رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 4

4.3
(8)

 

با صدایی که تعجب توش موج میزد گفت:

_سلام ببخشید مزاحم شدم ولی من اومدم که با رییس صحبت کنم !!

پس متوجه شده بود مهدی رییس این شرکت نیست مهدی با حرص در جوابش گفت :

_انگار یادت رفته من اینجا چیکاره ام ؟؟

با شنیدن حرف مهدی معلوم بود خشکش زده چون هیچ صدایی ازش به گوش نرسید بی اختیار به در نزدیک تر شدم که بعد از چندثانیه صدای لرزونش به گوش رسید که با لُکنت گفت :

_ببخ….ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط خواستم که …

مهدی کلافه توی حرفش پرید و گفت :

_بیخیال خانوم…..حالا میشه حرفتون رو بزنید که برای چی اومدید ؟؟

دستامو به کمرم تکیه دادم و بیقرار همه تنم گوش شد بفهمم که چی میخواد بگه و چه چیز مهمی بوده که تا اینجا بخاطرش اومده

_راستش اومدم که ازتون درخواست کنم اگه امکانش هست اتاق من رو عوض کنید !!

چی ؟؟ اومده با من حرف بزنه و وقت با ارزشم رو بگیره فقط به این دلیل که بتونه اتاقش رو عوض کنه ؟؟؟ چند روزی نیست مشغول کار شده هیچی نشده توقعات الکیش شروع شد دختره ب….

عصبی چنگی توی موهام زدم و کشیدمشون وقتی یه بچه رو استخدام کنی همین میشه دیگه !! خودم کردم که لعنت بر خودم باد ولی من حالا حالا با این کوچولو کار دارم

با صدای جدی و پرتمسخر مهدی به خودم اومدم که گفت :

_اونوقت دلیلش ؟؟!!

_دلیل خاصی نداره فقط …

مهدی که خودش سر جریان امیلی عصبی بود و این حرفای آینازم داشت باعث میشد کم کم از کوره در بره از پشت میزش بلند شد چون صدای کشیده شده صندلی تو سکوت فضا پیچید

و بعد از چندثانیه عصبی از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

_خانوم محترم اینجا کارهای مهم تری داریم و فکر کنم اون قدر کار روی سرمون ریخته باشه که وقت بحث کردن سر اتاق کارمندا رو نداشته باشیم !!

_ببخشید ولی من م…..

مهدی نزاشت بیشتر از این ادامه بده عصبی گفت :

_من به قدر کافی مشغله دارم حالا میشه تنهام بزارید ؟!

_ببخشید ولی خواستم بدونید من اینقدر بچه نیستم که بخاطر چیز بی ارزشی مزاحم شما بشم

بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اتاق نشون از بیرون رفتنش میداد ، در دستشویی رو نیمه باز کردم و بیرون رفتم که مهدی رو در حالیکه کلافه پشت میز نشسته بود دیدم

سرش رو بالا گرفت که با دیدنم بلند شد و درحالیکه به سمتم میومد عصبی چیزی گفت که کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم و روی مبل نشستم

_نیما این دختره خیلی بچه تر از اونیه که تو بخوای ازش انتقام بگیری !!

بی اهمیت پاهامو روی میز جلوم گذاشتم و چشمامو بستم درحالیکه کنارم می نشست ضربه ای آروم به بازوم زد و گفت :

_حواست با منه ؟؟ اون تحمل نمیکنه بچه اس میفهمی ؟؟

دیگه کم کم داشت کاسه صبرم رو لبریز میکرد چشمامو باز کردم و با خشم غریدم :

_چیه …تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی ؟؟

دندوناش روی هم سابید و عصبی گفت :

_دلم براش میسوزه !

چشم غره ای بهش رفتم و با تمسخر لب زدم:

_نترس مطمعن باش به اونم خوش میگذره….

نیم نگاهی بهش انداختم و کنایه وار ادامه دادم:

_میدونی که من توی کارم واردم و نمیزارم طرف زیرم زجر بکشه

لبش رو با حرص گاز گرفت و زیرلب غرید :

_خفه شوووو !!

توی گلو خندیدم و گفتم :

_مگه غیر از اینه ؟! تو که بیشتر وقتا همخونه ام بودی باید صدای لذت دخترا از اتاقم رو شنیده باشی

پوووف کلافه ای کشید و درحالیکه بلند میشد و به طرف کتش که روی میز بود میرفت عصبی گفت :

_ای بابا من چی میگم تو چی میگی!!

بی حرف خیره اونی که مشغول تن کردن کتش بود ، شدم که جلوم ایستاد و هشدار آمیز گفت:

_این دختری که من دیدم وصله تن تو نیست از خیر این انتقام و خشم درونت بگذر وگرنه اونی که آخرش ضربه میخوره تویی!!

نمیدونم امروز چش شده بود که اینطوری داشت ساز مخالف میزد و روی اعصابم میرفت ، با خشم پاکت سیگار روی میز رو برداشتم و درحالیکه نخی از داخلش بیرون میکشیدم با حرص غریدم :

_چته متحول شدی و اینقدر از این دختر طرفداری میکنی؟؟ مگه تو اون کسی نیستی که همیشه توی این کار پشتبانم بودی

چنگی توی موهاش زد و یکدفعه فریاد کشید :

_من خر بودم خررررر !!

واقعا دیوانه شده بود با چشمای گشاد شده خیره اون که با حرص نفس نفس میزد بودم که انگشتش رو هشدار آمیز جلوم تکون داد و ادامه داد:

_آهش دامت رو میگیره نیما…. بیخیالش شو !!

و مقابل چشمای بُهت زده ام بیرون رفت و درو بهم کوبید

” آیناز “

با حرص از اتاق بیرون زدم و زیر نگاه سنگین منشی به طرف دستشویی های ته سالن قدم تند کردم حس میکردم که چطور رگ های پیشونیم از خشم زیاد نبض میزنن !!

وارد دستشویی شدم و درو محکم بهم کوبیدم این چه طرز برخوردی بود که با من داشت ؟!

اصلا مگه رییس شرکته که به خودش اجازه توهین به من رو داده ؟! یکدفعه با یادآوری اینکه اونم جز سهامدارای اصلی شرکته اخمام توی هم فرو رفت و زیرلب زمزمه کردم:

_مقصر خودتی که عین بچه های کلاس اولی که از چیزی ناراحتن یا همکلاسیشون اذیتشون میکنه بدو بدو میرن پیش معلم یا مدیرشون رفتی سراغ مدیر شرکت !!

ولی با یادآوری حرفا و حرکات زشت اون جیک عوضی دستام مشت شدن عصبی شیرآب رو باز کردم و دستمو زیرش گرفتم با پر شدن دستام آب رو محکم به صورتم کوبیدم

پسره الدنگ عوضی !!

اصلا این از کجا سر و کله اش پیدا شد و یکدفعه اومد هم اتاقی ما شد ؟؟
از وقتی اومده بود نگاهش به قدری هیز و دریده بود که داشتم به زور تحملش میکردم

ولی وقتی به بهونه سوال پرسیدن در مورد یکی از پرونده ها نزدیکم شد و پنهون از چشمای بقیه دستش رو آروم و نوازش وار روی رون پام کشید و با لبخند چندشی خیرم شد تا عکس العملم رو ببینه

برای چندثانیه خشکم زد و اینقدر شوک بهم وارد شده بود که نمیتونستم چیزی بگم ولی وقتی به خودم اومدم عصبی به عقب هُلش دادم و توی یه تصمیم ناگهانی به طرف اتاق رییس اومدم و خواستم ازش بخوام اتاقم رو عوض کنه

ولی چیزی که میخواستم نشد……

نگاهم رو توی آیینه به صورتم که قطرات آب ازش پایین میچکید دوختم و آروم دستی به چشمای سرخ از خشمم کشیدم

حالا میخواستم با وجود اون مردک عوضی توی اون اتاق چیکار کنم ؟؟

دستامو دو طرف روشویی گذاشتم و درحالیکه سرمو پایین میگرفتم آب دهنم رو به زور قورت دادم نباید کم میاوردم اونم بخاطر همچین آدم کثیفی !!

