رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 71

4
(7)

با خنده، بار دیگر پیامک را می‌خوانم… این اواخر مانند شیطانی شده بودم که وسوسه کردن و حرص دادن علی برایم خوش آیند بود.

” نمی‌خوای بدونی اون مردی که توی خواب همه‌ش در حال لب گرفتنیم کیه؟ ”

جوابی از جانبش نمی‌آید و من با خنده و هیجانی که باعث محکم کوبیدن قلبم می‌شود، تایپ می‌کنم.

” تویی علی… توی خواب اونقدر هات و جذاب می‌بوسی که… ”

بدون کامل کردن جمله‌ام برایش سند می‌کنم و با قلبی ضربان گرفته تنم را روی تخت پرت می‌کنم.

نمی‌توانستم این همه مقاومت کردنش را درک کنم.
دستانم را باز کرده و با خنده نگاه به سقف اتاق و هالوژن‌های روشن نصب شده به سقف می‌دوزم.

– چی می‌شه یکم بخوای ببینی من و علی؟

نفس عمیقی می‌کشم و کم کم لبخند از روی لب‌هایم پاک می‌شود.
این که نمی‌توانستم کمی از آن اراده‌ی فولادی‌اش را بشکنم، برایم آزار دهنده بود.

دلم می‌خواهد برای شکستن مقاومتش هر کاری بکنم و اما تمام تلاش‌هایم بیهوده است.

با لرزش گوشی کنارم، تند و سریع گوشی را چنگ می‌زنم و حین نیم خیز شدن، بدون نگاه به اسم تماس گیرنده، وصل می‌کنم.

– دیدی بالاخره کوتاه میای؟!

– ماهک!

صدای عماد باعث می‌شود آن شور و شوقی که یکهو میان قلبم سرازیر شده بود، ته بگیرد و نگاهم کوتاه سمت صفحه‌ی گوشی و شماره‌اش سر بخورد.

لبم را تر کرده و کلافه از روی تخت بلند می‌شوم

– چرا زنگ زدی؟

جوابش بعد از مکثی طولانی به گوشم می‌رسد… جوابی که در واقع جواب نبود.

– حالت خوبه؟

بزاق دهانم را قورت داده و دستم مشت می‌شود. با خودم عهد کرده بودم برای عماد دلسوزی نکنم و اما با خودم نبود.

تنها گناه عماد خیانت به نهال بود و اما بیشتر از همه ضربه دیده بود.

– خوبم عماد. دیگه بهم زنگ نزن.

نفس عمیقش را می‌شنوم و دست راستم مشت می‌شود

– عامر زنگ زده بود بهم، سراغ تو رو می‌گرفت. مراقب خودت باش ماهک.

حتی شنیون اسمش هم باعث می‌شود دندان‌هایم محکم روی هم چفت شوند.

یاد مشت و لگدهای بی‌رحمانه‌اش می‌افتم و محتوای معده‌ام می‌جوشد…

– کجاست که پلیس‌ها نمی‌تونن پیداش کنن حیوونِ حرومزاده رو؟

درد طبق معمول درون رگ‌های پشت گردنم نبض می‌زند و حس عجیب مصرف داروهایم روی مغزم چمباته می‌زند.

– نمی‌دونم… به پلیس‌ها گفتم باهام تماس گرفته ولی تو باز هم مراقب خودت باش.

عصبی دندان‌هایم را روی هم چفت می‌کنم و نفس‌هایم سخت بالا می‌آید…
در اتاق را باز کرده و وارد سالن می‌شوم…

قرص‌هایم را کجا گذاشته بودم؟!

– از همه‌تون متنفرم عماد… از تو، پدر لاشیت، برادر حیوونت و عموی گور به گور شده‌ت متنفرم.

حرفی نمی‌زند و مغز من انگار گر می‌گیرد…
گوش‌هایم سوت می‌کشد و من بارها این حمله‌های عصبی را تجربه کرده بودم.

– ازش نمی‌ترسم… از اون حیوون لاشی نمی‌ترسم.

– بهت آسیب می‌زنه ماهک…

فریاد می‌زند و تک تک استخوان‌هایم از حجم عصبانیت و حمله‌ای که به مغزم می‌شود می‌لرزد.

– دیگه چه آسیبی می‌خواهد بهم بزنه؟ شماها از من همه چیزم رو گرفتین عوضی‌ها…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا