رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 61
” جورج “
همونطوری که در حال تعویض لباسام بودم نمیتونستم برای لحظه ای هم نگاه از صورت معصوم و ناراحت آیناز که حتی توی خوابم اخم داشت بگیرم
بالاخره بعد از اون همه مسخره بازی که درآورد خوابش برد و بیهوش شد ، میدونستم توی شرکت باهاش بدبرخورد کردم و توی اون حال و هوایی بد رهاش کردم
ولی دست خودم نبود وقتی که از زبونش شنیدم نیما چه بلایی سرش آورده دیوونه شدم و به قدری رَد دادم که اون رفتار بد رو باهاش داشتم
ولی وقتی صدای گریه از ته دلش رو شنیدم طاقت نیاوردم که برم و همونجا پشت ستون ایستادم و دودل نگاهش کردم که یکدفعه بلند شد و با اون حال خرابش سوار ماشین شد و رفت
دلم گواهی بد میداد که با اون حالش پشت فرمون نشسته پس بی معطلی دنبالش سوار ماشین شدم و تعقیبش کردم بعد از گشتن توی شهر در بار از ماشین پیاده شد و با سر وضعی آشفته داخل شد
دنبالش داخل بار شدم و با حالی خراب کناری ایستادم و زیرنظر گرفتمش که چطوری پیکا رو پشت سرهم سر میکشید و خودش رو با ریتم آهنگ تکون میداد
معلوم بود توی حال و هوای خودش نیست هرچی میخواستم جلو برم نمیتونستم ولی یکدفعه با نشستن مردی کنارش و اینکه میخواست از مستیش سواستفاده بکنه
اعصابم خراب شد عصبی به سمتش رفتم و با اون مرد درگیر شدم و به هر بدبختی که بود خونه خودم آوردمش
میدونستم اشتباه کردم و باید به خونه خودش میبردمش ولی وقتی با اون لحن غمگین ازم خواست کنارش بمونم نتونستم بیخیالش بشم و الانم اینجا بود درست روی تخت من!!
لباس راحتی پوشیدم و درحالیکه بالای سرش میرفتم آروم کفشاش رو از پاش بیرون آوردم و کنارش لبه تخت نشستم و به صورت غرق در خوابش زُل زدم
نیما چطوری تونسته بود این دختر رو عذاب بده ؟؟! دختری که اینقدر آروم و معصوم بود که حتی آزارش به یه مورچه ام نمیرسید اینقدر تو رابطه ناشی بود که حتی یه بوسه ساده ام بلد نبود
دفعه اولی که بوسیدمش فهمیدم بار اولشه که داره عشق بازی میکنه این رو منی که با هزار جور دختر رابطه داشتم دقیق میتونستم تشخیص بدم
آروم موهای ریخته شده روی پیشونیش رو کنار زدم و زیرلب عصبی زمزمه کردم :
_آنچنان بلایی سر نیما بیارم که تا عمر داره از یاد نبره !!
از سرما توی خودش جمع شد آروم ملافه روی تنش کشیدم و عصبی بلند شدم و به طرف بالکن راه افتادم و بی توجه به سوز سرما روی صندلی نشستم و درحالیکه سیگاری رو با فندک روشن میکردم توی ذهنم برای نیما نقشه میکشیدم مک عمیقی بهش زدم و دودش رو غلیظ بیرون فرستادم
” آیناز “
با حس سردرد بدی که گریبان گیرم شده بود از خواب بیدار شدم ولی بدون اینکه چشمامو باز کنم به پهلو چرخیدم و از درد به خودم پیچیدم
_آخ خدایا !!
_سردرد دارید ؟!
با شنیدن صدای غریبه ای که تا به حال اصلا به گوشم نشنیده بودمش ناخودآگاه چشمام گشاد شد این دیگه کی بود ؟؟
یه دختری که از سر وضعش معلوم بود خدمتکاری چیزیه کنار تختم ایستاده بود و منو نگاه میکرد گیج پلکی زدم و آروم لب زدم :
_چی ؟؟
تعظیم کوتاهی کرد و گفت :
_ببخشید خانوم… آقا گفتن اینجا بمونم تا بیدار شدید هرکاری داشتید براتون انجام بدم و چون ممکنه سردرد داشته باشید از قبل براتون قرص آماده کردم
چی ؟؟ این داره از چی صحبت میکنه ؟؟؟ اصلا آقاش کیه ؟؟
وحشت زده روی تخت نشستم که با دیدن فضای ناآشنایی که توش بودم ترس به دلم نشست و با بُهت لب زدم :
_این…اینجا کجاست ؟؟
بی اهمیت به سوالم قرصی همراه لیوان آب به سمتم گرفت
_بفرمایید خانوم
از اینکه جواب سوالم رو نمیداد عصبی زیر دستش زدم که لیوان روی تخت چپه شد و بلند فریاد زدم :
_گفتم اینجا کجاست ؟؟؟ اصلا رییست کیه ؟؟؟
درحالیکه با اضطراب خم میشد که تخت رو تمیز کنه گفت :
_وااای چیکار کردید خ…..
_تو برو بیرون اِلیزابت !!!
با شنیدن صدای جورج انگار جون تازه ای گرفته باشم سرم به سمت در چرخید و با دیدنش توی قاب در ناباور اسمش رو صدا زدم
به سمتم قدم برداشت که خدمتکار با تعظیم کوتاهی که کرد با عجله از اتاق خارج شد ، جورج کنارم لبه تخت نشست و گفت:
_حالت خوبه ؟؟ سردرد نداری ؟؟
از اینکه داشتم جورج رو کنار خودم میدیدم به قدری شوکه شده بودم که چشمام هیچ جای دیگه ای رو نمیدید و انگار کر شده باشم فقط داشتم بِرُ بِر نگاش میکردم
دستش رو جلوی صورتم تکونی داد و گفت :
_انگار هنوزم عوارض خوردن زیادی مشروب توی بدنته که گیج میزنی و توی دنیای دیگه ای سیر میکنی
گیج به خودم اومدم و لب زدم :
_هاااا چی ؟؟؟
مردونه خندید و گفت :
_یادت نمیاد دیشب چه اتفاقایی افتاد ؟؟
گیج چشمام رو مالوندم و به دیشب فکر کردم کم کم صحنه ها جلوی چشمام جون گرفت وااای خدایا یعنی من چیکار کرده بودم چیزی جز مستی و اومدن جورج یادم نمیومد
خجالت زده زیرچشمی نگاش کردم و پرسیدم :
_اووووم کار بدی که انجام ندادم ؟؟
ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت :
_نوووووچ !!!
حس میکردم بدجور خرابکاری کردم این رو از شیطنت توی نگاهش حدس میزدم از کنارم بلند شد و درحالیکه به طرف در میرفت گفت :
__بلند شو بیا صبحونه بخور …..البته باید گفت عصرونه چون دیگه نزدیکای شبه !!
با بیرون رفتنش از اتاق وحشت زده روی تخت نشستم خدایا گفته بود شب ؟! مگه الان ساعت چنده ؟؟؟
به دنبال گوشیم شروع کردم با عجله اطراف رو گشتن که یکدفعه با دیدنش روی پاتختی با سرعت برش داشتم
ولی همین که صفحه اش روشن کردم با دیدن سیل عظیمی از پیاما و تماسای بی پاسخی که روی صفحه اش خودنمایی میکرد وااای بلندی گفتم و با ترس و لرز قفلش رو باز کردم
حدود ۷۵ تماس و پیام بی پاسخ از امیرعلی و نورا داشتم چنگی توی موهای پریشونم زدم بدون باز کردن حتی یه دونه ای پیاما همه رو پاک کردم چون میدونستم پیاماشون چیزی جز نگرانی و اعصاب خوردکنی برام ندارن
بلند شدم و گوشی رو ته جیبم انداختم ، لعنتی حالا باید جوابگوی این باشم که چرا دیشب خونه نرفتم با اعصابی خراب وارد دستشویی شدم ولی همین که رو به روی آیینه ایستادم
با دیدن بالاتنه برهنه ام که تنها با یه دست لباس زیر بودم چشمام گرد شد وحشت زده قدمی جلو گذاشتم
من….من چرا لباس تنم نیست ؟!
شلوارم هنوز پام بود ولی تاپی که موقع بیرون رفتن تنم کرده بودم کجاست ؟؟
واااای خدایا معلوم نیست که دیشب چه گندی زدم که این حال و روزمه !!
بدتر از همه من تموم مدت اینطوری جلوی جورج نشسته بودم و حرف میزدم ؟؟
باید قبل از اینکه بیشتر آبروریزی درمیاوردم از اینجا میرفتم با این طرز فکر زودی دست و صورتم رو شستم و بعد از مرتب کردن موهام بیرون رفتم
و اتاق رو به دنبال پیدا کردن تاپم گشتم که با دیدنش کنار تخت با عجله بلندش کردم و درحالیکه تنم میکردمش از اتاق بیرون رفتم با رسیدن به سالن جورج رو نشسته پشت میز غذا دیدم
با دیدنم به رو به روش اشاره ای کرد و گفت :
_زود بشین غذاتو بخور تا ضعف نکردی
دهن باز کردم تا مخالفت کنم ولی با یادآوری اینکه هیچ کس توی اون خونه منتظر من نیست و هرچی که هست چیزی جز تعصب و خشم بیخود نیست قبول کردم و پشت میز جا گرفتم
با لذت به غذاهای روی میز خیره شدم و بدون تعارف با عجله شروع کردم به خوردن بعد از اینکه تقریبا تموم میز رو درو کردم با لذت دستی روی شکمم کشیدم و گفتم :
_آخی دیگه دارم میترکم !!
با صدای خندیدن جورج خجالت زده به خودم اومدم و با لُکنت گفتم :
_اووووم من برم دیگه
_کجا ؟؟
_معلومه دیگه خونمون ، حتما تا الان دیگه نگرانم شدن
آهانی زیرلب زمزمه کرد که بلند شدم ولی همین که میخواستم از کنارش بگذرم مُچ دستم رو گرفت و گفت :
_ماشینت تو حیاط پارکه و در ضمن….
بلند شد و یک قدمیم ایستاد و همونطوری که نگاهش رو بین چشمام میچرخوند ادامه داد :
_متاسفم !!
_بابت ؟؟
سرش رو پایین آورد در حدی که نوک بینی هامون بهم میخورد آروم زمزمه کرد :
_بخاطر رفتار بدی که باهات داشتم و میخوام که منو ببخشی
با بوسه آرومی که روی لبهام نشوند به خودم اومدم و بوسه اش رو با خنده جواب دادم دستاش دور کمرم حلقه کرد
همین که گرمای تنش رو حس کردم شدت بوسه هاش بیشتر شد که بی اختیار بدنم شروع کرد به واکنش بد نشون دادن و دستام مشت شد و بی حرکت موندم
حال بدم رو متوجه شد چون با بوسه کوتاهی که روی پیشونیم نشوند ازم جدا شد و گفت :
_ببخشید نباید زیاده روی میکردم
با شرمندگی زیرلب ببخشیدی زمزمه کردم ، از خودم خجالت میکشیدم که حتی نمیتونستم مثل آدم عادی ببوسمش و باهاش باشم با دیدن ناراحتیم ضربه آرومی روی نوک بینی ام زد و به شوخی گفت :
_یادم باشه هر وقت دلتنگت شدم حتما قبلش مستت کنم چون همه چی یادت میره و ازم میخوای همه جوره باهات باشم
با چشمای گرد شده از تعجب لب زدم :
_چی ؟؟ راستشو بگو دیشب چه گندی زدم ؟؟
با یادآوری اینکه وقتی بیدار شدم لباسی تنم نبود به یقه ام چنگی زدم و قدمی عقب رفتم
_هعی….نگو که !؟
تو گلو خندید و گفت :
_آره من جلوت رو نگرفته بودم کار به جاهای باریک میکشید میدونی چرا ؟!
