رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 147

4.3
(13)

 

 

یکدفعه با دیدن اسمی که روی صفحه به نمایش دراومده بود جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

 

نورا بود که زنگ میزد یعنی چی ازم میخواست ؟؟

 

اول نمیخواستم جوابش رو بدم

ولی با فکر به اینکه نکنه اتفاقی افتاده که یکریز زنگ میزنه

 

خودکار توی دستمو روی میز گذاشتم و نگران تماس رو وصل کرده و گوشی رو دَم گوشم گذاشتم که صدای دستپاچه اش توی گوشم پیچید :

 

_الووو آیناز

 

_بله ؟؟

 

انگار مشغول کاریه صداش میلرزید و نفس نفس میزد

 

_باید ببینمت !!

 

با تعجب بلند شدم و گوشی رو به دست دیگم دادم

 

_اوکی شب توی خونه می……

 

توی حرفم پرید :

 

_نه نه توی خونه نمیشه

 

دیگه چشمام از این گشادتر نمیشد

معلوم بود یه چیزی شده و میخواد از بقیه پنهون کنه

 

دلم عین سیر و سرکه شروع کرد به جوشیدن

و نگران لب زدم :

 

_چیزی شده نگرانم کردی ؟؟

 

_نه نه فقط باید در مورد یه موضوع مهمی تنهایی باهات حرف بزنم

 

روی تنهایی زیاد تاکید میکرد

نگرانی به جونم افتاده بود نمیتونستم تا فردا صبر کنم

 

پس بیقرار گفتم :

 

_اوکی الان بیا شرکت با هم حرف بزنیم

 

_باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام

 

بعد گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و من رو توی دنیای بیخبری تنها گذاشت

 

 

 

 

تا بیاد و بگه چی میخواد بهم بگه

استرس و اضطراب به جونم افتاده و رهام نمیکرد

 

دلم عین سیر و سرکه میجوشید

بی طاقت طول اتاق رو بالا پایین میکردم

که یکدفعه با نفس تنگی که دچارش شده بودم

 

پنجره قدی اتاق رو باز کردم و سرمو بیرون برده و نفس عمیقی توی هوای آزاد کشیدم که حس کردم حالم سر جاش اومده و زنده شدم

 

توی حال و هوای خودم بودم که تقه ای به در اتاق کوبیده شد

بدون اینکه به عقب برگردم بلند گفتم :

 

_بفرمایید

 

در اتاق باز شد و صدای آروم نورا به گوشم رسید

 

_سلام

 

به سمتش چرخیدم

با دیدنش که با رنگی پریده توی قاب در ایستاده بود جفت ابروهام بالا پرید

 

با دست و پایی لرزون به سمتش رفتم

و رو به روش ایستادم

 

_چیزی شده ؟؟ این چه حال و روزیه ؟؟

 

با نفس نفس در اتاق رو بست و به سمتم اومد

 

_بشین برات میگم

 

دل تو دلم نبود که زودی حرفش رو بزنه و از این بلاتکلیفی درم بیاره روی مبل کنارش نشستم و بی معطلی خطاب بهش گفتم :

 

_خوب بگو میشنوم

 

انگار برای گفتن حرفی دودله نگاهش رو ازم دزدید و دستاش رو توی هم چلوند

 

_ چطور بگم آخه……درباره نیماست

 

با تعجب خیره اش شدم

میخواست درباره نیما چی‌ بهم بگه ؟؟

درحالیکه دستی به پیشونیم میکشیدم لبم رو به دندون گرفتم و محکم کشیدمش

 

_خوب باز چی شده ؟؟

 

 

_اومده سراغم

 

با حس خفگی که بهم دست داد

دستی به یقه پیراهنم کشیدم و سعی کردم کمی از خودم دورش کنم تا راه تنفسم باز شه

 

_خوب ؟؟

 

_ازم خواست که باهات حرف بزنم

 

سرد و بی روح خیره اش شدم و گفتم :

 

_در مورد ؟؟

 

معلوم بود بدجوری تحت فشاره چون محکم نفسش رو بیرون فرستاد و با لُکنت بریده بریده گفت :

 

_در‌ مو…رد خود…تون

 

بهت زده چندثانیه خشکم زد

در مورد خودمون یعنی چی

 

_ببخشید نفهمیدم ؟!

 

دستپاچه شروع کرد با دسته کیفش وَر رفتن

 

_ازم خواست باهات صحبت کنم تا یه فرصت دوباره بهش بدی

 

عصبی شدم

از اینکه حرفمو بهش زده بودم باز اینطوری پیگیرم بود

 

بیقرار و با استرس بلند شدم و شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن

یکهویی انگار جنون بهم دست داده باشه عصبی سمتش برگشتم و گفتم :

 

_دیوونه شدی نه ؟؟

آره دیوونه شدی که میدونی برادرت اون همه بلا سرم آورده و باز اومدی اینجا ازم همچین درخواستی میکنی

 

خجالت زده نگاهم کرد

 

_میدونم حق داری هرچی بگی ولی اون پشیمونه و میخواد ث….

 

کلافه توی حرفش پریدم :

 

_هیس نمیخوام چیزی بشنوم !!

 

توی سکوت خیرم شد که عصبی پوزخندی زدم و سوالی پرسیدم :

 

_امیرعلی میدونه ؟؟

 

 

 

رنگش پرید

 

_نه نه خبر نداره

 

گوشی رو برداشتم و شروع کردم باهاش وَر رفتن

 

_چطوره بهش خبر بدیم

 

چشماش گرد شد

و وحشت زده بلند شد و به سمتم اومد

 

_دیوونه شدی آیناز ؟؟

 

سرد خیره اش شدم و جدی گفتم :

 

_بده که میخوام بدونه دور و برش چی‌ میگذره ؟؟

 

با ترس گوشی رو از دستم گرفت

 

_نکن مگه نمیدونی امیرعلی زود قاطی میکنه ؟؟

 

با دیدن دستپاچگیش پوزخندی گوشه لبم نشست

 

_ بزار قاطی کنه ببینم میخواد چیکار کنه

 

پوووف کلافه ای کشید

و روی مبل نشست و درحالیکه خم میشد دستاش رو از دور طرف توی موهاش فرو کرد و کشیدشون و زیرلب با خودش زمزمه کرد :

 

_این چه تقدیری که من داشتم خدایا خسته شدم

 

هه داشت از کدوم تقدیر بدش حرف میزد ؟؟

توی خوشبختی تموم داشت زندگیش رو میکرد و داداشمم عاشقش بود

 

پس از چی گله و شکایت داشت ؟؟

اگه جای من که این همه بدبختی کشیدم و توی دستای داداشش زندانی بودم ، بود اونوقت میخواست چیکار کنه

 

عصبی پشت میزم نشستم و خطاب بهش گفتم :

 

_برو بیرون !!

 

بهت زده سرش رو بالا گرفت

 

_جانم ؟؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا