رمان طلا

رمان طلا پارت 128

0
(0)

 

 

روی سینه‌هایم را بوسید .صدای ناله ام بلند شد.

 

+جان دلم زندگی

 

نفس های داغ و بلندم کل اتاق را دربرگرفته بود .

 

 

دست دو گردنش حلقه زدم و لب‌هایم را به مهمانی لب‌هایش دعوت کردم.

 

تن های داغمان به هم می‌خورد و من تا دیوانگی راهی نداشتم.

 

آرام روی تشک خواباندم.

 

لب‌هایش جای‌جای تنم را به آتش می‌کشید و خاکستر می‌کرد .

 

در وجودم حرص ،طمع و عشق زبانه میکشید.

 

دستم مدام روی عضله‌های بدنش در گردش بود.

 

دست پشت کمرم برد و مرا کمی از زمین جدا کرد.

 

دهانم خشک‌شده بود از نفس‌های مداوم و پی‌درپی .

 

سرم روی بالش و کمرم از زمین جدا بود.

 

بوسه اش روی سیبک گلویم مجابم کرد سربلند کنم .

 

دست دور گردنش حلقه کردم و خودم را به او چسباندم.

 

موهایم را به یک طرف ریخت و بوسه‌های پیاپی اش از شانه‌هایم شروع شد.

 

 

 

 

لذتی که با هر بوسه اش به تنم تزریق می‌شد قابل وصف نبود.

 

تنم را با آن دستان مردانه و قوی‌اش هزاران بار طواف کرد.

 

تنها پوششی که داشتم یعنی شلوارم را هم درآورد.

 

آنقدر داغ و دیوانه شده بودم که دیگر خجالت برایم معنی نداشت.

 

باز به سمت لبم حجوم آورد و بوسه‌ای طولانی را رقم زد.

 

+آخ فرشته ی من امشب منو به بهشت خودت دعوت کردی

 

بوسه‌ای روی بازویش زدم.

 

– اشتباه می‌کنی تو منو به بهشت دعوت کردی

 

آسمان شب چشمانش از هر زمان دیگری درخشان‌تر و پرنورتر بود.

 

مرا کمی از خود دور کرد و با حظ وافری خیره‌ام شد.

 

زیر نگاهش داشتم ذوب می‌شدم و دست و پایم را گم کردم.

 

بعد از این‌که سیر شد از نگاه کردم باز روی تشک درازم کرد و خودش روی بدنم خیمه زد.

 

و زیر گوشم زمزمه کرد.

 

+فقط خودتو به من بسپر همه کسم

 

 

 

در آن نیمه‌شب با تیر کشیدن و درد گرفتن زیر دلم خودم را تسلیم عشق کردم و ذره‌ای هم دچار پشیمانی نشدم.

 

ذاتاً روح و روانم را خیلی وقت بود که او اسیر کرده بود و جسمم را هم خودم به اسارت دعوت کردم.

 

اسارتی که اگر به من بود هیچ‌گاه هیچ تلاشی نمی‌کردم تا آزاد شوم.

 

در ثانیه به ثانیه‌ی آن رابطه تمام فکر و ذکرش من و احوالات من بود .

 

مراعات بیش‌از اندازه‌اش مرا به وجد می‌آورد.

 

حرف‌های عاشقانه‌ای که زیر گوشم نجوا می‌کرد حواسم را از درد که هیچ از عالم و آدم پرت می‌کرد .

 

بوسه‌های پر از مهر و حرارتش وادارم می‌کرد هر دردی را به جان بخرم.

 

جایی وسط رابطه نتوانستم درد را تحمل کنم صدایم درآمد.

 

سریع واکنش نشان داد.

 

+ جونم؟ درد داری؟ می‌خوای تمومش کنم ؟

 

لب‌های ترک خورده‌ام را خیس کردم بوسه‌ای روی لب‌هایش نشاندم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا