رمان رأسجنون پارت 117
هیلا با خنده مردمک در حدقه چرخاند و دست به سینه شد.
– ما شرافتا کلا خوشگلیم گل پسر!
– به قول شما ایرانیا بر منکرش لعنت!
ترمه زیر خنده زد و با همان خنده شروع به حرف زدن کرد:
– وای تو دیگه کی هستی؟
– راستش نمیخواستم این رازو به کسی بگم ولی شهاب و آیدان منو به سرپرستی پذیرفتن، میگن اولین بار منو کنار سطل آشغال پی…
ادامهی صحبتش همراه شد با پس گردنی که از سمت شهاب نوش جان کرد و شلیک خندهای که به هوا رفت.
– باز تو چندتا گوشِ مفت گیر آوردی شروع به وراجی کردی؟
– عمو جون اسم پسر خوندهی نمکت رو بگو لااقل بیشتر بشناسیمش!
صدای ترمه همچنان پر از خنده بود و پسرک با همان چشمان پر از شیطنتش بدون آنکه ترسی از بودن پدرش داشته باشد لب باز کرد:
– از اون جهت که نود درصد اوقات پدر و مادر ما با هم بحث دارن و دعوان، من تنها شخص خونواده هستم که به اسم اصلیش صدا نمیشه و کلا با اسم خیر ندیده صدا میشم! خیر ندیده هستم خوشبختم از آشناییتون دخترا!
دست شهاب که به سمت گوشش دراز شد، پسرک تکانی خورد و به سرعت چند قدم عقب رفتم.
– نه آقا غلط کردم، شکر خوردم، من اصلا حواسم به شما نبود شهاب خان…عرضم به حضورتون که اسم اصلیم هامونه و قطعا خوشحالم از دیدنتون دخترعموهای عزیز! راضی بودی جناب شرافت؟
رأس جـنون🕊, [30/01/2025 05:47 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۹۰
– حالا میتونی مثل بچهی آدم بری سرِ جات بشینی پسر!
هامون شانهای بالا انداخت و با زبان درازی لب باز کرد:
– ولی من بچه آدم نیستم!
شهاب به سمتش خیز برداشت که لبهایش زودی بهم جنبید:
– من بچهی عقابم!
پسر چنان معرکهای راه انداخته بود که کل اهالی خانه در حال تماشا کردن و خندیدن به حرفهایش بودند.
– برو بشین هامون، یه کار نکن اول کاری کتکت بزنم!
چشم بلند بالایش خندهی جمع را مجدد بالا برد. ادامهی احوال پرسیشان با شهاب گذشت و بعد نشستن مهمانها، با ترمه پشت سر عزیز روانهی آشپزخانه شد.
– عزیز شما برو بشین من تموم کارا رو انجام میدم قربونت برم.
– آره عزیزم هیلا درست میگه منم که هستم کنار دستش!
– باشه دورتون بگردم فقط حواستون به خودتون باشه!
عزیز هنوز از آشپزخانه بیرون نزده بود که ترمه زودی صدایش زد:
– میگم عزیز…پسرای عمو شهاب چند سالشونه؟
– مثل اینکه هاکان یک سال از هیلام بزرگتره…اون شیطون هم باید بیست و یک سالی داشته باشه! حالا چیشده فوضولیت گل کرده ترمه خانم؟
– والا ما غلط کنیم به اون چیزی که تو فکر شماست، حتی فکرشو کنیم جهت رفع فوضولی زحمتتون دادم پرسیدم شما به بزرگی خودت ببخش!
شانهاش از شدت خنده لرزید و امروز شرافتها یک نمه شیرین میزدند.
رأس جـنون🕊, [01/02/2025 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۹۱
عزیز بعد از نچ نچی که کرد، از آشپزخانه بیرون زد.
– تو پیش دستیها رو دربیار تا من میوهها رو بچینم.
ترمه چشمی گفت و یکهو صدایش زد:
– هیلا راستی چای یادت نره!
– وای راست گفتی! تو این میوهها رو ببر من چای رو درست کنم بیارم.
بعد از آماده کردن میوهها و سپردنشان به دست ترمه، تا آب به جوش بیاید، سراغی از گوشیاش گرفت و صفحهاش را روشن کرد. با ندیدن پیامی از جانب کیامهر، لب زیرینش مانند کودک یکی دو ساله جلو آمد.
نه به آن همه ابراز احساسات شدیدش و نه به این نبودنهایش! جوری از فضای مجازی محو شده بود که حرصش درآمده بود. شروع به جویدن پوستهی لبش کرد که صدایی از پشت به گوشش رسید:
– چه خبره؟ از موقعی که اومدی سرت یه بند توی گوشیه!
هینی کشید و به پشت چرخید.
– وای شایان! چرا یهو پیدات شد؟
مرد نیشخندی زد و دخترک را از سر راهش کنار زد.
– چرا؟ نکنه مچتو گرفتم؟
برایش دهان کج کرد و فلاسک را به دست شایان داد.
– برو بابا تواَم…گیر دادی میخوای مچمو بگیری ولی هیچی تو دستت هم نمیآد!
– والا جدی میگم، یه مدته بیدلیل نیشِت بازه، بدجور هم سرحالی…بالاخره باید بهت شک کنم یا نه…یکم اسکل میزنی آخه!
با حرص مشتی به بازویش کوبید و پر اعتراض اسمش را صدا زد.
– حالا جای اینکه فشار بیاری به خودت برو استکانای چای رو دربیار…اینهمه فَک میزنی لااقل یه کار مفیدی کن!
رأس جـنون🕊, [02/02/2025 02:47 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۹۲
با حرص قدم به سمت کابینتها برداشت و چند استکانی درون سینی گذاشت.
– شایان بعضی وقتا بد میری رو اعصابم!
– من تو رو بزرگ کردم خوب میشناسمت!
دسته موی افتاده روی صورتش را پشت گوش نشاند و شالش را مرتب کرد.
– والا هر کی جدیدا به من میرسه میگه من بزرگت کردم خوب میشناسمت در حالی که اصلا منو نمیشناسن!
مرد دست در جیب فرو برد و چند قدمی به سمتش برداشت و در نزدیکی تنش متوقف شد.
– وقتی بهت میگم میشناسمت چرا نمیخوای قانع بشی بچه؟ چشمات چند روزه که داره از ده فرسخی برق میزنه، دائما خنده رو لباته، حس و حالت خیلی خوبه دیگه گرفته نیستی و بیشتر اوقات منتظر به صفحهی گوشیت نگاه میکنی!
همچنان دوست داشت به در حاشا بزند و به همین بابت با زبان درازی پاسخ داد:
– نه خیر اصلا هم اینطور نیستم، دلیل قانع کنندهای نیست!
– خودت خوب میدونی دلیل قانع کنندهای هست، تا یه مدت پیش هیلایی بودی که دیدن غم توی چشمات، رنجی که میکشیدی پیرم میکرد، اما الان هیلایی هستی که من جز برق خوشحالی چیزی تو چشمات نمیبینم، البته به تعبیر بزرگان میشه همون برق عشق!
بزاق دهانش را قورت داد و هیچوقت فکر نمیکرد کسی بتواند انقدر قشنگ تحلیلش کند.
– به روت نیاوردم چون منتظرم خودت بیای واسم تعریف کنی و بهم معرفیش کنی!
رأس جـنون🕊, [03/02/2025 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۹۳
لب بهم فشرد با خجالتی که حالا در صورتش نمایان شده بود، یک قدم به عقب برداشت و نگاهش را به جای دیگری از وسایل آشپزخانه دوخت.
حرف حق دیگر جواب نداشت!
طولی نکشید تا چای دم کشید و بعد از ریختنشان، با سینی به سمت پذیرایی قدم برداشت و شایان هم با ظرف شیرینی پشت سرش روانه شد. بعد از چرخاندن سینی کنار ترمه جای گرفت و نگاهش را به صفحهی خاموش گوشیاش داد.
– شوهرت هنوز پیام نداده مگه؟
تندی نگاهش را به اطراف داد و با آرنج به بازویش کوبید.
– هیس! الان یکی میشنوه!
– نگران نباش همه حواسشون به این جدیدای از راه رسیدهست، کسی حواسش به چشمای چپ شدهی جنابعالی برای دریافت یک پیام از سمت شوهرش نیست!
با حرص اینبار ضربهی محکمتری به دستش نواخت و غرید:
– کوفت! خدایا چه غلطی کردم من به تو اینارو گفتم؟
– خودمونیما ولی خوب کِیسی جور کردی!
چشم غرهاش را روانهی آن نیش گشاد شدهی نشسته بر صورتش کرد.
– هنوز نه به باره نه به داره چی برای خودت میبافی؟ هی شوهر شوهر هم میکنه!
– چیه؟ حرصت دراومده؟
– ترمه اینا برن من تو رو حلق آویز میکنم حالا وایسا!
ترمه ریز ریز در حال خندیدن بود و در همین حین که با حرص نگاهش را از دخترک گرفت، چشمش به هاکان خورد و عجیب متعجب شد.
رأس جـنون🕊, [04/02/2025 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۹۴
متعجب شد از اویی که با وجود اینکه مچ نگاهش را گرفته بود، اما همچنان قصد نداشت تا از رو برود و نگاهش را بردارد. از خیره نگاه کردنش با آن صورت پوکر فیس اندکی خجالت کشید و باعث شد طی یک واکنش غیرارادی در جایش کمی جابجا شود.
معذب شد و با لبی گزیده شده دست به سمت شالش برد. عزیز حق داشت که از او بخواهد روی موهایش پوششی بیاندازد، بزرگ شدهی خارج از فرهنگ اینجا بودند و…یک سری فرهنگ نادرست داشتند، دقیقا مثل چیزی که همین الان در حال تحملش بود.
– ترمه بیا بپیچونیم بریم!
– الان؟ چرا مگه؟
– این پسره بدجور داره نگام میکنه و ول کن هم نیست، دارم اذیت میشم!
ترمه نگاهش را به سمت هاکان چرخاند و بعد از شکار نگاه خیرهاش حرصی به سمتش چرخید:
– این مرتیکه چه پرروئه، هی نگاهش میکنم از رو بره ولی نمیره.
اوهومِ زیرلبی زمزمه کرد سرش را پایین انداخت که صدای بلند ترمه نگاه همه را به سمت خودش کشید:
– عزیز جون من و هیلا میخوایم بریم بیرون، کاری با ما نداری؟
– منم باهاتون میآم!
با چشمانی گرد شده به سمت ترمه چرخید و دخترک از شدت تعجب به سرفه افتاده بود. تیام بود که بعد از جمع کردن دهان باز شده از تعجبش شروع به حرف زدن کرد:
– داداش اینجا با اونجایی که شما بزرگ شدی یکم فرق میکنه!