با این فکر عصبی چند برگه دستمال کاغذی بیرون کشیدم و درحالیکه صورتم رو خشک میکردم زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_کوتاه نیا …. بزار بفهمه نمیتونه بهت نزدیک شه !!

دستمال مچاله شده کف دستم رو توی سطل زباله پرت کردم و با قدمای بلند از دستشویی بیرون زدم رو به روی اتاق ایستادم

با نفس های حبس شده نگاهم رو به دستگیره دوختم دودل عجیب توی فکر فرو رفته بودم که با باز شدن یکهویی در اتاق و دیدن کسی که توی قاب در ایستاده بود بی اختیار هینی کشیدم و یک قدم به عقب برداشتم

 

الهه بود که با دیدن حال بدم در از بین دستاش رها شد با نگرانی به سمتم اومد و سوالی پرسید :

_چی شده ؟؟!!

دستی به صورت خیسم کشیدم و درحالیکه نفسم رو آه مانند بیرون میفرستادم لرزون لب زدم :

_هیچی یکدفعه در رو باز کردی ترسیدم همین !!

چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت:

_راستی نگفتی اون جیک عوضی چی بهت گفت که یکدفعه بهم ریختی ؟!

هیچی زیرلب زمزمه کردم و خواستم وارد اتاق بشم که بازوم رو گرفت و مانع شد

_به منم دروغ میگی ؟؟!

چشمام رو ازش دزدیدم و بی حس و حال لب زدم :

__بعدا بهت میگم اوکی ؟!

لباشو بهم فشرد و بعد از چندثانیه مکث دستمو رها کرد ، وارد اتاقم شدم و بدون توجه به جیکی که تموم حرکاتم رو زیر نظر داشت پشت میزم نشستم و چون چیزی تا پایان ساعت کاری نمونده بود شروع کردم به جمع کردن وسایلم

کیفم روی دوشم انداختم و موبایلم رو از روی میز چنگ زدم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم که جیک در کمال وقاحت صدام زد

_خانوم رضایی !!

با دستایی مشت شده به طرفش برگشتم و بی حرف خیره اش شدم که با لبخند چندشی که گوشه لبش بود گفت :

_میشه به خوردن یه قهوه دوستانه دعوتتون کنم ؟!

عوضی زیرلب زمزمه کردم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_نه !!

و بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای بهش بدم از اتاق بیرون زدم و با قدمای بلند به طرف در خروجی راه افتادم

اینقدر حالم گرفته و عصبی بودم که فقط نیاز به هوای آزاد داشتم همین و بس!!

پس بدون اینکه ماشین رو از پارکینگ شرکت بردارم پیاده توی خیابون افتادم و شروع کردم به راه رفتن نمیدونم چند ساعت بود که داشتم راه میرفتم که دیگه جونی توی پاهام نمونده بود

با صدای زنگ گوشیم ایستادم و نیم نگاهی به صفحه اش که مدام اسم مامان روش ، خاموش روشن میشد انداختم انگشتم که آیکون تماس رو لمس کرد صدای مامان توی گوشم پیچید

_الووو کجایی دخترم ؟!

_نزدیک خونه ام دارم میام….. چطور ؟!

نفس راحتی کشید و گفت :

_شب شده دیر کردی نگران شدیم !

اوووه کی هوا تاریک شده بود که متوجه نشده بودم چشم زود میامی خطاب بهش گفتم و گوشی رو قطع کردم و به قدمام سرعت بخشیدم

با رسیدن به خونه کلیدو توی قفل چرخوندم و با سری پایین افتاده وارد شدم کفشامو درآوردم و سرمو که بالا آوردم با دیدن کسی که توی سالن نشسته بود پاهام از حرکت ایستاد و ناباور پلکی زدم

با بهُت اسمش رو زیر لب زمزمه کردم:

_ماکان !!

با شنیدن صدام به طرفم چرخید و کم کم لبخندی روی لبهاش جاخوش کرد بلند که شد نفهمیدم چطور به طرفش قدم تند کردم و یکدفعه ای و بدون هیچ مقدمه ای خودم رو توی آغوشش انداختم

چون آمادگیش رو نداشت چند قدم به عقب برداشت و تلو تلو خوران سعی کرد صاف بایسته دستام دور گردنش حلقه کردم که قهقه اش بالا گرفت

همونطوری که سرم روی سینه اش بود غُرغُرکنان نالیدم :

_کجا بودی این همه مدت هاااا نامرد ؟؟!

حس کردم موهام بو کشید یا توهم زدم ؟؟!
ولی بعد از چند ثانیه مکث با صدایی که خنده توش موج میزد بدون توجه به حرفم گفت :

_منم دلم برات تنگ شده بود !!

سرمو بالا گرفتم و درحالیکه نگاهمو توی صورتش میچرخوندم با لبهای آویزون لب زدم :

_منم !!

با دیدن ناراحتیم نوک بینی ام رو کشید و با خنده گفت :

_حالا چرا لبهات آویزونن ؟؟

یکدفعه با یادآوری گذشته ازش جدا شدم درحالیکه صاف می ایستادم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :

_تازه از من میپرسی چمه ؟؟

_ببین من ‌‌…..

خواست به سمتم بیاد که چند قدم به عقب برداشتم و درحالیکه دستمو جلوش میگرفتم با بغضی که یکدفعه گریبان گیرم شده بود لب زدم :

_نمیخوام چیزی بشنوم !!

بدون توجه بهش به طرف اتاقم پاتند کردم ، حالا بعد این همه مدت اومده بود که چی بشه ؟!
اون موقع که میخواستم مثل یه دوست و برادر کنارم باشه و تنهام نزاره بی اهمیت بهم رفت ژاپن !!

اونم با چه بهونه ای ؟؟
اینکه کار خوبی گیرش اومده و نمیتونه موقعیت به این خوبی رو از دست بده

وارد اتاقم شدم و عصبی شروع به تعویض لباسام کردم و کلافه روی تخت دراز کشیدم و نگاهمو به سقف اتاق دوختم ، طولی نکشید که تقه ای به در اتاق خورد و مامان داخل شد

با دیدنم که راحت دراز کشیدم با تعجب نگام کرد و گفت :

_پس چرا دراز کشیدی ؟! مگه پسرداییت رو ندیدی ؟؟

بی اهمیت به حرفای مامان درحالیکه چشمامو میبستم و خودم رو خواب میزدم آروم لب زدم :

_خوابم میاد نرگس جون !!

عصبی گفت :

_نه مثل اون لحظه که مثل کوالا ازش آویزون شده بودی و میگفتی دلت براش تنگ شده نه از الان ک….

یکدفعه با شنیدن صدای ماکان و حرفی که خطاب به مامان گفت اخمام توی هم فرو رفت و چنگی به ملافه زیر دستم زدم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. رمان مرگنواز بود, از زینب ایلخانی… عالیه ولی حیف جلد دوشو گذاشته برای فروش , جای حساس تموم میشه, اگه میخوای رمان جدید شروع کنی یا اسطوره رو رو بخون یا تب, خییلی قشنگن دوتاشم از پگاه رستمی فره, از این رمانای ابکی نیستن… هرکدومو گرفتی بهم بگو ببینم خوشت اومده یا نه…

    1. ایلین
      اون دفعه ت یکی از پارتای استاد خلافکار از ادمین خواستی لینک ی رمانی رو برات ریپلای کنه که ادمین هم گذاشت لینکو حالا اسم رمان چی بود؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا