رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 58

4.7
(15)

 

لحنش آرومه … آروم بودنش رو دوست ندارم … آروم و دلگیر … هدفش از سوالی که می پرسه رو نمی دونم که باز میگه:
من که دیگه دست روت بلند نکردم، کردم ؟ از وقتی گفتم مردونه پات میمونم … نامردی کردم ؟
قطره اشکم روی گونه م سُر می خوره که میگه : چرا باز می ترسی ؟ … چرا گفتی بیاد دنبالت ؟ …
ـ مـ … مسیح !
کسری هنوزم به در میکوبه و مسیح میگه : حتی کسری میترسه دست بلند کنم روت … بد بودم، قبول … گند زدم ، اینم
قبول … درست شدم، نشدم ؟ …
آرومه … نمی خواد دست بلند کنه … پرخاش کنه … تهدید کنه … تا حاال بی صدا به حرفاش گوش می دادم و اشک می
ریختم … آروم بودنش رو که می بینم می شکنم …. حس می کنم که مسیح اونقدری دلخوره که حتی نای پرخاش نداره…
من از یادم رفته بود که مسیح گفته بود مردونه پام می ایسته !
اونم می دونه مردونه موندن به دست بلند کردن و عربده کشیدن و دندون تیز کردن نیست ، به شاخه شونه کشیدن واسه
خانوم خونه ت نیست ، واسه خانومی که بهت دل بسته و همه ی امید و پناهش تویی نیست ! …
مرد بودن همین مردونه لبخند کاشتن روی لب منه که مسیح خیلی مَردِ … اندازه ی همین صبح که با خنده از هم
خداحافظی کرده بودیم !
اونقدر شرمنده م از پنهون کردن تورج و اومدنش به این خونه که این مالیمتش بیشتر درد داره… دردش بیشتر از سیلی
هایی که قبال خوردمه .
هق هقم بلند میشه و یه قدمی که عقب رفتم رو جلو برمی دارم … پیشونیم رو به سینه ش تکیه می دم و زار میزنم …
دستش رو دورم حلقه نمیکنه …. روی سرم بوسه نمی کاره و مسیح لعنتی این بار به من نه ، به قلبم سیلی میزنه … اینکه
بغلم نمیکنه حس خفگی بهم میده … یاد گرفته تنبیه کردن منو یا دلخوره ؟ …
دستم رو دور کمرش حلقه میکنم … شکل بچه هام که از هیکل درشتش حتی دستام یه ذره مونده به هم برسه از کمرش
… اما به هم نمیرسه …
اونقدری همونطوری می مونم که دلم میگیره … دستام رو از دور کمرش برمی دارم و مشت می کوبم روی سینه ش، با
بغض و گریه و دلی که خیلی بی تابه میگم: بغلم کن … مسیح بغلم کن لعنتی …

اخم کرده خیره به چشمام میگه :
ـ چطور تونستی نهان ؟ … چطور به رفتن فکر کردی ؟ من دوستت داشتم …
از زور گریه به سکسکه می افتم و میگم : نخواستم برم … نمی خوام برم به خدا … دوسم داشته باش … هیچ جا نمی
خوام برم … اومده بود بگه بریم … اون روز در خونه قفل بود .. نگفتم ، گفتم باهاش دعوا میکنی … امروز در خونه باز بود
… به خدا نمی دونستم میاد … قبال یه بار اومده بود .. به خدا راست میگم مسیح …
بازوم رو میگیره و سمت بغلش هُل میده … دستاش که دورم حلقه میشه راه نفسم انگار باز میشه …
ـ نمی ذارم ببره تو رو … نمی ذارم هیشکی تو رو بگیره از من … حاال دیگه همه چیز فرق کرده … اون برادرته … حرف
دارم باهاش ، دعوا نه !
لگد محکمی به در می خوره که من از جا می پرم و مسیح پوفی می کشه … ازم جدا میشه و در واحد رو باز میکنه : چه
مرگته داری بال بال میزنی ؟
مسیح رو کنار میزنه و تند داخل میاد …
مسیح ـ هوووش …
رو به روی من می ایسته و میگه : زدت ؟ … دست بلند کرد روت ؟ …
اخم میکنم و دلخور جوابش رو نمیدم که مسیح در واحد رو می بنده و همزمان میگه : رَم که نکردم ، کردم ؟
کسری اخمو نگاش میکنه : رم کردنت رو دیدم که تن و بدنم لرزید که مسبب کتک خوردن نهان باشم …
مسیح جواب نمیده و در عوض به من میگه : دست و روت رو بشور آماده شو ، میریم از اینجا …
نگاش میکنم : کجا بریم ؟
مسیح ـ خونه ی حاج کمال … توقع نداری که راه رو برای داداشت باز بذارم دستت رو بگیره ببره ، ها ؟!
ـ مسیح …
مسیح ـ اعصاب کَل کَل ندارم ، میگم آماده شو یعنی آماده شو … خب ؟
کسری با چشم و ابرو اشاره میکنه که برم … گوش میکنم و بعد از شستن چشمای عین کاسه خونم به اتاق میرم و اماده
میشم … حداقل خدا روشکر میکنم که بین منو مامان ماهی کدورتی باقی نمونده … از طرفی خوشحالم که تورج گفته به
خاطر دور کردن من از اون خانواده حرف دختر گمشده شون رو پیش کشیده …
اما من احمق نمیدونم چرا به این فکر نکردم که دور کردن من از اون خانواده چه ربطی به دختر گمشده ی اونا داره ؟
هم من فکر نکردم … هم کسری!

مامان ماهی که در ساختمون رو باز میکنه با تعجب به چمدون توی دستای من خیره میشه و کنار می ره برای داخل
رفتنم … بعد از من کسری داخل میاد … مسیح باز به شرکت برگشته بود …
ماهی ـ چی شده ؟
کسری ـ عروست قهر کرده از شوهرش اومده خونه ی مادر شوهرش !
ماهی ـ وا ، زبونت رو گاز بگیر بچه … ) رو به من ( نهان ، چی شده ؟
خوشم میاد که دیگه مجبور نیستم اسم ساره رو یدک بکشم و میگم : یه مدت مهمون شمام …
ماهی نفس عمیقی میکشه : مرض بگیری کسری که هیچوقت مثل آدم حرف نمیزنی ) رو به من ( مهمون چیه ؟ این
جا خونه ی خودته .. اتفاقا به موقع اومدین …
کسری ـ چرا ؟ چی شده ؟
روی مبل میشینم و کسری روی مبل رو به رویی جا میگیره … من حتی باهاش یه کالم هم حرف نزدم … دلگیرم …
اونم شدیدا !
ماهی آب میاره و میذاره روی میز … میگه : شب به خاطر اومدن خانوم بزرگ خونه ی اهورا اینا مهمونیه … ما هم
دعوتیم.. زودتر آماده شین برین ) رو به من ( خانوم بزرگ تا حاال تو رو ندیده ، می خوام معرکه باشی و بی نظیر … به
سواالش راجع به خانواده ت هم همونی که همیشه میگی رو بگو ، که خارج از کشورن … نمی خواد زیاد بازش کنی …
کسری پوفی می کشه : من که نمی رم …
ماهی اخم تندی میکنه : بیخود … مادربزرگت بعد یک سال اومده …
کسری اخم میکنه : اون مادر بزرگ من نیست …
ماهرخ ـ مادر کماله … مادره بابات … مهم نیست طرز فکرت راجع به اون چیه ؟ مهم اینه که به پدرت احترام بذاری …
به خودش و مادرش …

 

پارت گذاری در کانال رمان من 

🆔 @romanman_ir

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. ترو خدا زود به زود پارت بزارین حاالا اینجا نمیزارین تو کانال حداقل بزارین
    مرسی نویسنده جون تو عاللیییی هستی دمت گرم کوثرییی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا