رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۸۷

5
(3)

بی‌حوصله خبی زمزمه کردم و با خستگی فراوان کمرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
نگاه ریزی به اطراف انداخت و با دیدن آن‌ها که حسابی مشغول صحبت بودند خودش را جلوتر کشید.

– دکتر الیاسی رو دیدم داشت با دکتر هوشمندی دعوا می‌کرد…یه دعوای وحشتناکی بود اصلا!

با تعجب چشم گرد کردم.
جای تعجب هم داشت…دکتر الیاسی و هوشمندی دو رفیقی بودند که صمیمیت‌شان زبان زد بیمارستان بود.

– نفهمیدی سر چی؟

– نه ولی حس کردم تقصیر هوشمندیه!

نگاه چپی به سمتش انداختم.

– خب مشخصه باید طرفش‌و بگیری.

خنده‌ی نخودی زد و نچی گفت.

– نه بابا…یکم از بحث‌شونو شنیدم آخه…دکتر الیاسی همش داد می‌زد که نمی‌ذارم اینکارو کنی، نمی‌خوام کسی‌و نابود کنی، یه همچین چیزایی!

لبخند تمسخر آمیزی گوشه‌ی لبم نشست.

– آخه از اون هوشمندی همیشه ساکت اینجور چیزا برمی‌آد؟!

شانه‌ای بالا انداخت و شروع به باز کردن شکلات در دستش کرد.

– من چه بدونم آخه…ولی از اون الیاسی همیشه آروم هم داد زدن و مشت زدن بعید بود.

فکری قلپی از چای را قورت دادم.

– باورم نمی‌شه…یعنی بحث بین‌شون اِنقدر داغون بوده که کار به کتک کاری رسیده؟

شکلات را همراه با چای به سمت دهان برد.

– فکرش‌و هم نمی‌تونی بکنی که چی دیدم اصلا…ولی بنظرم هر چی هست زیر سر همین هوشمندیه بسکه مرموزه…اصلا آدم می‌ترسه مستقیم به چشماش نگاه کنه بسکه یه جوریه!

لبانم را بهم فشردم تا خنده‌ام را به نشانه‌ی تأئید حرفش پنهان کنم.
فکر می‌کردم فقط من این مشکل را داشتم!

– اما بیخیال اینا…من از اون زنیکه که هی می‌چسبه به اون مرتیکه خوشم نمی‌آد.

صدایی صاف کردم و من هنوز از آتنا برایش نگفته بودم و همان بهتر که نمی‌دانست. چون قطعا با آن روحیه‌ی همیشه جنگ طلبش بعید بود بلایی سر او نیاورد!

– کیه اصلا؟ وای فامیلیشم هنوز بلد نیستم.

بیخیالی گفتم و بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.
امروز اصلا حوصله نداشتم.
می‌دانستم همه‌اش برمی‌گشت به یادآوری آن خاطرات لعنتی که هیچوقت قرار بر پاک شدن از حافظه‌ی مرا نداشت.

نگاهی به اطراف انداختم.
هر کی مشغول کاری بود و بدو بدو زیاد بود. پلکی زدم و به سمت چپ چرخیدم که نگاه خیره‌اش را شکار کردم.

با اخم غلیظی در حال نگاه کردن به من بود و من بی‌اهمیت از کنارش عبور کردم و به سمت استیشن رفتم.

– اطلاع دارید دکتر جعفری امروز اومده؟

– اوم…بله…امروز جراحی دارن اما الان نمی‌دونم تموم شده یا نه!

سری تکان دادم و در این لحظه بدجور خواستار صحبت کردن با او بودم، با اویی که بعد از آن روز عجیب غیبش زده بود.

گوشی را روشن کردم و با یادآوری نداشتن شماره‌اش پوفی کردم. طی یک تصمیم آنی عقب گرد کردم و رو به همان پرستار گفتم:

– ببخشید اگر دیدینشون بی‌زحمت بهشون بگید دکتر محمدی دنبالتون می‌گشت کارتون داشت!

چشمی گفت و با تشکر کوتاهی از او فاصله گرفتم و دست در جیب پا به محوطه‌ی بیمارستان گذاشتم.
اِنقدری امروز از کمرم کار کشیده بودم که آخ اعضا و جوارحم درآمده بود.

– نمی‌دونستم تو یه بیمارستان دور افتاده‌ی کردستان می‌شه پیدات کرد!

نفس در سینه‌ام حبس شد و رسوخ رگه‌های بغض را به سوی قلب و گلویم عمیقاً حس می‌شد.
بوی عطرش که زیر بینی‌ام پیچید، خدا را با تمام وجود التماس کردم تا درهم نشوم.

– برای چی باید دنبالم بگردی که بخوای اینجا پیدام کنی؟

با خونسردی بدون آنکه نیم نگاهی به سمتش بیندازم حرفم را زدم و او بی‌خبر از جنگ و بلوای درونی من پوزخندی به چهره‌ی بی‌روحم تقدیم کرد.

– پس خبرا زود به دستت می‌رسه…به اونی که خبرارو بهت می‌رسوند لااقل می‌گفتی از زنده بودنت هم به خونواده‌ت خبر بده!

از این همه بی‌تفاوت و سرد بودنش دندان بهم سابیدم و مردک هیچوقت قرار نبود عوض شود…حتی با گندی که بالا آورده بود!
به سمتش چرخیدم و غریدم:

– لزومی نمی‌بینم یه سری چیزا به تو ربطی داشته باشه.

موفق شده بود…توانسته بود به جنگ درونی‌ام پایان دهد و از من یک دختر یاغیِ عصبی بسازد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا