رمانرمان توسکا

رمان توسکا پارت 1

4.8
(6)

رمان توسکا

 

 

توسکا | هما پور اصفهانی

به ساعتم نگاه کردم و غر زدم….

-اه … چهار ساعته اینجا علاف شدیم … طناز… خاک برسرت اینا همه کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون… مردم از گشنگی… از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم …

طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت:

-ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره … یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو …

نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم … موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن … خوشگل بود و تو دل برو … با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی… یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم … یعنی آخردوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمیت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم … بابام دنیام بود … مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود … طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود … یکی ازکارگردانهای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره … چهره ای که شناخته شده نباشه … و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست … اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری … هیچ وقت به بازیگر شدن فکرنکرده بودم … بابا این جور کارارو دوست نداشت … همیشه بهم می گفت:

– دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده … اون بالا بالاها هیچ خبری نیست … اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری … ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه …

اخلاقش این بود … اهل ریسک کردن نبود … منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم… محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه … همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشهای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون میدادن … طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه … نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق … بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن …. پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رومی نوشت و یه شماره می داد به هر نفر … همه کارها کلیشه ای … دویست سیصدنفر جلومون رفته بودن تو … دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن … هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد … در باز شد … دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون …. وا!!!! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت می کشه بره تست بده … فکر کن این بخواد بشه بازیگر و همبازی فلانی … چه شود!!!! خودم می شم بیننده درجه یکش … خنده ام گرفت … منشیه پاشد رفت توی اتاق رو به طناز گفتم:

– قلبت تو دهنته؟! 

دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:

– گمشو بابا … هولم نکن ببینم این چهره ام سینمایی می شه یا نه …

– بابا اعتماد به نفس!!!

منشیه اومد بیرون … دستمو گذاشتم پشت کمر طناز و گفتم:

– برو تو … سوپر استار آینده!!

طناز قدمی رفت جلو و گفت:

– برام دعا کن …

سری تکون دادم و طناز رفت به سمت در قهوه ای … منشیه پرید جلو … دستشوگرفت جلوی طناز! وا انگار می خواست جلو قاتلو بگیره … با صدای تو دماغی وجیغ جیغوش گفت:

– شرمنده … واسه امروز دیگه کافیه! ساعت دو بعد از ظهره … عوامل می خوان برن استراحت کنن … بقیه تستا باشه واسه فردا …

صدای غرولند و همهمه بلند شد … ولی کسی حرفی نزد و دسته دسته از سالن خارج شدند … آمپرم رفته بود روی هزار … طناز با لب و لوچه آویزون برگشت وگفت:

– بریم … دیگه بیخیال … ببخشید توام علاف شدی صبح تا حالا … فردا دیگه مزاحم تو نمی شم خودم می یام …

طنازو زدم کنار و پریدم طرف منشیه که داشت وسایلشو از روی میز جمع می کرد:

– هی خانوم …

صدام اینقدر بلند بود که یارو با وحشت سرشو آورد بالا و نگام کرد … چند لحظه هیچی نگفت و سپس به حرف اومد:

– با منی؟!

– نه با باباتم … جز تو اینجا کی هست که من ببینمش و بتونم باهاش حرف بزنم… اونا که رفتن توی اتاق و درو هم بستن! همه کارشون شدی تو …

– چی می گی خانوم؟!

صدام تبدیل به فریاد شد:

– مگه مردم علاف شمان؟! از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم … فکر کردی به همین راحتیاست … یا همین الان در این خراب شده رو باز می کنی یا من می رم شکایت می کنم در موسسه کوفتیتون رو تخته می کنم شیرفهم شد؟

دختره با دهن باز خیره مونده بود رو من … بیچاره سنگ کوب کرده بود … دست خودم نبود اگه حس می کردم کسی قصد داره حقمو بخوره اینجوری آمپرم می چسبید… به خصوص که دیدم چه جوری با خنده و پارتی بازی یه سری رو خارج از صف فرستاد تو …. داد کشیدم:

– می خواستین فقط از اون در همون قدری رو که می تونین تست بگیرین بیارین تو… درو مثل کاروانسراها باز گذاشتین که هر کی دلش خواست بیاد تو اینجا یه صف طولانی درست بشه فقط واسه اعتبار موسسه تون؟!! شعور مردمو می برین زیرسوال؟ فکر کردین همه کبکن که سرشونو بکنن زیر برف ؟ نه جونم … شاید بقیه راحت از حقشون بگذرن ولی من یکی نمی گذرم … هی لای درو باز کردی فک وفامیلتو فرستادی تو عین خیالتم نیست فکر کردی ما کوریم؟

چشمامو بسته بودم دهنمو باز کرده بودم و هوار هوار می کردم … طناز بازومو گرفته بود و هی مدام پشت سر هم تکرار می کرد:

– توسکا تو رو خدا … بیخیال بیا بریم … طوری نشده که …

دستمو کشیدم از دستش بیرون و گفتم:

– اه ولم کن بابا … خیلی بزدلی به خدا …

دوباره خواستم دهن باز کنم و ادامه حرفامو بگم که در اتاق باز شد … پسری قدبلند و خوش چهره اومد بیرون … وای مامانم اینا!!! عجب چیزی بود! خوش هیکل خوش تیپ … موهای خرمایی روشن داشت با چشمای تقریبا خاکستری … نگاه نافذ … نگاهی به سرتاپای من انداخت که دستامو گذاشته بودم لب میز منشی و خم شده بودم توی صورتش … ابروشو بالا انداخت و گفت:

– بفرمایید تو خانم …

صاف ایستادم … هان؟!!! با من بود؟!!! وایسادم زل زدم توی چشماش … دقیقا ازحالت خودم یاد بز افتادم. پسره معلوم بود خنده اش گرفته ولی به روی خودش نیاورد … با دست به در اشاره کرد و گفت:

– چرا ایستادین ؟ بفرمایید داخل دیگه …

یه تیکه از موهای فر درشت سیاه رنگم افتاده بود توی صورتم و جلوی دیدمو میگرفت … نفسمو مثل فوت فرستادم بیرون و تکه موم شوت شد اونور … طناز هم مثل من خشک شده بود کنارم … آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم زیر رفتم توی اتاق … یه اتاق بزرگ بود که یه میز دراز گذاشته بودن گوشه اش و سه تامرد نشسته بودن پشتش … یه دوربینم اینور کنار دیوار قرار داشت و یه پسره پشتش نشسته بود …از سقفم چند تا چراغ گنده آویزون بود … از این اتاقایی بود که تو نگاه اول می شد بهش گفت شیک! با اعتماد به نفس رفتم وسط اتاق … 

من اینجا چه غلطی می کردم؟!!! در پشت سرم بسته شد … همون پسره اومد تو و رفت نشست پشت میز کنار اون سه تا مرد … سلام کردم؟!!! نه فکر کنم نکردم … لبمو با زبون تر کردم و گفتم:

– سلام …

انگارهمشون منتظر سلام کردن من بودن که با خوشرویی همزمان جوابمو دادن … یکی از مردای پشت میز که موهای بلند سفید داشت و پشت سرش بسته بودشون گفت:

– خب دختر جون … تو بودی که موسسه رو گذاشته بودی روی سرت؟

دوباره شدم همون توسکای همیشگی … شانه ای بالا انداختم و عین لاتای چاله میدون گفتم:

– خوش ندارم ببینم کسی حقمو می خوره …

باباجات خالی ببینی توسکا دوباره داره اونجوری حرف می زنه که تو بدت می یاد… مرد لباشو فشار داد روی هم سرشو چند بار به نشونه تشویق تکون داد وگفت:

– باریکلا … آفرین … آفرین …

زل زدم توی چشماش … شاید باید تشکر می کردم … ولی مگه من بچه دبستانی بودم که تا یکی بهم گفت آفرین نیشمو گشاد کنم؟! هیچی نگفتم تا اینکه همون پسر خوشگله گفت:

– خانم …

سریع گفتم:

– مشرقی …

– بله … خانوم مشرقی … آقایون که معرف حضورتون هستن … 

نگاهی به تک تکشون کردم و با بی قیدی شانه ای بالا انداختم و گفتم:

– نه …

با تعجب گفت:

– نه؟! چطور ممکنه؟

– خب من علاقه چندانی به سینما و کارگردان و چه می دونم عوامل پشت صحنه ندارم … فقط چهارتا بازیگر می شناسم اونم اکثرا به چهره نه به اسم …

همه شون خنده اشون گرفت و همون پسره گفت:

– پس واسه چی اومدین تست بدین؟

– من نیومدم … دوستم اومد … من همراهش بودم …

– جدی؟ ولی من فکر کردم شما برای حق خودت اینقدر عصبانی شدی …

خسته شده بودم … خیلی وقت روی پا ایستاده بودم … بدون اینکه منتظر دعوت یاحرفی از اونا باشم ولو شدم روی صندلی که روبروی میز بود و گفتم:

– آخیش … حداقل برای اون بدبختای اون بیرون یه ردیف صندلی بچینین … از ساعت هشت صبح وایسادم روی پام … 

همهشون از پروگی من هم تعجب کرده بودن هم خنده اشون گرفته بود … آدمی نبودم که برای کلاس گذاشتن از راحتی خودم بگذرم … ولی اگه پاش می افتاد چنان با کلاس می شدم که کسی باورشم نمی شد این توسکا همون توسکا باشه … بابام بعضی وقتا با خنده می گفت:

– توسکا بعضی وقتا حس می کنم تو یه خواهر دوقلو هم داری … بعضی وقتا تویی بعضی وقتا اونه … باید برم بیمارستان سوال کنم …

ولی خب خدا رو شکر اینطور نبود … خوشحال بودم که یکی یه دونه ام … نه خواهری و نه برادری … مامانم بعد از زایمان من بیماری می گیره که مجبورمی شه رحمش رو در بیاره … بگذریم … نگاشون کردم و گفتم:

– چی می گفتیم؟

پسره دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره خندید و گفت:

– پس اگه نمی خواین تست بدین الان اینجا چی کار می کنین؟

از جا بلند شدم انگار نشستن به ما نیومده … گفتم:

– بله حق با شماست … من می رم بیرون دوستمو می فرستم تو …

رفتم به سمت در که همون مرد مو سفیده صدام کرد:

– خانوم مشرقی …

برگشتم و گفتم:

– بله ؟

– حالا که تا اینجا اومدین … بد نیست یه تست هم بدین … فکر نکنم هیچ اتفاقی بیفته حداقل این وقتی که از ما هدر رفت سوخته به حساب نمی یاد …

– ولی آخه …

پسر جوونه گفت:

– آقای صدری راست می گن … امتحانش که ضرر نداره …

برگشتم و دوباره نشستم سر جام و گفتم:

– باشه هر چند که علاقه ای به این کار ندارم … ولی اینو یه تست در نظر می گیرم برای استعداد سنجی خودم …

پسر جوون با لبخند گفت:

– خیلی خب … پس شروع می کنیم … 

اومد از پشت میز بیرون و ایستاد جلوی من … زل زده بودم بهش … مرد مسن گفت:

– دختر جون … فرض کن شهریار نامزدته … روز قبل اونو با یه دختر دیگه دیدی … حالا می خوای باهاش به هم بزنی ولی تحت هیچ شرایطی هم نمی خوای که اون دلیل اصلی تورو بدونه و الکی می خوای بهش بگی که مریضی … یا … چه جوری بگم؟ سرطان داری و به زودی می میری … اینجوری هم اونو عذاب می دی هم غرور خودت حفظ می شه … باشه؟

خنده ام گرفته بود … چه حرفا!!!! نامزد من با یکی دیگه! چشاشو در می یارم … من نقش عشقولانه بلد نیستم بازی کنم … اصلا منو چه به این حرفا … ولی باید خودمو نشون می دادم … می دونستم که از پسش بر می یام باید اون یکی شخصیتم رو رو می کردم … از جا بلند شدم و ایستادم روبروی پسره که حالافهمیدم اسمش شهریاره … شهریار با لبخند گفت:

– حاضری؟

چه پسر خاله شد!!!! گفتم:

– بله …

شهریار رو کرد به پسر فیلمبرداره و گفت:

– شاهرخ آماده باش … 

آقای صدری هم گفت:

– از خانوم مشرقی کلوز آپ بیشتر بگیر …

با یک دو سه آقای صدری بازی ما هم شروع شد …

شهریار قدمی جلو اومد و گفت:

– آخه عشق من … تو چت شده؟

فیر فیر کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

– شهریارم … عزیز دلم … نخواه که بهت بگم چی شده … برو گلم … برو دنبال زندگیت …

شهریار فریاد کشید:

– زندگی من تویی آخه لعنتی … کجا برم؟!!! من نمی تونم دست از سرت بردارم …

بایدالان گریه می کردم … حالا اشک از کجا بیارم … باید به یه چیز دردناک فکر می کردم … دردناک تر از مرگ بابام چیزی نبود که اشکمو بتونه در بیاره … تصور یه لحظه نبودش دیوونه ام می کرد … همین که بهش فکر کردم اشکم سرازیر شد و با هق هق گفتم:

– شهریار … درک کن … من دیگه نمی تونم …

شهریار با دیدن اشکای من کپ کرد … از قیافه اش قشنگ معلوم بود … ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:

– گریه می کنی عزیز دلم؟ آخه … آخه … شهریارت بمیره … چی باعث شده که تو اینجوری اشک بریزی؟

آب دهنمو با بغضم قورت دادم ولی اشکای درشتم هنوز از چشمام فرو می چکیدن … گفتم:

– ادامه این رابطه به صلاح هیچ کدوممون نیست … 

ایستادجلوم … سرمو بالا گرفتم تا بتونم توی چشماش زل بزنم … چشماش برق عجیبی داشت … چه چشایی داشت لامصب … درشت کشیده مورب با مژه های بلند و فرخورده … عین چشم دخترا … زیر یه جفت ابروی کمونی به رنگ قهوه ای تیره … گفت:

– یه دلیل … فقط یه دلیل برام بیار …

الان وقتش بود … زار زدم و گفتم:

– من … من سرطان دارم شهریار … تا دو ماه دیگه بیشتر زنده نیستم … میخوام توی این مدت تو حال خودم باشم … می خوام تنها باشم … نمی خوام زجرکشیدن تورو کنار خودم ببینم … نمی خواستم بهت بگم ولی … ولی مجبورم کردی … 

شهریار سرشو به چپ و راست تکون داد … چند بار اینکارو کرد و سپس با بهت گفت:

– د … دو … دروغ می گی … می دونم … می خوای منو بپیچونی …

ولو شدم روی همون صندلیه … چونه ام بدجور می لرزید … این گریه سیل آسا رومدیون بابام بودم … مثل همه چیزایی که داشتم … بابایی جونم ببخشید که از تو دارم سو استفاده می کنم قربونت برم ایشالله هزار سال زنده باشی منوکفن کنی بعد اگه بلایی خواست سرت بیاد … سرمو گرفتم بین دستام و گفتم:

– کاش دروغ بود … کاش همه چیز یه بازی مسخره بود … ولی نیست … نیست شهریار … 

– کی … کی همچین غلطی کرده؟ کی این چرندیاتو تحویل تو داده …

– دکتر متخصص … مطمئن باش از من و تو خیلی بیشتر حالیشه …

– چرند گفته … چطور تونسته به عشق من بگه داره …. داره … می میره .. می برمت پیش بهترین دکترا …نمی ذارم یه تار مو از سرت کم بشه … ولت نمیکنم خانومم … 

جیغ زدم:

– بس کن … دیوونه نشو … این حرفا رو به کسی بزن که همه دکترا ازش قطع امید نکرده باشن … محاله اجازه بدم دکترا تن و بدنمو تیکه تیکه کنن برای آزمایشای مسخره شون …

شهریار خواست چیزی بگه که آقای صدری گفت:

– کافیه بچه ها …

شهریار دستی توی موهاش کشید … خم شد از روی میز جعبه دستمال کاغذی رو برداشت گرفت به سمت من و گفت:

– اشکاتون …

چند تا دستمال در آوردم و صورتمو تمیز کردم … آقای صدری گفت:

– دختر تو این همه اشک از کجا آوردی؟! 

لبخندی زدم و گفتم:

– از تو جیبم …

– اگه همه بازیگرا توی جیبشون اینهمه اشک داشتن که دیگه هیچ مشکلی وجود نداشت … 

به دنبال این حرف لبخندی زد و رو به شهریار گفت:

– شهریار … توام گل کاشتیا … از همیشه طبیعی تر بودی فکر کنم بهتره روی خودت هم سرمایه گذاری کنی …

همهشون غش غش خندیدن …. ولی من لبخند هم نزدم … گوشیمو از داخل کیفم درآوردم … نگاهی به عکس بابا انداختم روی صفحه گوشی … آروم شدم … لبخندبابا همراه با اون چهره نورانیش قلبمو می لرزوند … آقای صدری گفت:

– خب … حالا اسم کوچیکت چیه دختر جون؟

گوشیمو انداختم توی کیف و گفتم:

– توسکا …

با تعجب گفت:

– توسکا؟!! یعنی چی این اسم؟!

– والا خودمم دقیق نمی دونم … ولی توی چند تا فرهنگ لغت که نگاه کردم نوشته بود اسم یه درخت که توی مناطق مرطوب رشد می کنه …

همه شون کله هاشون رو تکون دادن که یعنی فهمیدن … قبل از اینکه بتونن چیزی بگن گفتم:

– من می تونم یه چیزی بگم؟!

– بفرمایید …

نگاه کردم به شهریار و گفتم:

– شما نقشتو یه کم شور بازی کردی …

با تعجب نگام کرد و گفت:

– شور؟!!!

– آره دیگه … پسری که اینقدر راحت به نامزدش خیانت کرده دیگه نباید واسه خاطر جدا شدن ازش اینقدر خودشو تو در و دیوار بکوبه که … باید راحت تر ازاینا زیر بار می رفتین … دیالوگای عاشقانه تون هم زیادی غلیظ بود … به شخصیت اون پسری که توصیفش کردین اصلا نمی یومد …

از نطق غرای من خنده اش گرفت و گفت:

– خب شما فکر کنین این دختر دچار سو تفاهم شده بوده … هیچ خیانتی در کار نبوده …

– غیر ممکنه …

– چرا؟!

– چون اون دختر من بودم … من تا مطمئن نشم حرفی رو نمی زنم … تصمیمی هم نمی گیرم .

ابرویی بالا انداخت و گفت:

– اون پسر هم من بودم … محاله به نامزدم خیانت کنم …

دیگه داشت پررو می شد از جا بلند شدم. کیفمو انداختم سر شونه ام و گفتم:

– خوش به حال نامزدتون … من برم دیگه زحمت دادم با اجازه …

آقای صدری از جا نیم خیز شد و گفت:

– خانوم مشرقی … 

برگشتم و گفتم:

– باز چی شده؟

– نمی خواین یه شماره از خودتون به ما بدین؟

– برای چی؟

– شاید از بین این همه آدم شما انتخاب بشین … 

– ولی من …

– از بازیگری متنفری؟

– نه …

– به نظر من استعدادشو داری … حیفه که بهش بی توجه باشی …

– من بخوام هم پدرم همچین اجازه ای نمی ده …

– صدر در صد هم قرار نیست که شما انتخاب بشین چون موردای خوب زیادی داشتیم ولی یه شماره از خودتون به ما بدین … شاید شانس بهتون رو کرد …

– شانس؟!!! این از نظر من اصلا هم شانس نیست … ولی در هر صورت یادداشت کنین …

شماره همراهم رو گفتم و شهریار خودش شخصا یادداشت کرد … دیگه منتظر نموندم خداحافظی کردم و زدم بیرون … هیشکی دیگه اونجا نبود … فقط منشی در به در شده و طناز پشت در منتظر بودن … طناز با دیدن من سریع ایستاد و گفت:

– چی کار می کردی دو ساعت اون تو؟

غش غش خندیدم و گفتم:

– تست می دادم …. پاشو بریم … 

با غر غر ایستاد و گفت:

– خوبه تستم نمی خواستی بدی …

– از قدیم گفتن تست نطلبیده مراده …

– اون آبه …

– کی گفته؟! به نظر من هر چیزی نطلبده اش مراده …

با هر هر خنده رفتیم از موسسه بیرون … گفتم:

– طنازی … حالا چی کار می کنی تو؟

– منم فردا می یام دیگه … ببینم تو چی شدی؟ چی پرسیدن ازت … فیلمنامه دادن از روش بخونی؟

– نه …

– نه؟!!!! پس چی؟

– هیچی یه حالتو گفت اجرا کنم …

– بدون متن؟!!!!

– آره … چرا اینقدر تعجب کردی؟

– آخه اینجوری خیلی سخته …

– لابد فیلم اونا هم سخته …

– چی کار کردی؟ گند زدی؟

– نه اتفاقا سخت نبود برام اصلا …

– جدی می گی؟ خوششون اومد؟

– فکر کنم …

– می کشمت اگه بازیگر بشی و دست منو نگیری …

خندیدم و گفتم:

– گمشو … کی خواست بازیگر بشه؟

– جون طناز اگه بهت گفتن قبولی رد می کنی؟!

یه کم فکر کردم … یه کم وسوسه انگیز بود … شهرت … ثروت … بهتر از همه پیدا کردن شغل! خیلی وقت بود که در به در دنبال کار بودم. آهی کشیدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم:

– نمی دونم …

– دیوونه ای اگه قبول نکنی …

– بابامو چی کار کنم؟

– آقای مشرقی اینقدر ماهه که محاله به تو بگه نه …

– بابا همیشه از این می ترسیده که من سر چشم بیفتم …

– ولی اگه خودت بخوای حرفی نداره …. باور کن!

خودمم می دونستم … محال بود بابا رو حرف من حرفی بزنه … اوایل بیشتر سختگیری می کرد دوران دبیرستان خیلی بهم گیر می داد و به خواسته های دلم توجهی نداشت … ولی وقتی دانشجو شدم و وقتی دید که با همه دخترا فرق دارم کم کم بهم اعتماد کرد … حالا هم می دونم که اگه بگم می خوام این کارو بکنم حرفی روی حرفم نمی زنه چون می دونه که بی گدار به آب نمی زنم ولی نگران می شه… دوست ندارم بابام اذیت بشه … طناز زد سر شونه ام و گفت:

– اونور خیابون یه ساندویچ فروشی هست … بریم یه ساندویچ بزنیم تو رگ …

از فکر و خیال اومدم بیرون و تازه یادم افتاد خیلی گرسنه ام … 

درخونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو … حیاط با صفای خونه طبق معمول حالمو عوض کرد … یه حیاط نقلی که دور تا دورش باغچه بود و درختای میوه…. فقط یه قسمت کوچولوش باغچه نبود که اونم جای تاب من بود … یه تاب دونفره که همیشه با بابا می نشستم روش … حوض گرد وسط حیاط طبق معمول لبالب پر از آب بود و داخلش چند تا ماهی گلی شنا می کردن … کنارش یه تخت گذاشته بودیم و دور تا دورش گلدونای شمعدونی … بابا روی تخت نشسته بود وطبق معمول کتاب حافظش توی دستش بود و شاهنامه اش کنار دستش … از وقتی که بازنشسته شده بود اکثر مواقع توی خونه و کنار من و مامان بود …. و ماچقدر از این بابت خوشحال بودیم … بابام فرهنگی بود و مدیر یه مدرسه دبیرستان پسرونه … اینقدر توی زمان خدمتش مهربون و خوش مشرب با بچه های مدرسه رفتار می کرد که الانم بعضی وقتا بچه های مدرسه می یومدن خونه دیدن بابا … بگذریم … در که باز شد سر بابا اومد بالا … با دیدن من گل ازگلش شکفت و گفت:

– به به شکوفه بابا …

لبخندی زدم و گفتم:

– به به عشق توسکا … بابای من به خدا من اسمم توسکاست … می خواستین اونروز که اسم درخت رو می ذارین روی من فکر اینجاشو هم بکنین … حالا دیگه منو هی گل نکنین … من درختم!

بابا خندید … پیشونی منو که تازه نشسته بودم رو تخت بوسید و گفت:

– اسم تک گذاشتم رو دخترم … چون دخترم هم تکه!

– خب دیگه لوسم نکنین … چه خبر جناب آقای مشرقی؟ دیگه بچه های دلبندتون بهتون سر نزدن؟

بابا با خنده سری تکان و گفت:

– از دست تو … این بندگان خدا ماهی یه بار یه سری به من پیرمرد می زنن …

پریدم وسط حرفش و گفتم:

– هی جناب مشرقی حواستونو جمع کنین … حق ندارین به بابای من بگین پیر …

– بله بله … من با داشتن گلی مثل تو مگه پیر هم می شم؟

ازلب تخت بلند شدم که برم توی اتاقم لباسمو عوض کنم … اگه می نشستم تا شب می خواستیم با بابا اره بدیم و تیشه بگیریم … از حرف زدن با هم هیچ وقت خسته نمی شدیم. در همون حالت ایستاده گفتم:

– گل نه ! … درخت!

رسیدم به در شیشه ای خواستم بازش کنم که مامان از اونور بازش کرد … یه سینی دستش بود که توش هندونه قاچ شده قرمز چشمک می زد … آب از لب و لوچه امراه افتاد … دستمو بردم جلو گلشو کندم گذاشتم توی دهنم و گفتم:

– سلام پری جون …

– سلام به روی ماهت … دختر با دستای کثیف هندونه بر می داری؟

– بیخیال پری جون … بدن من به میکروب عادت داره …

– وا!!!! این چه حرفیه؟

لپ گلیشو بوسیدم و شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت اتاقم … یه اتاق سه درچهار … یه قالی گرد کرم وسطش پهن شده بود روی موکتای قهوه ای پرز بلند… یه تخت یه نفره فلزی یه گوشه اش بود …یه میز کامپیوترم با یه کامپیوتر معمولی یه گوشه دیگه اش … یه تیکه از دیوارو گونی از این مدلای کنفی چسبونده بودم و روش عکسای خودم و بابا و مامانو چسبونده بودم … پراز عکس بود و خودم عاشق تک تکش بودم … مانتو و شلوارم رو عوض کردم و جاش یه شلوار و تی شرت پوشیدم … داشتم موهای بلندمو جلوی آینه برس می کشیدم که در باز شد و مامان اومد تو … از تو آینه نگاش کردمو گفتم:

– جونم پری جون؟

مامان با لبخندی نگران نشست لب تخت و گفت:

– توسکا مامان رفتی دنبال کار؟

ازخرداد که فارغ التحصیل شده بودم و لیسانس گرفته بودم دنبال کار بودم ولی فایده ای نداشت … کاری که به دردم بخوره پیدا نکردم که نکردم … مشکل مالی نداشتیم ولی زندگی هم خیلی بر وفق مرادمون نمی چرخید.

مامان مشغول بازی با ریشه های رو تختیم شد و گفت:

– نگفتی …

– نه مامان من … امروز که وقت نشد … انشالله از فردا می رم …

– بابات خیلی نگرانته …

– دیگه واسه چی؟

– می گه بچه ام عادت نداره تو خونه باشه افسردگی می گیره … 

– ای بابا … چرا این بابا همه اش دنبال بهونه است که نگران من باشه؟ من ازاینکه تو خونه و کنار شما باشم لذت می برم … الهی پیش مرگ هر جفتتون بشم … 

مامان گونه اشو کند و گفت:

– خدا مرگم بده … دور از جونت مامان … این چه حرفیه؟!!!

موهامو بستم و خم شدم گونه اشو بوسیدم و گفتم:

– انشالله سایه تون صد سال بالای سر من باشه و منم بتونم بچه خوبی باشم براتون … حالا بریم پیش بابا … می دونی که تنهایی رو دوست نداره … منم از فردا می رم دنبال کار …

مامان از جا بلند شد و گفت:

– انشالله که کار پیدا می کنی مامان … ما که پارتی نداریم … باید نون استعداد رو بخوریم … می دونم برات سخته ولی چاره چیه؟

آه کشیدم … دوست نداشتم هیچ کدومشون رو ناراحت و دپرس ببینم … خدایا کمکم کن که بتونم دلشونو شاد کنم …

رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا … بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:

– درخت بابا … همسایه ها به حیاط ما دید دارن … درستش نیست اینجوری بشینی اینجا …

غش غش خندیدم و گفتم:

– آ باریکلا بابای خودم … بالاخره راه افتادیا! گل نه … درخت!

بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:

– بخور بابا … چه درخت چه گل … مهم اینه که عزیز منی …

هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم … بابا با من و من گفت:

– دخترم … می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی …

سریع گفتم:

– بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم … همیشه هم بهتون گفتم … به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم …

بابا آهی کشید و گفت:

– من برای خودت گفتم بابا … این رشته ای که تو خوندی مردونه است … من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کارکنی …

لیسانس مدیریت صنعتی داشتم … حق با بابا بود … کار زنونه برای رشته من کیمیا بود … گفتم:

– می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا … من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن … یا حقوقشون باساعت کاریشون هماهنگ نیست … یا سابقه می خوان.

– قصدت چیه بابا؟

تکه ای هندوانه گذاشتم توی دهنم و گفتم:

– خدا بزرگه بابا جون … بالاخره درست می شه …

بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:

– راضیم به رضای خدا …

شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید … بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم … حسابی خسته شده بودم و خواب واقعا می چسبید … 

صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه … باید می رفتم دنبال کار … بازم نیازمندی ها … بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن … بازم … بازم … و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه … 

عصربود که دست از پا درازتر برگشتم … به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم … و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره … دوست داشتم داد بزنم … چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده … هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی … و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم …. کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد … قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود … انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده … رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت … کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره …. ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دودل می کرد … خیره شده بودم به سقف … زندگیم یه نواخت شده بود بدجور… شاید اگه خواهر برادر داشتم … شاید اگه دوست پسر … زبونمو محکم گارگرفتم و گفتم:

– هی هی هی … بس کن دیگه! این حرفا چیه می زنی؟ بیکاری زده به سرت؟ اصلاچه لزومی داره حتما دنبال کاری بگردی که به رشته ات بخوره؟ برو یه کار دیگه بکن … بهتر از بیکاریه این افکار مالیخولیایی هم دیگه سراغت نمی یاد …

بعد از خوردن شام دوباره خوابیدم … می دونستم فردا هم روزی می شه مثل امروز … 

یک هفته گذشت … آخرای مرداد ماه بودیم … هیچ اتفاق جدیدی هنوز توی زندگیم نیفتاده بود … همه چیز تکراری .. روتین … خسته کننده … از همه چیزبریده بودم … شاید اگه مامان بابا با این قضیه کنار می اومدن برای منم راحت تر بود ولی این که اونا همه اش با چشمای نگرانشون نگام می کردن بیشترداغونم می کرد …

روزهفتم بعد از تست دادنم بود … روی تخت دراز کشیده بودم و آهنگای داریوشوگوش می کردم … همیشه آهنگای قدیمی گوش می کردم از خواننده های جدید وامروزی بیزار بودم … حتی حاضر نبودم یکی از آهنگاشون رو گوش کنم و درموردش نظر بدم … فقط توی قدیمیا چرخ می زدم … دوستام همیشه مسخره ام میکردن و می گفتن مثل پیرمردا و پیرزنا می مونی … اگه رپ گوش نکردن و فحش دادن به صدای خواننده های امروز که همه اش با دستگاه و میکسه نشونه پیریه آره من پیرم … حسابی رفته بودم توی بحر صدای خواننده که گوشیم زنگ خورد… تو همون حس و حال گوشیو برداشتم و گذاشتم در گوشم:

– الو …

– خانوم مشرقی؟

صدای آهنگو خفه کردم و گفتم:

– خودم هستم …

– خانوم من از موسسه نمای مهر تماس می گیرم …

زیر لب زمزمه کردم:

– نمای مهر؟! نمای مهر؟!!

طناز … تست … هان!!!! چنان بلند تو گوشی گفتم:

– هان !!!!

که فکر کنم یارو کر شد … ولی به روی خودش نیاورد و گفت:

– می خواستم ازتون بخوام که برای تست دوم فردا ساعت نه صبح اینجا باشین … مرسی خداحافظ …

اصلانذاشت من حرف بزنم … تست دوم؟!!! یعنی چی؟!!!! یعنی قبول شدم؟ یا تست قبلیمو گم کرده بودن؟ جلل خالق … ولی شاید قبول شده باشم … توی این بیکاری … سرمو گرفتم بین دستام … خدایا چی کار کنم؟!!! باید با بابا حرف می زدم … بهترین کار همین بود …

رفتم از اتاقم بیرون … بابا نشسته بود روی مبل جلوی تلویزیون و مشغول تماشای کانال چهار بود …برگشت سمت من و پرسید:

– خورشید من چطوره؟

– بههَ فقط خورشید نشده بودیم که شدیم …

بابا با خنده دستمو کشید و منو نشوند کنار خودش و گفت:

– این صورت گرد تو و ابروهای کمونی و چشمای کشیده سیاه …

پریدم وسط حرفش و گفتم:

– باباییی … بسه دیگه! حالا انگار من چی هستم! دختر خود شماهام دیگه … یه ذره از شما بردم یه ذره از مامان شدم این گودزیلایی که می بینین …

بابا با محبت گفت:

– چه گودزیلای خوشگلی …

با خنده از جا پریدم.

بابا با لبخند گفت:

– دیگه به توسکای من اهانت نکنی خانوم جوان!

دوباره نشستم و در حالی که حرفامو مزه مزه می کردم گفتم:

– باشه چشم بهش می گم …

بابا مشغول این کانال اون کانال کردن تلوزیون شد و در همون حالت با صدای بلند گفت:

– خانومی … سه تا چایی لطف می کنی بیاری دور هم بخوریم؟

مامان سرشو از درگاه آشپزخانه نقلی که جایگاه همیشگی اش بود بیرون آورد و گفت:

– چشم حتما …

سرمو گذاشتم رو شونه بابا و گفتم:

– بابا … می خوام باهاتون صحبت کنم …

بابا تلویزیون رو خاموش کرد … صاف نشست و گفت:

– می شنوم دخترم …

منم صاف نشستم و خواستم دهان باز کنم که مامان با یه سینی چایی اومد بیرون … سینی رو گذاشت روی میز و خواست دوباره بره که گفتم:

– مامان اگه می شه بشینین … می خوام حرف بزنم …

مامان هم سریع نشست کنار بابا و با نگرانی گفت:

– چیزی شده دخترم؟

لبخند زدم … سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم … گفتم:

– خیره …

هردو نفسی از سر آسودگی کشیدن … استکان چاییمو برداشتم … داغ بود و دستم رو گرم می کرد … گرفتمش بین دستام چون بدنم یخ کرده بود … تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شایدم شر باشه. نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:

– بابا … مامان … خودتون می دونین که خیلی وقته دارم دنبال کار می گردم ولی … نمی دونم شاید خواست خداست … هیچ کاری برام پیدا نشد که نشد … 

مکث کردم نفس تازه کردم و ادامه دادم:

– نظرتون راجع به بازیگری چیه؟

چشمای مامان گشاد شد و با حیرت به بابا نگاه کرد … بابا هم اخمی کرد و گفت:

– یعنی چی توسکا؟

– بابا … من یه سوال پرسیدم … نظرتون راجع به بازیگری به عنوان یه شغل چیه؟

– هر شغلی برای خودش شریفه … بازیگری هم همینطور … اما … حالا واسه چی این سوالو می پرسی؟

– راستش … یادتونه چند روز پیش با طناز رفتم برای تست؟ اون می خواست تست بده؟

بابا فقط سرشو تکون داد … ترجیح می دادم به مامان نگاه نکنم … اینقدر تعجب کرده بود و ترس توی چشماش لونه کرده بود که دیدنش باعث می شد یادم بره چی می خوام بگم؟ ادامه دادم:

– اونروز به اصرار کارگردانه منم تست دادم … حالا … حالا باهام تماس گرفتن گفتن برای تست بعدی برم …

مامان دم مرز سکته بود … ولی بابا سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و گفت:

– و این یعنی چه؟

– یعنی اینکه احتمالش هست قبول بشم … توی اون همه آدم … این یه شانسه … بهتر از بیکاریه … 

بابا موهای جوگندمی و پرپشتش رو چنگ زد و آه کشید … دلم ریش شد … سریع گفتم:

– ولی بازم اگه شما نخواین نمی رم …

چندلحظه ای در سکوت سپری شد … مامان به خودش اجازه نمیداد تا وقتی که بابا نظری نداده حرفی بزنه … ولی مشخص بود حالش بده … بابا بالاخره سکوتو شکست و گفت:

– نظر خودت چیه؟

کف دستامو ساییدم به هم … کار سختش همین بود که خودم بخوام نظر بدم … یه کم فکر کردم و با من من گفتم:

– نمی دونم … شاید … خوب … فکر می کنم بد نباشه …

– می دونی زندگی عادیت رو از دست می دی؟

– بله …

– می دونی آدمای مشهور چه سختی هایی می کشن؟

– بله …

– بازم نظرت مثبته …

– به خدا بابا اگه یه کار دیگه برام پیدا شده بود محال بود حتی بهش فکر کنم … ولی حالا می گم شاید قسمت این باشه …

– کی باید بری واسه تست بعدی؟

– فردا صبح …

بازم بابا آهی کشید و گفت:

– با هم می ریم … شاید به قول تو قسمت اینه …

مامان با بغض گفت:

– جهانگیر …

بابا گفت:

– هنوز چیزی معلوم نیست خانم …

– ولی … من نمی خوام بچه ام بیفته سر چشم … خودت هم می دونی که چه بلاهایی ممکنه سرش بیاد ….

– زبونتو گاز بگیر خانوم … توکل می کنیم به خدا … منم به چند تا جای دیگه می سپارم … اگه هیچ کاری پیدا نشد دیگه نمی شه با خواست خدا جنگید …

ازجا بلند شدم … بغض کرده بودم … من می خواستم اونارو راضی کنم … نمیخواستم باعث نگرانیشون بشم … ببخشیدی گفتم و استکان چایی رو گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاقم … ترجیح می دادم توی اتاقم بمونم تا صبح بشه … نمی خواستم چهره های نگران و ناراحتشون رو ببینم …

صبح ساعت هشت حاضر شده بودم … بابا هم لباس پوشیده و منتظر من بود … دوتایی با بدرقه چشمای پر از نگرانی مامان خداحافظی کردیم و رفتیم … بابایه پراید دودی داشت … با ماشین تا اونجا حدود نیم ساعت راه بود … البته اگه به ترافیک نمی خوردیم … هر دو سکوت کرده بودیم و اخمای بابا حسابی در هم بود … منم داشتم ناخنامو می جویدم … جلوی موسسه که رسیدیم باباماشینو پارک کرد و با هم رفتیم تو … اینبار برعکس سری قبل استرس گرفته بودم … شاید چون اون دفعه اصلا قصد نداشتم بازیگر بشم ولی این سری یه کم بهش امید داشتم … منشی همون خانومه بود … با دیدن ما اخم کرد و گفت:

– بفرمایید …

دوست داشتم فحشش بدم ولی ملاحظه حضور بابا رو کردم و با اخم و تندی گفتم:

– مشرقی هستم … برای تست مجدد اومدم …

با حیرت نگام کرد و گفت:

– شما؟

– پ ن پ مادر بزرگ شما …

بابا بازومو فشرد و با تحکم گفت:

– توسکا!!!

بعد رو به خانومه گفت:

– خانوم ما باید کجا بریم؟

منشیه همونطور که با دهن باز به من نگاه می کرد اشاره به همون در کرد … خواستیم بریم سمت در که سریع گفت:

– تشریف داشته باشین … از ساعت نه تست می گیرن … یه ربع دیگه …

نگاه کردم به سالن … چه عجب! چند تا مبل گذاشته بودن اونجا … خبر نداشتم طناز چی کار کرده؟!! قرار بود روز بعدش بیاد اینجا … اصلا دیگه ازش نپرسیدم چی شد … من کی بهش زنگ می زدم که بار دومم باشه؟!! ولی خداییش اگه کارم جور شد دست اونم یه جوری بند می کنم … این شغلو از اون دارم … چه خوش خیالم من!!! کو شغل؟ در باز شد و یه دختره با مامانش اومدن تو و یه راست رفتن سمت منشیه … چشمای درشت و کشیده سبز داشت باپوست برنزه و موهای بلوند … منشیه حرفی که به من زده بود رو به اونم زد… اونا هم اومدن نشستن … تا ساعت نه سه نفر دیگه هم اومدن و شدیم پنج نفر … یکی از یکی خوشگل تر بودن … من بین اینا شانسی نداشتم … البته قشنگ بودم ولی نه دیگه تا این حد!! مشخص بود پنج نفر به قول خودم رفتن واسه فینال … کم مونده بود به بابا بگم پاشو بریم منصرف شدم … بالاخره ساعت نه شد و خانومه گفت:

– خانوم مشرقی بفرمایید داخل …

با بابا بلند شدیم … بابا پرسید:

– منم برم تو ایرادی نداره …

دختره پوزخندی زد و گفت:

– اگه دخترتون هول نمی کنن ایرادی نداره …

بابا که فهمید یارو یه چیزیش می شه با اطمینان گفت:

– دخترم اگه قرار بود هول بشه الان اینجا نبود …

الهی دهنتو طلا بگیرم یه روزی بابا … دو تایی با هم رفتیم تو … اووه چه خبربود اینجا!!! دکور همون بود … ولی آدمای پشت میز شده بودن هشت نفر … یه دست مبل هم یه گوشه چیده شده بود … کم کم داشتم هل می شدم به فیلمبردار یه صدابردار هم اضافه شده بود … شهریار با دیدن ما ایستاد و بالبخند گفت:

– سلام … خیلی خوش اومدین خانوم مشرقی …

چه منو یادش مونده بود!!! دوباره یادم افتاد سلام نکردم … بابا هم مثل من شوکه شده بود … به همه سلام کردیم و یه گوشه ایستادیم … شهریار گفت:

– خب خانوم مشرقی بهتون تبریک می گم که به مرحله دوم رسیدین …. انگار شانس با شما که علاقه ای به بازیگری نداشتین بیشتر یار بوده … 

زل زدم توی چشمای خاکستریش و گفتم:

– اینطور به نظر می رسه …

لبخندی زد … اشاره به صندلی های راحتی کرد و گفت:

– بفرمایید بشینید خانوم مشرقی … شما هم همینطور آقای …

سریع گفتم:

– پدرم هستن …

شهریار گفت:

– بله بله … خیلی خوشبختم … بفرمایید آقای مشرقی …

بابا هم تشکری کرد و هر دو نشستیم … شهریار اشاره ای به جمع کرد و گفت:

– دیگه بهتره جمع رو بهتون معرفی کنم … شاید همکار شدیم … اگه هم نشدیم مطمئن باشین شما که تا اینجا اومدین همیشه شانستون برای بازیگر شدن بالاست …

گیج و گنگ نگاش کردم و اون شروع به معرفی کرد:

– کارگردان اثر که معرف حضورتون هستن … آقای صدری … ایشون هم فیلمنامه نویس ما آقای شکوهی … خانوم مدیری گریمور حرفه ای ما هستن … 

اصلانمی فهمیدم داره چی می گه … برام مهم نبود کی به کیه … می خواستم زودتر تستم رو بدم و برم … همه رو معرفی کرد ولی هنوز نمی دونستم خودش اونجا چی کاره است … آقای صدری سوال ذهنمو جواب داد:

– این شهریار گل هم … تهیه کننده ماست … که با وجود جوونیش خوب تونسته گروه رو ساپورت کنه …

دهنم باز موند … پس بچه مایه داره!!! از اونا که نمی دونن پولاشونو چه جوریباید خرج کنن … اینم زده تو کار تهیه کنندگی … باشه … خوش به حالش! ما که بخیل نیستیم خدا بیشتر بهش بده … 

شهریار با لبخند تشکر کرد و گفت:

– خب و اما تست امروز …

زل زدم توی دهنش … بابا هم با دقت و ریز بینی به همه اونها خیره شده بود … شهریار سرفه ای کرد و ادامه داد:

– نقش امروزتون اینه که ما این وسط یه ماکت قرار می دیم … شبیه قبر … شما باید نقش دختری رو بازی کنین که پدرش به تازگی فوت شده … و اون تازه فهمیده … از قضا خیلی هم به پدرش وابسته است …

یعنی آسونتر از این نقش نبود بدن به من؟!!! هر چند که از تصورش مو به تنم راست شد ولی می دونستم که همین حالت بهم کمک می کنه که راحت تر بازی کنم … باتاسف به بابا نگاه کردم که بهم لبخند زد … با دیدن لبخندش جون گرفتم … از جا بلند شدم و رفتم وسط … یکی از پسرها که فکر کنم مسئول تدارکات بودماکت قبر رو به اشاره شهریار آورد گذاشت وسط … دوربین هم تنظیم شد … کنار دیوار ایستادم … چشمامو بستم زیر لب اسم خدا رو صدا زدم … استرسم پر کشید … دوباره شدم همون توسکا … چشم باز کردم و به چشمای منتظرشون گفتم:

– من آماده ام …

آقای صدری سری تکون داد و گفت:

– سه … دو … یک … اکشن …

دوباره چشمامو بستم و اون لحظه رو تصور کردم … حس کردم هیشکی نیست … منم و یه قبر و یه قبرستون خالی و متروک … منم و دنیایی که دیگه بابایی توش نیست… چشمامو باز کردم چونه ام شروع کرد به لرزیدن …. یه قدم لرزون اومدم جلو … واقعا پاهام داشت می لرزید … با صدایی که اونم لرز داشت نالیدم:

– بابا … ب …با … بابا … 

بغضم ترکید … قدرت نداشتم خودم رو به اون قبر لعنتی برسونم … همونجا ایستادم و گفتم:

– بابااااا … پاشو توسکا اومده …. بابا کار پیدا کردم …. به خدا پیداکردم …. باباییییییی مگه غصه نمی خوردی که دخترت بیکاره … مگه ازناراحتی من ناراحت نمی شدی؟ آخر قلب کوچیکت طاقت نیاورد؟ بابا … 

به زحمت خودم رو رسوندم به قبر … بدنم رو انداختم روی قبر … کل بدنم داشت می لرزید … زار زدم و گفتم:

– بابااااااااا این دنیا رو بدون تو نمی خوام …. بابا نفسم بالا نمی یاد… بگو که تو اون زیر نیستی …. بابا تو از خواب زیاد بدت می یومد چرا اینقدر می خوابی … کاش من اون زیر بودم … کاش اینهمه خاک روی تن من میریخت نه روی دستای مهربون تو نه توی چشمای پر مهر تو …. بابا باورم نمیشه … پاشو صدام کن وگرنه می یام پیشت این دنیا رو یه لحظه بی تو نمیخوااااام … بابااااااااااااااااا

به ضجه افتاده بودم … 

– بابا من فقط سه روز رفتم شهرستان … کاش اتوبوسم چپ کرده بود … کاش تیکه تیکه شده بودم ولی وقتی می یومدم این خبرو بهم نمی دادن … باباااااااااا من با دسته گل و شیرینی اومدم تو خونه …. ولی دسته گلایی دیدم که دورش ربان سیاه بود … بابا این حق نیست … خداااااااااااااااااا ….

چنان خدا رو صدا زدم که فکر کنم شیشه ها لرزید … 

– همیشه می گفتی الهی قربونت برم … الهی فدات بشم … می گفتم نگو … تورو جون توسکا نگو … ولی می گفتی … بابا آخرم فدای توسکای ناچیز شدی … این خاک ها همه اش تو سر من می ریخت کاش … باباااااااا

دیگه نتونستم حرف بزنم … حنجره ام از جیغام می سوخت …. به هق هق و نفس نفس افتاده بودم … خواستم بازم عجز و ناله کنم که آقای صدری با صدایی پس رفته گفت:

– کات ….

جون توی تنم نبود که بلند بشم … کسی کنارم نشست … برگشتم به طرفش بابام بود … چشماش قرمز بود و معلوم بود از ضجه های من طاقت نیاورده … دستشو محکم چسبیدم … . قسم خوردم دیگه به لحظه نبودش حتی فکر هم نکنم … خیلی زجر آور بود … صدای خانومی نگاه ما رو از هم جدا کرد:

– خانوم مشرقی …

سرموبالا گرفتم … لیوانی آب قند گرفته بود به سمتم … بابا لیوانو گرفت وآورد سمت دهنم … دستمو گذاشتم روی مچ دستش و اجازه دادم لیوانو بگیره سمت دهنم … چند قلپ که خوردم بهتر شدم و لبخند زدم … بابا پیشونیمو بوسید. صدای آقای صدری بلند شد:

– والا من عادت ندارم از کسایی که می یان تست بدن تعریف کنم ولی در مورد شما! بی انصافیه اگه نگم که فوق العاده بودین …

بلندشدم ایستادم و تازه فرصت کردم به بقیه نگاه کنم … بابا هم برگشت و نشست روی صندلی … همه با تحسین نگاهم می کردن … شهریار پوفی کرد و گفت:

– باور کنین اینقدر باورم شده بود که هی بر می گشتم به باباتون نگاه می کردم… انشالله که صد و بیست سال سایه اشون بالای سرتون باشه … ولی همه اش با خودم می گفتم نکنه این موقعیت براتون پیش اومده که اینقدر طبیعی اجراش می کنین …

همه سراشون رو به نشونه تایید تکون دادن و منم لبخندی به نشونه تشکر زدم … خدا رو شکر که خراب نکردم با این استرسی که گریبانگیرم شده بود … شهریاررو به آقای صدری گفت:

– فکر نکنم نیاز به تست دومی باشه … هست؟

من نمی دونم این چرا اینقدر تو سرش می زد … اصلا به این چه ربطی داشت؟ مگه انتخاب بازیگر هم با اینه؟ یه تهیه کننده است دیگه … ای بابا! آقای صدری سری به نشونه نفی تکون داد و گفت:

– نه لازم نیست …

بعد به من نگاه کرد و گفت:

– ما چهار تا تست دیگه هم می گیریم … بعدش خبرش رو بهتون می دیم …

بابا اومد جلو سریع پرسید:

– چقدر طول می کشه؟

از عجله بابا هم من تعجب کردم هم آقای صدری … آقای صدری گفت:

– عجله دارین آقای مشرقی؟

بابا سری تکون داد و گفت:

– راستش جایی کار داریم … می خوام ببینم اگه طول می کشه بریم و بیایم …

آقای صدری نگاهی به ساعت کرد و گفت:

– حدودا سه ساعت طول می کشه … 

بابا گفت:

– خیلی ممنون … پس ما تا سه ساعت دیگه بر می گردیم …

شهریار گفت:

– آقای مشرقی زود تشریف بیارینا … اگه دختر خانومتون انتخاب بشن باید قرارداد بسته بشه … 

– بله بله … چشم

بابابا تشکر کردیم و زدیم بیرون … چشمام چهار تا شده بود … ما کجا میخواستیم بریم؟ نکنه بابا پشیمون شده بود؟! بابا از منشیه هم تشکر کرد ولی من یه کلمه هم نتونستم بگم … دخترای دیگه با دیدن قیافه من که پکر به نظرمی رسیدم و صورتم هم حسابی پف کرده بود و معلوم بود گریه کردم فکر کردن ردشدم و یه لبخند نشست گوشه لباشون … برام مهم نبود … فعلا فقط مهم بابابود که داشت با عجله به سمت در خروجی می رفت … تا رفتیم بیرون دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:

– بابایی … کجا داریم می ریم …

بابا انگار تازه متوجه من شد … با لبخند برگشت به سمت من و گفت:

– بیا که خدا برامون خواسته …

– چی شده بابا؟!

– ارحامی اس ام اس داد روی گوشیم …

آقای ارحامی رفیق شفیق چندین ساله بابا بود … فقط نگاش کردم تا ادامه بده و بابا هم ادامه داد:

– بهش سپرده بودم کار پیدا کرد خبرم کنه … حالا می گه توی شرکت برادرزاده اش یه کار خیلی خوب برات پیدا کرده … یه شرکت واردات صادراته … یه کم با خونه فاصله داره … ولی خب بهتر از بازیگری که هست … نیست؟

و مردد نگام کرد … بابا فکر می کرد من عشق بازیگری دارم و الان می گم نه فقط بازیگری ولی خبر نداشت بهترین خبر رو بهم داده … لبخند پت و پهن زدم وگفتم:

– این عالیه بابا … کور از خدا چی می خواد؟

بابا لبخند آسوده ای زد نشست پشت فرمون و گفت:

– پس بدو تا شرکت تعطیل نشده …

نشستم کنار دستش … داشتم ذوق مرگ می شدم … دوست نداشتم زندگی عادیمو از دست بدم … واقعا از روی ناچاری پناه آورده بودم به بازیگری … بابا هم که پیدا بود حسابی هیجان زده و خوشحاله گفت:

– ارحامی خیلی از پسر برادرش تعریف می کرد … می گفت خیلی جنم کار داره وتوی دو سه سال تونسته شرکتشو به جاهای عالی برسونه … با اینکه سنی هم نداره … 

توی دلم گفتم پس این پسر برادر دیدن داره … بابا تعریف می کرد و منم سر تکون می دادم …. حقیقتا هر دو حسابی خوشحال بودیم.

شرکت توی یکی از خیابونای بالای شهر بود … چه دم و دستگاهی هم داشت! نمای بیرونش و تابلوش که فوق العاده شیک بود … آب دهنمو جمع کردم که آویزون نشه و با بابا رفتیم داخل … شرکت بزرگ و پر تجملاتی که هر کس توش مشغول کاری بود … بابا به میز خانومی نزدیک شد و گفت:

– سلام خانوم … ببخشید با آقای ارحامی کار داشتم …

دختره بدون اینکه سرشو بلند کنه به میز یه خانوم دیگه اشاره کرد راه افتادیم سمت میز اون خانومه و بابا گفت:

– دخترم … من با آقای ارحامی کار داشتم … کجا می تونم ببینمشون؟

دختره سرشو آورد بالا … عینکشو روی بینیش جا به جا کرد و گفت:

– وقت ملاقات دارین؟

بابا سری تکون داد و گفت:

– نه ولی منو عموشون معرفی کردن … خودشون می دونن …

دختر تلفن کنار دستشو برداشت و گفت:

– اجازه بدین تا با منشیشون هماهنگ کنم …

اووه! تازه می خواست با منشیش هماهنگ کنه … چند تا منشی داشت مگه؟!!! گوشی دستش کلی وقت موند ولی گویا طرف قصد جواب دادن نداشت … بالاخره گوشی روگذاشت و گفت:

– منشیشون جواب نمی ده … برید طبقه بالا … اتاق سوم … اتاق آقای ارحامیه … شاید منشی مرخصی ساعتی گرفته …

تشکرکردیم و با بابا رفتیم بالا … کلی استرس رد کرده بودم و حالا بازم استرس اومده بود سراغم … کاش اینجا جور بشه … بابا به در کرم رنگ چند ضربه زد و وقتی کسی جواب نداد درو باز کرد و دوتایی رفتیم تو … یه سالن کوچیک ولی خیلی شیک پیش رومون بود … یه میز هم کنارش بود که معلوم بود میزمنشیه … بابا رفت طرف میز منشی … با اینکه کسی پشتش نبود … منم دنبال بابا رفتم … جلل خالق! روی میز یه کیف لوازم آرایش ول شده بود … یه آینه هم کنارش بود … بابا هم با ابروی بالا پریده نگاه به لوازم آرایشا کرد و گفت:

– منشیه یادش رفته وسایلشو ببره گویا …

خنده ام گرفت … لبخندی زدم و گفتم:

– صدای آهنگ از کجا می یاد بابا؟

صدای آهنگ بلند ملایمی شنیده می شد … بابا به در کنار میز اشاره کرد و گفت:

– گویا از داخل اتاق رئیس شرکت می یاد …

پوزخند نشست گوشه لبم … گفتم:

– بریم تو … منشی که نیست … می گیم منشیتون نبود ما هم اومدیم داخل …

باباسری به نشانه موافقت تکون داد و دو تایی رفتیم سمت در … صدای موسیقی حسابی بلند بود … بابا چند ضربه به در زد ولی جواب شنیده نشد گویا نشنید…. دوباره در زد ولی بازم جوابی نیومد … بابا دستگیره رو چرخوند و دررو باز کرد … با دیدن صحنه پیش رومون هر دو با هم سکته کردیم … خدای من!!!!! باباسریع در رو بست. گونه هام از خجالت گر گرفته بود … انگار مقصر من بودم … نمی دونم چرا آدم اینجور وقتا خیلی خجالت می کشه. رفتیم از پله ها پایین … نه بابا چیزی میگفت نه من. نشستیم توی ماشین و بابا راه افتاد … دو ساعت از زمان رفته بود … ازروی مسیر فهمیدم داریم می ریم سمت موسسه … بالاخره بابا سکوتشو شکست وگفت:

– اصلا فکر نمی کردم ارحامی همچین آدمی رو به من معرفی کنه …

لبمو با زبون تر کردم و گفتم:

– به اون بیچاره چه ربطی داره؟ اون از کجا باید می فهمید پسر برادرش اینجوریه …

بابا آهی کشید و گفت:

– ترجیح می دم بازیگر بشی تا اینکه بری توی همچین جاهایی کار کنی … روح لطیف تو نباید تحت هیچ شرایطی آزرده بشه … 

بابا دستمو گرفت توی دستش و گفت:

– ولی دخترم اگه اونجا هم قبولت نکردن غصه نخوریا … همه رو نسبت بده به قسمت …

– نه بابا برام مهم نیست … بالاخره کار جور می شه … آدم که تا آخر عمرش بیکار نمی مونه … 

باباهم سری تکون داد و دیگه تا رسیدن حرفی نزدیم … می فهمیدم چقدر حالش خرابه ولی هیچی نمی تونستم بگم تا حالش خوب بشه … یکیو می خواستم تا حال خودمو خوب کنه …

جلوی موسسه که رسیدیم و ماشینو پارک کردیم دو ساعت و نیم گذشته بود … نیم ساعت باید منتظر می شدیم … رفتیم داخل که دیدم هیچکدوم از اون دخترانیستن … منشیه هم یه کتاب دستش گرفته بود و داشت می خوند … با دیدن من پوزخندی زد و رو به من گفت:

– بالاخره تشریف آوردین؟

با تعجب گفتم:

– چی شده؟

– هیچی … برو تو منتظر توان …

چقدر پرو بود … بیشتر از اینکه از حرفش شاد بشم از لحنش بدم اومد و خواستم چیزی بگم که بابا گفت:

– به همین زودی تصمیم گرفته شد؟

– بله … بقیه همه خراب کردن گویا …

– یعنی دختر من پذیرفته شده؟

منشیه سرشو کرد توی کتاب و گفت:

– بله … بفرمایید داخل … یه ربعی هست که منتظر شمان …

بابا نفس عمیقی کشید … با دست بین ابروهاشو فشار داد و رو به من گفت:

– بریم تو دخترم …

نمیدونم چرا خوشحال نبودم. شاید اگه یکی از اون دخترا پذیرفته شده بودن اینجارو می ذاشتن روی سرشون ولی من عین خیالمم نبود. درو باز کردم و رفتم تو… فقط آقای صدری اونجا بود و شهریار … بقیه رفته بودن … با دیدن من هر دو از جا برخاستن و شهریار با روی گشوده گفت:

– اومدین؟ دیگه می خواستم بهتون زنگ بزنم …

– شما که گفتین سه ساعت دیگه …

– تستای بقیه خیلی زود تموم شد … تبریک می گم … امیدوارم همکارای خوبی باشیم …

تبریک؟! همکار؟! توسکا … اسمت رفت سر در سینماها … خدایا … این چیزی بود که من می خواستم؟!!! همه چیز چه زود اتفاق افتاد …. قرارداد با مبلغی باورنکردنی بسته شد … باید از هفته دیگه می رفتم سر فیلمبرداری و دو هفته وقت داشتم تا فیلمنامه رو بخونم و کمی هم با گروه تمرین کنم … این چه قراردادی بود؟ فیلمنامه نخونده باید قبول می کردم؟ مگه بازیگرا اول فیلمنامه نمی خونن؟ خودم جواب خودمو دادم:

– خره! بازیگر … نه تو! تو که هنوز بازیگر نشدی … از نظر اینا تو الان باید از خداتم باشه که تو فیلم یه آدم معروف بازی کنی …

تازه وقتی اسم همبازیمو گفت کف کردم (بچه ها اینجا نیاز به توضیحه که من اسم بازیگرا رو از خودم می گم … دوست ندارم نقطه چین بذارم که هر کی پیش خودش یه حدس بزنه … پس کلا می ریم تو کار خیالات) احسان نیرومند … خدای من!!!!! درسته که بازیگرا رو درست نمی شناختم ولی نه دیگه تا این حد که سوپر استارارو هم نشناسم … بابا حتی یه لبخندم نزد … ولی بالاخره قرارداد بسته شد … ازم پرسیدن دوست دارم با اسم خودم معروف بشم یا اسم هنری برای خودم دارم … ولی گفتم با اسم خودم راحت ترم … بذار همه چی طبیعی باشه … حتی قید کردم از گریم زیاد هم خوشم نمی یاد که پذیرفتن … همه چی تموم شد … الکی الکی شدم بازیگر … الکی الکی داشتم معروف می شدم… الکی الکی می خواستم از توسکای معمولی فرار کنم … الکی الکی …

فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه … و اون که جز پدرش کسی رونداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون … و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته … تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم بوده … توی اون دو هفته خونه ما تبدیل شده بود به خونه ارواح… نه بابا حرفی می زد … نه مامان … نه من …. من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم … اونا هم تو حال خودشون بودن …. یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت:

– جهانگیر … به نظرت به فامیل بگیم؟

بابا آهی کشید و گفت:

– نه فعلا دست نگه دار … بذار ببینیم چی می شه!

یعنی بابا هنوزم امیدوار بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم… چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر … بابا گفت:

– توسکا …

سریع نگاش کردم و گفتم:

– جانم؟

– یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم …

– بفرمایید بابا …

– تو دیگه این کارو قبول کردی … قرارداد بستی … 

فقط نگاش کردم … ادامه داد:

– شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون … 

– خب …

– معروف می شی … حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست … ولی معروف می شی …

سرمو تکون دادم … بابا ادامه داد:

– دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون … رستوران … گشت و گذار … زندگی عادیت مختل می شه ….

– درسته بابا …

– اما …

نگاش کردم …. گفت:

– دوست ندارم خودتو گم کنی … یه قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده … شاید بعدها بیشتر از اینم بشه … 

سریع گفتم :

– بابا من هر چی دارم مال شماست …

بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم:

– ببخشید …

– تو هر چی داری مال خودته … من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که توبابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم … همه اش مال خودته بابا … خوش وحلالت باشه … ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی … توسکا نمی خوام عوض بشی … دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی … دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی … تو باید همینی باشی که هستی … هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون … پذیرایی می کردی … با لبخند جوابشونو می دادی … بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی… الان هم باید همینطور باشی … تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون ازخونه هستی … توی این خونه باید توسکا باشی … همونی که بودی …

سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم … حق رو به بابا میدادم … اون و مامان بیش از اندازه نگران بودن … نگران فامیل … نگران سیل طرفدارایی که شاید پیدا می کردم … و مهم تر از همه نگران آینده ام… نگران اینکه آیا دیگه تن به ازدواج می دم یا نه … یا اینکه با کی ازدواج می کنم … اونا ریز بین تر از من بودن و می دونستن که دیگه زندگی دخترشون دستخوش تغییرات خیلی بزرگ شده … شاید من خیلی همه چیز رو ساده می گرفتم …. به بابا نگاه کردم و گفتم:

– بابا …. من هیچ وقت عوض نمی شم … قول می دم هیچ وقت خودمو گم نکنم … از خدا می خوام که اگه قراره مغرور بشم و توسکارو فراموش کنم خودش یه جوری منو از این راه دور کنه … اگه هم روزی اینجوری شدم شما بهم تذکر بده بابا … ولی خوب می دونی که توسکا هیچ وقت تحت هیچ شرایطی خودشو بالاتر ازبقیه ندونسته … پس از این به بعدم نمی دونه … مگه نه اینکه من دانشگاه تهران قبول شدم و بقیه دختر پسرای فامیل همه رفتن دانشگاه آزاد و غیرانتفاعی و پیام نور … هیچ وقت شد باهاشون سرد بشم یا خودمو بگیرم وکلاس بذارم؟ بابا شما دخترتو خوب می شناسی … همیشه خاکی بودم از این به بعدم خاکی می مونم … خوب می دونم که دشمن و حسود زیاد پیدا می کنم همینطور که تا الان داشتم ولی قسم می خورم که با اونا هم اینقدر خوب ومهربون باشم تا دلشون باهام مهربون بشه … قول می دم بابا …

بغض کردم و چونه ام شروع کرد به لرزیدن … بابا پیشونیمو بوسید و گفت:

– می دونم دخترم …. می دونم …

مامان داشت با گوشه شالی که روی سرش بود اشکاشو پاک می کرد … آخه این چه شغلی بود که داشت اشک همه مون رو در می آورد؟ شیطونه می گفت بزنم زیر همه چی … ولی … برای فسخ قرارداد باید هزینه هنگفتی می دادم … آخه از کجا؟ اصلا… اصلا فقط همین یه فیلمو بازی می کنم … بعد دیگه بیخیال بازیگری میشم …. اما … اگه بازم کار گیرم نیومد چی؟ حسابی گیج شده بودم … از جابلند شدم … بابا که فکر کرد ناراحت شدم گفت:

– کجا می ری بابا؟

آهی کشیدم و گفتم:

– می رم دو رکعت نماز بخونم بابا … بلکه دلم آروم بشه … می خوام توکل کنم به خود خدا …

بابا لبخندی زد و گفت:

– التماس دعا بابا … 

زمزمه کردم:

– محتاجیم به دعا …

رفتم داخل خونه … وضو گرفتم و سجاره امو پهن کردم …زیاد نمازخون نبودم … نه اینکه نخونم … ولی همیشه یک درمیون می خوندم … بیشتر وقتایی که کارم گیر می افتاد و ماه رمضونا …چادرمو سر کردم ونشستم سر جا نماز … خیلی حرفا داشتم که با خدابزنم … امیدم فقط به اون بود … اگه خدا نگاشو یه لحظه ازم می گرفت بدبخت می شدم … حالا حالاها بهش نیاز داشتم …

ماشینوتوی پارکینگ پارک کردم … تا حالا تنها بهشت زهرا نیومده بودم ولی اینبارمجبور شدم … خوبه بابا ماشینشو داد بهم … شالم رو توی آینه ماشین مرتب کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین … اولین روز کاری! عوامل فیلمبرداری روراحت دیدم … قطعه خیلی خلوتی بود و اکثر قبرها تازه کنده شده و خالی بودن … از بینشون رد شدم تا رسیدم به گروه … اولین کسی که خودشو رسوندبه من شهریار بود … چه تیپایی هم می زد. یه تی شرت مشکی تنش بود که روش چند بیت شعر از حافظ با رنگ سفید خطاطی شده بود و یه شلوار مشکی رنگ و کفشای اسپرت … با رویی گشاده ازم استقبال کرد و گفت:

– دقیقا سر وقت رسیدین خانوم مشرقی … بفرمایید … باید برین داخل اون ماشین برای تعویض لباس و گریم … راستی دیگه مشکلی با فیلمنامه ندارین؟! فیلمنامه نویس و بازیگردانمون می تونن همه جوره ساپورتتون کنن اگه سوالی داشتین رودربایستی رو بذارین کنار …

همین جور یه ریز فک می زد و با دستش منو راهنمایی می کرد به سمت ماشین هایی که یه کنار پارک شده بود … وقتی حرفاش تموم شد گفتم:

– نه مشکلی ندارم … ممنون … توی همون جلسات تمرین اشکالاتم رو رفع کردم …

چندجلسه ای تمرین کرده بودیم با بقیه عوامل … جلسات فیلمنامه خوانی و اینا … که توی همون روزا ایرادهامو برطرف کرده بودم … درهایی رو باز کردم ورفتم بالا … همون خانومی که روز تست دیده بودمش با یه آقا داخل ماشین بودن … خانومه که تقریبا سی ساله می زد با رویی گشوده گفت:

– سلام خانومی … اومدی بالاخره؟ بیا … بیا بشین که زیاد وقت نداریم …

نشستم روی یکی از صندلی ها … بیچاره ها از بی جایی مجبور بودن کجا کار کنن … تند تند یه چیزایی رو که یا خنک بود یا زبر یا زیادی نرم می کشید روی پوست صورت من … مرده هم نظر می داد … طاقت نیاوردم و گفتم:

– مگه قرار نبود من گریم نشم …

زنه لبخندی زد و در همون حال که کارشو می کرد گفت:

– منم گریمت نمی کنم عزیزم … دارم متعادل سازی می کنم …

متعادل سازی دیگه چه صیغه ایه؟!!! شاید از چشمام فهمید متوجه نشدم که گفت:

– یعنی اینکه فقط نواقص رو برطرف می کنم …. اگه لکی چیزی هست از بین می برم … چاله چوله ها رو صاف می کنم …

وا! انگار داره در مورد خیابون حرف می زنه! چاله چوله کجا بود … ادامه داد:

– الان یعنی داری می ری سر خاک بابات … باید رنگت پریده مایل به زرد باشه … چشمای بی روح. حال نزار … من این چیزا رو تغییر می دم وگرنه مطمئن باش آقای صدری اصلا اجازه تغییر چهره رو توی بازیگرا به ما نمی ده … میگه همونی که هست باید بمونه … توام صورتت خدا رو شکر مشکل زیادی نداره فقط چون هوا گرمه این پودرا رو می زنم که اگه عرق کردی پوستت توی فیلم برق نزنه … اونوقت انگار روی پوستت اکلیل ریخته و خیلی مسخره می شه … 

سرموتکون دادم … اینبار دیگه فهمیدم منظورش چیه … توی کمتر از نیم ساعت کارش تموم شد و رفت که برام لباس بیاره … یه آینه کوچیک اونجا بود … برش داشتم تا خودمو نگاه کنم … زیاد فرقی نکرده بودم … انگار بار اول بود داشتم خودمو می دیدم … یه جفت چشم مشکی کشیده …. چشمام درشت نبود ولی کشیده بود…. با مژه های پر پشت…یه جفت ابروی کمونی و هلالی شکل درست بالای چشم هام … مشکی مشکی … مامانم بعضی وقتا دختر شرقی صدام می کرد … چون چشم و ابروم و موهام زیادی مشکی بود … پوستم نه زیادسفید بود نه سبزه … گندمی مایل به سفید … خدا رو شکر روشن بود … ازپوست تیره خوشم نمی یاد … دماغ متناسب ولی سر بالا … نه بزرگ بود نه خیلی عروسکی و کوچیک … لبام هم معمولی بود … حالت قشنگی داشتن ولی زیادی قلوه ای نبودن … صورتم تقریبا گرد بود و قشنگ تر از همه اینا موهام بودن … حالت موهام فر درشت بود و رنگش پر کلاغی … از بچگی هم کوتاهش نکرده بودم چون بابا اجازه نمی داد و تا پایین تر از کمرم می رسید … صورت قشنگی داشتم … خاص و تو دل برو … بابا حق داشت صدام کنه خورشید … چهره ام مینیاتوری بود شبیه نقاشی های که از خورشید می کشن … خب بسه دیگه زیادی از خودم تعریف کردم … الانم که حسابی سفید شده بودم عین ماست! درماشین باز شد و خانومه اومد تو … کاش می فهمیدم اسمش چیه حداقل که هی نخوام صداش کنم خانومه …. همون جمله معروف رو به کار بردم و گفتم:

– خانوم …

سریع گفت:

– مدیری هستم … ولی تو منو فریبا صدا کن … دوست ندارم فامیلیمو بگی … همه خانوما اینجا منو فریبا صدا می کنن …

– باشه .. فریبا جون من باید چی بپوشم؟

یه دست مانتو شلوار تقریبا کهنه گرفت به سمتم و گفت:

– بیا اینا رو بپوش عزیزم …. 