سری تکون دادم و کنجکاو پرسیدم :
_چرا ؟؟
سرش رو جلو آورد و درحالیکه بوسه ای روی لاله گوشم مینشوند آروم گفت :
_چون بدجور داشتی دلبری میکردی منم که بی طاقت !!
حس کردم که چطور گونه هام از خجالت گُر گرفتن سرمو پایین انداختم که دستش زیر چونه ام نشست و گفت :
_از من هیچ وقت خجالت نکش اوکی ؟!
توی سکوت سری تکون دادم و بعد از بوسه ی کوتاهی که روی گونه اش نشوندم با عجله از سالن بیرون زدم سوار ماشین شدم
ولی همین که میخواستم ماشین رو روشن کنم تازه چشمم به خونه اش خورد
اوووه خدای من….اینجا که دست کمی از یه قصر نداره به قدری خونه اش بزرگ و مجلل بود که نمیدونستم باید کدوم قسمتش رو نگاه کنم
شیشه ماشین پایین کشیدم تا با کنجکاوی بیشتری اطراف رو دید بزنم ولی با دیدن جورجی که توی بالکن ایستاده بود و منو تماشا میکرد دستپاچه نگاه از خونه اش گرفتم و دستی روی هوا به نشونه خدافظی براش تکونی دادم
اوووف خدایا عجب گندی زدم حالا پیش خودش میگه دختره چه ندید پدیده !!
با سرعت از خونه اش بیرون زدم و توی جاده افتادم همین که در خونه خودمون رسیدم با فکر به بحث و دعوای احتمالی که ممکن بود پیش بیاد اول نفس عمیقی کشیدم و بعد ریموت در رو زدم
ماشین رو توی حیاط پارک کردم پیاده شدم ولی همین که میخواستم داخل خونه بشم امیرعلی درست مثل ببر زخمی توی قاب در ایستاد و شاکی گفت :
_به به عجب خانوم !!
حوصله بحث و کلکل باهاش رو نداشتم پس ترجیح دادم خودمو به اون راه بزنم سرمو پایین انداختم و آروم لب زدم :
_سلام داداش
بی حرف دیگه ای خواستم از کنارش بگذرم که سد راهم شد و دست به سینه جدی پرسید :
_کجا بودی ؟؟
لبمو گزیدم و به دروغ گفتم :
_خونه دوستم
انگار به دروغم پی برده بود چون با پوزخندی گوشه لبش خیره چشمام شد و گفت :
_کدوم دوستت ؟؟
شاکی از این سوال و جواب هاش موهامو از توی صورتم کناری زدم و شاکی گفتم :
_بگم میشناسی مگه؟؟
_آره میخوام ببینم پیش کدوم دوستت بودی و داشتی چیکار میکردی که حتی نمیتونستی جواب گوشیت رو بدی تا خانوادت از نگرانی دق مرگ نشن
با تمسخر لب زدم :
_هه….از کی تا حالا برای خانوادم مهم شدم ؟؟
دندون قورچه ای کرد و خشن غرید :
_منظورت چیه ؟؟
کنارش زدم و همونطوری که قدمی داخل سالن میزاشتم خطاب بهش گفتم :
_خودت بهتر میدونی منظورم رو….. و در ضمن خوشحال میشم دیگه تو کارهای من دخالت نکنی
با این حرفم رگ گردنش وَرم کرد یکدفعه بازوم گرفت و با یه حرکت به طرف خودش برم گردوند و توی صورتم فریاد زد :
_این حرفت یعنی چی هاااااا ؟؟ ولت کنیم به امون خدا که هی گند بزنی دیگران خبرت رو بیارن که خواهرت خودش کرم داره که با یکی دو نفر سیراب نمیشه
چی ؟؟ یعنی چی خبرت رو میارن ؟؟
بهت زده لب زدم :
_چی ؟؟؟
عصبی به عقب هُلم داد که ناباور چند قدم عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم
_بد کردی آیناز بد …..من بهت فرصت دادم چون فکر کردم آدمی و اون نیما به زور بهت دست زده ولی الان چی بگم که هیچ خونه نمیای بعد الان که سر از خونه رییست درمیاری چی بگم هااااان ؟؟
دستی به صورتش کشید و عصبی ادامه داد :
_چی شده بهت ؟؟ میفهمی داری چه غلطی میکنی هاااا ؟؟ شدی هرزه و زیرخوا……
با سیلی محکمی که توی صورتش کوبیدم حرفش نصف و نیمه موند و با نفس نفس خیره چشمای گریونم شد
_هیس….خفه شو !!
دستی به چشمای اشکیم کشیدم و با بغض ادامه دادم :
_اول بپرس و بفهم چی به من گذشته بعد تهمت بزن
دیگه همه چی تموم شد و هیچ حرمتی دیگه بین من و داداشم نمونده بود
هه….داداش چه واژه غریبی !!
اشکام بند نمیومد و قلبم به قدری شکسته بود که حس خفگی و بغض امونم رو بریده بود عقب گرد کردم و با بدنی که از شدت خشم میلرزید بدون توجه به بقیه که توی سالن نشسته و ما رو نگاه میکردن از پله ها بالا رفتم و خودم رو توی اتاقم انداختم
” نیما “
از پشت پنجره سراسری اتاق کارم به آسمون خیره شده و توی دلم برای آیناز خط و نشون میکشیدم ، آینازی که این روزا سروگوشش زیادی میجنبید و مدام با اون جورج دیده میشد
دورا دور خبرایی از اینکه باهم رابطه دارن به گوشم رسیده بود ولی یه جورایی دلم نمیخواست باور کنم تا اینکه دیشب شخص بپایی که برای آیناز گذاشته بودم بهم زنگ زد و خبر داد که آیناز رو جورج مست به خونش برده
اون لحظه ای که خبر بهم رسید به قدری عصبی شدم که از چشمام خون بیرون میزد ، نمیدونم چطوری و با چه سرعتی خودم رو به خونه اون جورج لعنتی رسوندم
رو به روی خونه اش پارک کردم و با حرص خیره اش شدم ، هر دقیقه ای که میگذشت با فکر به اینکه دارن چیکار میکنن و الان باهم توی چه حالین دیوونه میشدم
هر ثانیه منتظر بودم آیناز بیرون بیاد ولی جلوی چشمای ناباور و منتظرم تا خود صبح بیرون نیومد با اعصابی داغون گوشی از جیبم بیرون کشیدم و خبر گندکاریش رو به اون داداشش امیرعلی دادم حداقل اینطوری دلم خنک میشد چون زهرم رو به هر دو نفر ریخته بودم
میخواستم ماشین روشن کردم و برم ولی نمیدونم چه مرگم شده بود که بیقرار بودم کلافه دستمو محکم روی فرمون کوبیدم و بلند لعنتی فریاد زدم
اهههههه به تو چه آخه پسر !!
هرچی میخواستم بیخیال بشم بیفایده بود و یه حسی مانعم میشد
نمیدونم چند ساعت گذشته بود و به در خونه خیره بودم که آیناز شاد و سرحال بیرون زد و با نیش باز با سرعت از کنار ماشینم گذشت
دوستان سرو تهشو هم بیارید دیه عه
اول آخرش ک نیما با آیناز مزدوج میشه
ولی کاش اون نیمایه بیشور جلوم بود میدادم
بزارنش زیر گیوتین آیناز به عنوانه تماشاچی میزاشتم
امیر علی ام همچی کتک میزدم بره ت کما
ای بابا چرا عین ادم کامل نمیزارین هی دم به ساعت بیام اینجا خو کاملشو pdf کنید بدید دیگه مردم از فوضولی
فکر کنم آیناز با نیما تهش ازدواج کنه
نیما عاشق شده وخبر نداره
تیشالله اینازبا نیمای اشغال نمیره جورج انتقام بگیره ازششسش