. بیقرار نفسی از روی سرش گرفت و بازوهایش را دور دخترک بیشتر فشرد.
– شانس آوردی هیلا…شانس آوردم هیلا! شانس آوردم که با ندیدنت فقط دویدم…شانس آوردم.
دخترک با حسی ناامنی که لحظهای گریبانش را گرفت چنگی به پیراهن تنش زد و نفسش را بیرون داد.
ای کاش میتوانست لذت شنیدن حرفهای مرد را به تنش منتقل کند!
– مَ…من…یکم…
کیامهر بوسهای روی سرش کاشت و اجازهی صحبت به او نداد:
– میدونم، میدونم!
پلک روی هم فشرد و سعی کرد سرش را بالا بگیرد.
– کیامهر؟
– جونم؟
– من دردسرم…دردسرم نه؟
کیامهر بیوقفه و پشت سر هم گونهاش را بوسید و همزمان بلند نفس میکشید.
– دردسر…نیستی!…فقط…تموم زندگی…منی!
سرش عقب کشید و نگاه به نگاهش داد.
– متوجه شدم میمیرم اگه نباشی…میمیرم اگه این چشما رو نبینم…بار آخرت باشه میگی دردسری!
رأس جـنون🕊, [13/03/2025 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۲۳
– اما…
کیامهر اجازه نداد و دست روی دو سمت صورتش گذاشت و بدون معطلی و فکر کردن به عواقب کارش سر جلو برد و لب روی لبش نهاد.
بار قبل هم همینطور بیفکر انجام داده بود و الان هم!
شاید تنها تفاوتی که با سری قبل داشت این بود که وابستهی احساس شکل گرفته میان دو نفرشان بود.
روی صورتش خم شد و انگار هیچ درکی از فضای اطرافش نداشت و تنها چیزی که مغزش میخواست ربودن آن دو گوشت تپنده بود که قرار و آرامش برایش نگذاشته بود!
هیلا هیجان زده از اتفاقی که در حال شکل گیری بود چنگی به بازوی مرد بست و تنها کاری که در این لحظهی به شدت سخت و نفسگیر از دستش برمیآمد، بستن چشمانش بود که آن هم کاملا غیرارادی از دستورات تنش انجام شد!
مرد به سختی توانست به خودش مسلط شود و رحمی به نفسهای تکه تکه و یکی در میان هیلا بکند. بوسهی آخرش به نرمی یک شکوفهی بهاری روی لب دخترک کاشته شد و آرام لبش را جدا کرد. پیشانی به پیشانیاش تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
هیلا خجالت زده لب زیرینش را به دندان گرفت و با هیجانی که نتوانسته بود کنترلش کند، دستش را از روی بازوی مرد پایین آورد و اینبار انگشتان مرد را به دست گرفت و فشرد. کیامهر با تک خنده بینی به بینی دخترک کوبید و لب باز کرد:
– قلق ساکت کردنت اومده دستم هیلا! از این به بعد بیشتر حواست به خودت باشه.
پر از خجالت صدایش زد:
– کیامهر!
رأس جـنون🕊, [15/03/2025 09:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۲۴
خندهی توی گلوی مرد انگار چیزی از دلش را بیرون کشید که نفسش بند آمد و تا کی میخواست انقدر زیبا یکه تازی کند؟ آخر این مرد چیزی از جانش باقی نمیگذاشت!
– جونِ کیامهر…چیه بلای کیامهر؟ چیه درد بیدرمون کیامهر؟ چی از من میخوای با این صدای نازت؟
لباشن را مکشوار به دهان کشید و سرش را سریع پایین انداخت. دیگر رویی برای نگاه کردن به آن چشمهای پر از زرق و برق نداشت.
– بنظرم…بهتره بریم!
صدایش را صاف کرد و پا روی خواستهی دلش گذاشته سریع تنش را عقب کشید. دستش را به سمت مرد دراز کرد و درحالی که نگاهش همچنان به زمین دوخته بود لب زد:
– بریم دیگه!
طول کشید تا مرد دست به دستش بدهد و او را باز به سمت خودش بکشد.
– منو نگاه کن تا بریم!
درمانده نگاهش چپ کرد.
– چرا اذیت میکنی خب؟
– والا تو با این نگاه گرفتنت داری منو اذیت میکنی!
دل لعنتیاش صد باره و هزار باره به تپش افتاد و چه سخت بود سر بلند کردن و نگاه انداختن به چشمهایی که روح از تنش جدا میکرد! این مرد اصلا چه قدرتی داشت که تمامش را اینگونه بهم میریخت؟
با نفسهای نامنظمی بالاخره و با کلی جان کندن سر بالا گرفت. نگاه به نگاهش داد و دید که کرد چه نفس بلندی کشید و چطور پر از آرامش پلک روی هم نهاد.
– حالا میشه بریم؟