با حالت چندش گفتم:

– لباسای یه نفر دیگه رو ؟

چند لحظه نگام کرد و بعد غش غش خندید و گفت:

– نه بابا! اینا رو خیاط گروه برات طراحی کرده … تازه دوخته شده …

– پس چرا اینقدر کهنه است؟

و در همون حال مشغول زیر و رو کردن لباس شدم … با لبخند گفت:

– لباسی که الان تنت می کنی باید کهنه باشه … اینا اینجوری طراحی شده … پارچه هاش چند بار شسته شده … 

– اندازه های منو از کجا می دونسته؟

– اندازه هاتو که نمی دونست ولی چون توی این سکانس زیاد مهم نبود چی می پوشی روی اندازه ها ظریف نشدیم … همینجور با حدس و گمان دوخته شد ولی انشالله از سکانسای بعدی اندازه هاتو می گیره که دیگه بدونه باید چی کار کنه …

سری تکون دادم و وقتی اون رفت بیرون لباسا رو که یه مانتو شلوار و یه مقنعه بود پوشیدم … اینقدر بی ریخت بود که خجالت می کشیدم برم بیرون …

دوباره فریبا اومد تو و نگاهی به سرتاپام کرد … یهو دستشو آورد جلو و یه تیکه موهامو از مقنعه کشید بیرون و گفت:

– اینجوری بهتره …

اعتراض کردم:

– یعنی بابام مرده!

– برای همین می گم اینجوری بهتره! تو که وقت درست کردن مقنعه اتو نداشتی … یعنی خودش رفته عقب … حیف این موهای خوشگلته! صورتتو دو برابر جذاب میکنه …. بذار این یه تیکه کوچولو بیرون باشه …

دوباره از توی آینه نگاهی به خودم انداختم … بد نشده بود … سرمو تکون دادم و گفتم:

– اوکی … بریم؟

– بریم که همه منتظر توان …

دوتایی رفتیم بیرون اول از همه شهریارو دیدم … نمی دونم چرا اینقدر به چشم من می یومد این بشر … شاید چون از بقیه پسرای اونجا یه سر و گردن سر بود… آقای صدری اومد طرفمون که سریع سلام کردم. جوابمو داد حالمو پرسید وگفت:

– آماده ای …

چه جمعیتی اونجا بود … کاش خراب نکنم … سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:

– بله آماده ام …

تندتند مشغول توضیح دادن شد … از کجاها باید حرکت کنم … چه جوری باید راه برم … کجا باید چی بگم … تن صدامو کجا بالا ببرم کجا پایین بیارم … چه زمانی بیفتم روی قبر … کی خاکارو مشت کنم … کی بزنم تو سرم … هی گفت و گفت و گفت … و من موندم چرا اینقدر زود حرفاشو می فهمیدم و تو ذهنم ثبت می شد … انگار هوشم تو این مورد خیلی بالا بود … حرفاش که تموم شدنگام کرد و گفت:

– فهمیدی؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

– کاملاً

با تعجب گفت:

– همه اشو متوجه شدی؟

– بله …

با تردید گفت:

– می خوای یه بار تمرینی برو … بعد فیلم می گیریم …

– نه … به نظر خودم که لازم نیست … می دونم که می تونم …

– باشه … ببینم تو چند تا برداشت می تونی این سکانسو اونجوری که من می خوام درش بیاری. 

سرموتکون دادم و اونجایی که باید شروع می کردم ایستادم … با فریاد آقای صدری توی میکروفون همه رفتن سر جاهاشون و آماده شدن … شهریار روی یه صندلی کنار آقای صدری نشسته بود و داشت خودشو باد می زد … تا متوجه نگام شد سری تکون داد و چشماشو باز و بسته کرد … وا! انگار من نیاز به تایید این داشتم … چه کارا! آقای صدری توی میکروفون فریاد زد:

– صدا …

یکی گفت:

– رفت …

دوباره گفت:

– تصویر …

یکی دیگه گفت:

– تصویرم رفت …

یه دختره اومد جلوی دوربین و روی چیزی که دستش بود ضربه ای زد و گفت:

– برداشت اول …

اینبار من آماده شدم و آقای صدری فریاد زد:

– حرکت …

شروع کردم … برام خیلی آسون بود … به خصوص که اکثر دیالوگاش همونایی بود که موقع تست گفتم … انگار خوششون اومده بود از دیالوگای من در آوردی من که گنجونده بودنش توی فیلمنامه… تغییراتشو همین حالا بهم اعلام کردن … فرق داشت با اون چیزی که خونده بودم … همین بهم اعتماد به نفس می داد … اینقدر راحت نقشو اجرا کردم که تا کارم تموم شد و آقای صدری فریاد زد:

– کات …

صدای دست زدن همه بلند شد … همه لباسام خاکی شده بود … آقای صدری بهم نزدیک شد و با چشمای گشاد شده از حیرت گفت:

– دختر تو اعجوبه ای …

کم بابا بهم اعتماد به نفس می داد حالا اینم اضافه شده بود … لبخندی زدم و گفتم:

– ممنون …

ولی خداییش خودمم تازه داشتم پی می بردم که تو اینکار عجیب استعداد دارم … آقای صدری اعلام استراحت کرد تا بعدش بریم برای سکانس بعدی … همه از جلوم که رد می شدن یا بهم لبخند می زدن یا خسته نباشید می گفتن … منم جواب همه رو با روی باز می دادم … اینا قرار بود بشن همکار من … این فیلم یه پروسه 6 ماهه داشت … پس من شش ماه قرار بود هر روز اینا رو ببینم … باید بیشتر می شناختمشون … فعلا که فقط آقای صدری و فریبا و شهریار رو میشناختم … دوست داشتم یه جا پیدا کنم بشینم پاهام خسته شده بودن … صدای شهریار از پشت سرم بلند شد:

– خانوم مشرقی عزیز … خسته نباشین … شاهکار کردین …

برگشتم … چشماش می درخشید … سری تکون دادم و گفتم:

– ممنون لطف دارین …

دو تا صندلی تاشویی که دستش بود رو باز کرد و گفت:

– بفرمایید بشینید … سر پا خسته می شین …

بعدم مشغول ریختن چایی از فلاسک کوچیکی که دستش بود شد … یه لیوان یه بارمصرف رو پر از چایی کرد و با یه شکلات داد دستم … گرفتم و تشکر کردم … با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی بدجور هوس چایی کرده بودم … شهریار فلاسکوگذاشت کنار پاش و گفت:

– شما مطمئنی که قبلا جایی کلاس بازیگری نرفتی؟

این باز پسر خاله شد … به روی خودم نیاوردم و گفتم:

– نه … انتظار داشتم شما برام کلاس بذارین که نذاشتین …

خندید و گفت:

– با مشورت گروه به این نتیجه رسیدیم که نیازی به کلاس ندارین … نواقصتون خیلی کمه و می شه در حین کار برطرفش کرد …

-آهان از اون لحاظ

با خنده زل زد بهم و گفت:

– خیلی جالبه که همکار شدیم ولی هیچی در مورد هم نمی دونیم …

حرف دل منو می زد … ادامه داد:

– من فقط می دونم شما خانوم توسکا مشرقی هستی … بیست و دو سالته و تازه فارغ التحصیل شدی … همین …

جرعه ای چاییمو مزه مزه کردم و گفتم:

– همینم خیلیه …

باز شدم همون توسکای غد … سری تکون داد و گفت:

– باشه پس من خودمو معرفی می کنم …

وقتی سکوتمو دید و گفت:

– اسمم شهریاره … فامیلم نیازیه … فامیل منو فقط می تونی توی تیتراژ فیلما ببینی چون کسی منو به فامیل صدا نمی کنه به خواست خودم همه به اسم صدام می زنن … 

تو ذهنم اومد مثل فریبا! چه اینجا همه با هم صمیمین ….

– فارغ التحصیل رشته مترجمی زبانم ولی خب اون کار راضیم نمی کرد برای همینم رو آوردم به تهیه کنندگی … می تونم بازیگرم بشم ولی دوست ندارم … همین که پشت صحنه باشم و تلاش بچه ها رو جلوی دوربین ببینم برام بسه … اون هیجانی که می خوام رو بهم می ده … 

با صدای آقای صدری که بچه ها رو فرا می خوند مجبور شدیم بلند بشیم و حرفای شهریار هم نصفه کاره موند … هر چند که نیازی به تعریف بقیه اش نبود … اون چیزی که دو تا همکار باید از هم می دونستن رو دیگه می دونستیم … 

اون روز همه پلان ها و سکانسای بهشت زهرا گرفته شد که توی همه اش هم فقط من بودم و یکی دو تا بچه گل و گلاب فروش … هیچ بازیگر دیگه ای ندیدم … هوا داشت تاریک می شد که پایان کار اعلام شد و بعد از خداحافظی از بقیه رفتم به سمت خونه … حسابی خسته شده بودم ….

**

برای مامان و بابا دستی تکان دادم و سوار پژو دویست و شش سفید رنگ شدم … با آخرین چک از قراردادم این عروسکو برای خودم خریدم …. امروز روز اکران فیلم بود و قرار بود بازیگرا توی سالن اکران حضور داشته باشن … توی این شش ماه خیلی سختی کشیدم … از اون چیزی که فکر می کردم سخت تر بود ولی بالاخره تموم شد … هر کاری کردم مامان بابا باهام نیومدن … شاید دوست نداشتن دخترشون رو روی پرده سینما ببینن … ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بعد از جوابگویی به استقبال فراوان نگهبان پارکینگ رفتم به سمت سالن … فکر کنم دیرتر از همه رسیدم … مامور جلوی در با دیدن من سلامی کرد و از جلوی در رفت کنار … دستی به پالتو و شالم کشیدم … عالی بود … همه رو تازه خریده بودم و می دونستم که فوق العاده ام … در باز شد و رفتم تو … خدای من! چه جمعیتی توی سالن موج می زد … یه دفعه نوری روی من افتاد و صدای تشویقای کر کننده بالا رفت … نور فلش دوربین ها داشت کورم می کرد … خب دیگه! هم کر شدم هم کور … این اولین بار بود که با چنین تشویقی روبرو می شدم … تا حالا کسی نه منو شناخته بود و نه دیده بود … سعی کردم لبخند بزنم … این عکسا از فردا می رفت روی جلد مجله ها … با لبخند راه افتادم به سمت جایگاه عوامل فیلم … دستی برای مردم تکون دادم و نشستم روی صندلی … شهریار با خنده کنار گوشم گفت:

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا