رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 118

4
(4)

_اوکی چشم

 

با باز شدن درهای آسانسور باعجله وار شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم بعد از سوار شدن تو ماشین پامو محکم روی گاز فشردم و با سرعت به سمت مطبی که مهدی آدرس داده بود روندم

 

ماشین ، رو به روی مطب پارک کردم و با دقت خیره ساختمونش شدم خودشه !!

با قدمای بلند وارد مطب شدم و بدون توجه به شلوغی و آدمایی که اونجا بودن

 

به سمت منشی رفتم و بالای سرش ایستادم با دیدنم سری تکون داد و جدی پرسید :

 

_نوبت داشتید ؟؟

 

نمیدونستم باید از کجا شروع کنم

پس زبونی روی لبهام کشیدم و جدی گفتم :

 

_نه ولی حتما باید دکترو ببینم

 

بی تفاوت سرش رو با برگه های جلوش مشغول نشون داد و جدی گفت :

 

_نمیشه چون همه وقت خانوم دکتر امروز پُره

 

حرصی دندونامو روی هم سابیدم

 

_یعنی چی ؟؟

 

با خودکار جلوی اسم چندنفر رو تیک زد و بی حوصله گفت :

 

_یعنی اینکه میتونید برای فردا وقت بگیرید

 

دستی پشت گردنم کشیدم و درحالیکه سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم خشمگین غریدم :

 

_دارید با من شوخی میکنید نه ؟؟

 

سرش رو بلند کرد و چپ چپ نگاهی بهم انداخت

 

_چه شوخی با شما دارم آقای محترم ؟!

 

اشاره ای به آدمای منتظر نشسته روی صندلی ها کرد و گفت :

 

_مگه نمیبینید چه خبره ؟؟

 

 

 

 

دندونامو حرصی روی هم سابیدم

دستام روی میزش گذاشتم و عصبی درحالیکه خم میشدم و نگاهمو توی صورت رنگ پریده اش میچرخوندم آروم گفتم :

 

_فقط پنج دقیقه ببینمشون و میرم !!

 

چندثانیه مات صورتم شده بود و پلکم نمیزد

یکدفعه انگار به خودش اومده باشه سرش رو عقب کشید و دستپاچه با لُکنت گفت :

 

_ن..میشه اصلا مگه نم…بینید چقدر آدم اینجاست

 

یکریز داشت غُر میزد و اعتراض میکرد

که دستمو داخل جیبم فرو بردم و کارت اعتباریم رو جوری که کسی متوجه نشه زیر دفترش هُل دادم و آروم لب زدم :

 

_رمزش ۸۲۱۳ هرچی میخوای بکش

 

چشماش گرد شد

و نامحسوس و دستپاچه نگاهی به اطراف انداخت ، معلوم بود دودل شده

 

نیشخندی گوشه لبم نشست هه ، همه چی با پول حل میشد

راست ایستادم و دستامو به سینه گره زدم و جدی نگاهم رو به منشی که دودل شده و نمیدونست چیکار کنه دوختم

 

_حالا چی ؟؟

 

با استرس موهاش رو پشت گوشش فرستاد

 

_بشین تا ببینم چیکار میتونم براتون بکنم

 

_اوکی !!

 

پایین سالن که تقریبا هیچکس نبود یه صندلی خالی به چشمم خورد بی توجه به اطرافم روش نشستم و بی اختیار نیم نگاهی به ساعت روی دستم انداختم

 

مطمعنن جلسه ام رو اینطوری از دست میدم

ولی نمیتونستم تا زمانی که نفهمم جریان از چه قراره و چه چیزی اون دختر رو تا دکتر زنان کشونده از اینحا برم

 

درحالیکه به زمین خیره شده بودم

عمیق توی فکر بودم که یکدفعه دست تُپُل و کوچیکی روی ساعت روی دستم نشست

 

با تعجب سرمو چرخوندم که با دیدن دختربچه نازی که موهاش رو از دو طرف براش خرگوشی بسته بودن و از صندلی کنارم سعی داشت خودش رو به ساعت روی دستم برسونه

 

برای ثانیه ای چشمام گرد شد ولی کم کم به خودم اومدم و بی اختیار چشمام برقی زد و لبخندی کل صورتم رو پُر کرد

 

 

 

 

 

دستمو بیشتر سمتش گرفتم و‌ با لبخندی آروم زمزمه کردم :

 

_اینو میخوای کوچولو ؟؟

 

از اینکه دستم در اختیارش قرار گرفته بود و‌ دیگه نیازی نبود خودش رو بیشتر سمتم بکشه خوشحال چشماش برقی زد و با لحن بچگونه ای چیزایی زیرلب زمزمه وار گفت

 

بی اختیار با تک خنده ای که کردم

دستی رو موهای نرمش کشیدم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

 

_چقدر شیرینی تو !!

 

سرش رو خم کرد و میخواست ساعتم رو هر طوری که هست به دهن بگیره که با خنده چونه اش رو توی دستم گرفته و سرش رو بالا دادم

 

_هیس وایسا ببینمت ورجک !!

 

سرش رو بالا گرفت و با چشمایی لبالب اشک و ناراحت نگاهش رو توی صورتم چرخوند

 

_نباید هر چیزی رو دهن بزنی این کثیفه خانوم کوچولو !!

 

لب و لوچه اش آویزون شد

یکدفعه جلوی چشمای گشاده شده ام با صدای بلند زد زیرگریه

 

دستپاچه خواستم کاری کنم تا ساکت شه ولی مامانش که تموم مدت نظاره گر ما بود خم شد و درحالیکه به آغوش میکشیدش با لبخندی گفت :

 

_ولش کنید خودم میدونم چطوری آرومش کنم شما خودتون رو به زحمت نندازید !!

 

_ولی آخه داره گر…..

 

توی حرفم پرید و جدی گفت :

 

_نگران نباشید !!

 

 

 

 

 

 

 

توی بغلش گرفتش و شیشه شیرش رو جلوی دهنش گذاشت یکدفعه انگار نه انگار چیزی شده همه چی رو فراموش کرد و چشمای گرد شد

 

یکدفعه شروع کرد با لذت خاصی شیر رو خورن ، لبخندی گوشه لبم نشست و آروم زیرلب زمزمه کردم :

 

_یعنی میشه منم یه روزی همچین وروجک ناز و خوشکلی داشته باشم ؟؟

 

اینقدر شیفته و عاشق اون دختر بچه شده بودم که بی اختیار نمیتونستم برای ثانیه ای هم نگاه ازش بگیرم و با لبخندی گوشه لبم درست عین دیوونه ها به شیرین کاری هاش زُل زده

 

و توی فکر بودم که یکدفعه با صدای منشی به خودم اومدم

 

_ببخشید آقا نوبت شماست !!

 

سرم به سمتش چرخید و نیم نگاهی بهش انداختم ، نامحسوس اشاره ای بهم کرد و گفت :

 

_بفرمایید داخل !!

 

برای آخرین بار دستی روی موهای دختربچه کشیدم و مغرورانه بلند شدم و سمت اتاق دکتر راه افتادم

 

بعد از تقه ای که به درش زدم و‌ صدای بفرماییدش داخل شدم و سلامی زیرلب زمزمه کردم ، با سری پایین افتاده درحالیکه مشغول نوشتن چیزی بود بلند گفت :

 

_سلام بفرمایید بشینید

 

روی صندلی نزدیک میزش نشستم و پامو روی اون یکی پام انداختم همین که کارش تموم شد و سرش رو بالا گرفت

 

معلوم بود از دیدنم اونم تنها و ندیدن زنی همراهم تعجب کرده چون نگاهش رو توی اتاق چرخوند و جدی پرسید :

 

_بله امری داشتید ؟؟

 

زبونی روی لبهام کشیدم و با یادآوری حرفای مهدی که گفته بود خود آیناز رو تنها رو اینجا دیده برای اینکه تیری توی تاریکی انداخته باشم اولین دروغی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم :

 

_در مورد خانومم میخواستم سوالاتی بپرسم ؟!

 

خودکار توی دستش روی میز گذاشت

و درحالیکه ابرویی بالا مینداخت جدی پرسید :

 

_خانومتون ؟؟ اسمشون چیه ؟؟

 

 

 

 

 

با وجود استرسی که داشتم

ولی ترسم رو پس زدم و جدی گفتم :

 

_آیناز رضایی

 

با شنیدن اسمش یکدفعه با لبخند سری تکون داد و زیرلب زمزمه وار گفت :

 

_آهان بله به خاطر دارمشون

 

درحالیکه نگاه از دکتر میدزدیدم دستی به یقه پیراهنم کشیدم و به دروغ لب زدم :

 

_مشکلش رو از من پنهون میکنه و من خیلی نگرانشم برای همین میخوام بفهمم دردش چیه !!

 

به صندلیش تکیه داد و جدی گفت :

 

_مشکلشون چیز نگران کننده ای نیست فقط …..

 

_فقط چی خانوم دکتر ؟؟

 

با لبخندی گوشه لبش سری تکون داد و چیزی گفت که چشمام گرد شد و ناباور خیره دهنش شدم

 

_فقط اینکه باید منتظر یه نی نی ناز و خوشکل باشید

 

چشمام گرد شد

بهت زده پلکی زدم و ناباور با گردنی کج شده پرسیدم :

 

_چی ؟!

 

خندید و به صندلیش تکیه داد

 

_خانومتون بارداره !!

 

خشکم زد و ناباور خیره دهنش شدم که دستش رو جلوی صورتم تکونی داد و با لبخندی مهربون گوشه لبش گفت :

 

_چی شد ؟؟ حالتون خوبه ؟؟

 

به خودم اومدم و با گلویی که از شدت شوک خشک شده بود به سختی آب دهنم رو صدادار قورت دادم و با شوک پرسیدم :

 

_مطمعنید خانوم دکتر ؟؟

 

سری تکون داد

 

_بله معاینشون کردم و کاملا جدی هستم

 

یعنی بالاخره دارم به چیزی که میخوام میرسم ؟؟

کم کم لبخندی تموم صورتم رو پُر کرد و با خنده زیرلب زمزمه کردم :

 

_باورم نمیشه !!

 

 

 

 

 

چندثانیه با لبخند خیره صورتم شد

یکدفعه انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه کم کم اخماش رو توی هم کشید و جدی گفت :

 

_یه سوالی میپرسم لطفا با دقت جوابم رو بدید

 

با فکر به وجود بچه ای که داشت توی وجود آیناز رشد میکرد و بالاخره من رو به آرزوم میرسوند با شوق و ذوق سری در تایید حرفای دکتر تکونی دادم

 

_چشم حتما !!

 

دستاش روی میز بهم گره زد

و درحالیکه جدی نگاهش رو‌ توی چشمام میدوخت سوالی پرسید :

 

_با خانمتون مشکلی دارید ؟؟

 

یعنی چی این حرفش ؟؟

اخمام توی هم فرو رفت و با تعجب خیره دهنش شدم

 

بالاخره دستپاچه توی جام تکونی خوردم و سوالی پرسیدم :

 

_چطور ؟؟ چیزی شده خانوم دکتر

 

سری تکون داد و گفت :

 

_نه فقط میخواستم ببینم علت اینکه خانمتون اصرار به سقط دارن چیه فقط همین !!

 

برای ثانیه ای حس کردم چطور گوشام سوت کشیدن و نفس کشیدن از یادم رفت

یعنی چی میخواد سقط کنه ؟؟

خشمم اوج گرفت و با دستایی مشت شده عصبی غریدم :

 

_چی ؟؟ سقط ؟!

 

_بله ایشون قصد سقط کردن دارن و کاملا جدی هستن !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا