رمان شوگار

رمان شوگار پارت 6

1
(1)

ناخنهایم را میجوم که مامان از در داخل می آید و همچنان زیر لب غرولند میکند:

 

_سه ساله دهنمو بستم با این عفریته کل کل نکنم ، که آخرش برسم به اینجا…بگم دخترم مال شما فقط توروخدا زودتر بیاین ببرین….که چی….؟تهش اخ و پیف کنه و پشت چشم نازک کنه:

سیاوش من درس داره…این همه سال زحمت نکشیده که واسه زن گرفتن خرابش کنه…تا درسش تموم نشه عروسی نمیتونه بگیره…!

 

 

مردمکهایم گشاد میشوند و پَسِ سر مامان ، به مطبخ میروم:

 

_عه عه عه…واقعا همینا رو گفت؟

 

نیم نگاهی حرامم میکند و دیگ را روی مشعل قرار میدهد:

 

_پس چی…؟با اون پسره ی درازش واسه من پُز میاد…نمیدونه لب تر کنیم خواستگار از سر و کولمون بالا میره…

 

ترس بزرگی در دلم خانه میکند…

اوضاع به شکل ترسناکی دارد پیش میرود و انگار هیچ کاری از دست من بر نمی آید…

آن سیاوش گور به گور شده را کجا پیدا کنم…

حالا دور از جان…اما اگر پیدایش میکردم ، با دستان خودم راه نفسش را میبستم:

 

_مامان تروخدا …شمام اینارو تو گوش آقام فرو نکن…

 

پوست پیاز را میکند و توی بشقاب می اندازد:

 

_خُبه بابا…انگار شاهزاده به پستش خورده…سیاوش گردن سیاست دیگه…بره گُم شه ، دختر بهش نمیدم….

 

اینبار قلبم تکان میخورد…

قضیه دارد جدی میشود ها…

 

موهایم را پشت گوش میفرستم و با اضطراب ، پشت سر مادرم می ایستم:

 

-مامان…؟آقامو راضی کن یه کم بیشتر وقت بده…به خدا دیگه بیرون نمیرم….

 

مادرم سیبزمینی را رها میکند و ناگهان به طرف من برمیگردد…

فرصتی برای جا خوردن ندارم چون موهایم را آرام میکشد:

 

_فکر نکن دیروز با اون سر و وضع اومدی خونه یادم رفته ها…کدوم گوری بودی ننه مرده…؟

 

سرم را با درد خفیفی که در پوست سرم مینشیند خم میکنم:

-آی…بخدا راس گفتم…با جاهد رفتم مگه خودت شاهد نبودی…؟

 

تکانی به سرم میدهد و موهایم را رها میکند:

 

_دیشب نزاشتم آقات خونِتو بریزه اما خوب گوش کن شیرین…بخوای زیرآبی بری یا تو در و همسایه نقل دهنمون کنی خودم با همین دستام آتیشت میزنم…حالام همونطوری که قبلا بهش خبر میرسوندی ، خبر بده بیاد گندکاریشو جمع کنه… پسون فردا شوهرت دادیم واسه یه گرم دو گرم طلاهاش دهن گشادشونو باز نکنن…

 

 

با کف دست ، سرم را که پوستش میسوزد میمالم و با لبهای آویزان از مطبخ خارج میشوم…

این هم از مامان…

دیگر پُشتی نداشتم…

 

 

 

چارقد مادرم را که روی سرم انداخته بودم ، مرتب میکنم و دهان و چشمانم را میپوشانم…

 

مرد پشت میز ایستاده است و سکه ها را یکی یکی میگیرد…

 

-هی خانم…؟بیا پولت رو حساب کن بعد از اون آقا برو تو کابین…

 

چشم میچرخانم و فورا جلوی میز کارمند مخابرات می ایستم…

سکه ای به طرفش دراز میکنم و او بی نگاه ، با اخمهای درهمی که حاصل سر و کله زدن با تلفن چی ها بود ، پول را میگیرد:

 

_سر پنج دقیقه تلفن قطع میشه بیا بیرون تا بقیه م به کار و زندگیشون برسن…!

 

سر تکان میدهم و زیر لب زمزمه میکنم:

_پنج دقیقه به درد ننه ت میخوره…!

 

میروم پشت کابین…پیرمرد دائم فریاد میزند و صدایش تا اینور در هم میرسد ..

 

از در شیشه ای کبری را میبینم که داخل میشود و من در دل جاهد را به خاطر قایم کردن دستگاه تلفن لعنت میکنم…

 

اگر این زن فضول من را میدید ، قطعا اینبار بیچاره میشدم…

 

پُشت کرده و در دل خدا خدا میکنم به سمت این کابین هدایت نشود…

پیرمرد بالاخره خارج میشود و من سراسیمه جایش را پر میکنم…

بوی کفش هایش کل اتاقک کوچک را گرفته…

منتظر میمانم تا تلفن دوباره وصل شود و وقتی مرد اشاره میدهد ، گوشی را برمیدارم….

 

شماره ی خوابگاهش را میگیرم…

او در بهترین دانشکده ی تهران درس میخواند …

درسش خوب بود و به زودی سر کار دولتی میرفت…

 

_بله بفرما…!

 

_سلام…خسته نباشید ، لطفا سیاوش فتاح رو صدا میزنید…؟

 

_یه چند لحظه صبر کن…!

 

دندان سر جگر میگذازم تا فحشی نثارش نکنم…که او تماس را قطع نکند و من بیچاره نشوم…

تا آن سیاوش دربه در پیدا شود وقت تلفن من هم تمام میشد که…

 

لب زیرینم را میجوم و حدود یک و نیم دقیقا منتظر میمانم…

پشت خط ، اَلو میگویم و کسی جوابی نمیدهد…

صدای مکالمه ی چند مرد به گوش میرسد و کم مانده برای رساندن صدای خودم به آنها ، هوار بکشم…

 

یک و نیم دقیقه ، تقریبا میشود سه…

وقتم دارد تمام میشود ، پس آن لعنتی کجا بود…؟

نکند از روی قهرش ،جوابم را ندهد…؟

اگر اینقدر بچه باشد که…

 

صدای خش خشی میان گوشم میپیچد تا با هردو دست ، سفت و محکم گوشی را بچسبم…

 

_الو…؟

 

ثانیه ای مکث برای شناختن صدایش نیاز دارم و وقتی مطمئن میشوم خودش هست ، زیر لب می غُرَّم:

 

_معلومه کدوم گوری هستی سیاوش…؟میدونی من به خاطرت تو چه هچل بزرگی افتادم…؟

 

 

 

 

 

صدایش پر از تردید میشود و این بیشتر من را خشمگین میکند:

 

_تویی شیرین. ..؟؟؟!

 

پارچه ی چارقد را بالا میکشم تا از سرم نیفتد و در حالی که گوشه ای از آن را زیر دندان میگیرم …تا کلمه ای میگویم ، چادر باز از زیر دندانهایم فرار میکند:

 

_میخواستی کی باشه؟؟؟به جز من کی بهت زنگ میزنه مگه…؟نگفتن پشت خطیت دختره…؟

 

دستپاچه میشود و این به وضوح در صدایش آشکار است:

 

_خوبی؟؟از خونه خودتون زنگ میزنی…؟

 

از همه چیز و همه کس عصبی هستم و خوشحالم در این کابین ، صدایم به گوش هیچکس نمیرسد…شاید هم خودم را گول میزدم…وگرنه داد و فریاد آن پیرمرد که همه جا پیچیده بود…:

 

-میگم وقت ندارم…دیروز بابام گفت اگر تا آخر این ماه سیاوش عقدت کرد که درسته…اگر واسه عروسی دست به کار نشد شوهرت میدم…میفهمی سیاوش…؟منو به کسی که نمیخوامش میدن..به خاطر بی عرضگی تو…!

 

_صبر کن ببینم…نامزد منو به کدوم بی ناموسی میدن…؟تو نشون کرده سیاوشی…کی تُ*م میکنه بیاد طرفت…؟

 

 

دست به گریه ام اصلا خوب نیست…پس هیچوقت نمیتوانم از آن حربه استفاده کنم…من فقط جوش می آورم:

 

_آقامو نمیشناسی…؟بگه میکنم ، اگر آسمون رو آورده وسط زمین ، میکنه…کی میخواد جلوشو بگیره…؟مامانت به مامانم گفته سیاوش درس داره نمیتونه زن بگیره…

 

پشت خط صدای نفسهای تُندش به گوشم میرسد…او هم عصبانی شده است:

 

_این یه ماه از کجا درومد دیگه…؟مگه من از همون اولش نگفتم…؟مگه طِی نکردیم..؟من تا درسم تموم نشده نمیتونم عروسی بگیرم…تازه یه پیشنهاد جدید دارم که…

 

صدای بیب بیب بوق اشغال ناگهان در گوشم میپیچد و نگاه خشک شده ام روی گوشی تلفن میماند…

 

سربرمیگردانم و تلفنچی را پشت میز میبینم…دارد با دست اشاره میکند بیرون بیایم…

 

با دو انگشت اشاره میدهم فقط یک ذره ی دیگر…اما پنج شش نفری که پشت در ایستاده بودند هیچگاه این اجازه را به من نمیدادند…

 

_بیا بیرون دخترجون…دختر مجرد رو چه به تلفن…؟

 

زیر لب فحشی نثار همه شان میکنم و بعد از کوبیدن تلفن سرجایش ، چارقد را روی ابروهای نسبتا پیوندم میکشم تا بیشتر از این رسوایی به بار نیاورده ام…

 

همه فهمیدند من مجرد هستم و وای به حالم اگر به گوش جواد میرسید…

 

دهانم را هم میپوشانم و با گذاشتن چند سکه ی دیگر ، خشمگین و عصبانی از مخابرات بیرون میزنم…

 

 

 

باز من یه سر رفتم بیرون تو غیبت زد…؟نمیگی آقات بفهمه سرتو گوش تا گوش میبُره؟؟؟

 

چادر را گلوله شده ، پرت میکنم یک گوشه…دود از گوشهایم بیرون میزند و اصلا حوصله ی هیچکس را ندارم:

 

_این تلفن گوربه گوری کجاست مامان…؟

 

با چنگ به صورتش میزند:

 

_خدا مرگ منو بده…حالا تو رو مامانت وامیسی تلفن ازش میخوای…؟

 

_مگه نگفتی بهش خبر برسون داریم شوهرت میدیم…؟از گور جَدَّم تلفن بیارم…؟زن عمو تا صد سال دیگه م بهش نمیگه شما چیا تو گوشش خوندی….!

 

 

پس سرم می آید و من وسایل جاهد را زیر و رو میکنم…

 

-دست به وسایل اون دوتا دیو بی شاخ و دم نزن…خودت مرگتو میخوای بلاگرفته…این دفعه میان پوست از سرت میکَنن منم پادرمیونی نمیکنم…

 

میروم سراغ وسایل جواد:

 

_چرا حالیتون نیست…؟من نمیتونم با مردی که نمیشناسم زندگی کنم…من نشون کرده ی سیاوشم …

 

از پشت یقه ام را میگیرد و میکشد:

 

_زبونت رو مار بگزه دختر…این بی شرم و حیا بودنت به کی کشیده مادر مرده…؟

 

با بدبختی خودم را از دستان مادرم جدا میکنم و به دیوار تکیه میدهم…

چرا هیچکس نمیفهمید…؟

من هم آدم بودم…

حق انتخاب داشتم…

چرا اینقدر برای صحبت کردن با نامزدم ، سؤال پیچ میشدم..؟؟؟

 

_پس من چه خاکی تو سرم بریزم…؟چطور به گوشش برسونم…؟اون هزارتا کار رو سرش ریخته…هزارتا دردسر ، چطور میتونه عروسی رو جلو بندازه…؟شما واسه من شوهر جور کردین ، میدوووونم…

 

_خُبه خُبه…از کی تا حالا پیازم قاطی میوه ها شده…؟سیاوشم واسه ما آدم شد…؟هزارتا کار ریخته سرش و فلان…خودم الان بهش زنگ میزنم وای به حالت اگر وقتی دارم صحبت میکنم صدا ازت دربیاد….

 

چشمانم برق میزنند و با ذوق از دیوار فاصله میگیرم…او مادرم بود…و من ، عین خود او شده بودم:

 

_راس میگی مامان…؟آی قربونت برم من الهی…

 

میخواهم سراسیمه به طرفش بروم و صورتش را بوسه باران کنم…اما با چندش رو برمیگرداند و میرود…

خدا را شکر میکنم و بی وقفه پشت سرش قدم برمیدارم….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا