رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 25

4.5
(27)

 

تی شرت خرسی با شلوار راحتی صورتی، دمپایی رو فرشی های لا انگشتی … قطعا من یه کودنم … هول نگاش میکنم:
نگرانم به خدا ، بذار لباس عوض کنم بیام …
سمت بیرون هلم میده و میگه : وقت ندارم به قرآن … هرچی شد میزنگم بهت …
در آسانسور بسته میشه … کلافه و دستپاچه به خونه برمیگردم. هولم و نمیدونم چیکار کنم ….. ماهی حالش بد شده …
من حتی شماره تماس کسی رو هم ندارم … حتی آدرس جایی رو بلد نیستم ! بغض میکنم … نگران ماهی ام … با خودم
میگم مسیح زنگ میزنه …
روی مبل دو نفره ی کنار تلفن می شینم و به تلفن زل میزنم … منتظرم زنگ بخوره و مسیح باشه … پیش خودم میگم
حتما مسیح زنگ میزنه و اونقدری منتظر میمونم که هوا تاریک میشه …
حالا هم نگرانم و هم هوا تاریک شده … توی این خونه ی دراندشت تنهام …. ساعت رو که نگاه میکنم 2 نیمه شب و
مسیح منو از یادش رفته ؟! … کسری چی ؟
بغض میکنم و اونقدر می ترسم که حتی سایه ی وسایل روی دیوار هم منو می ترسونه … صدای چرخیدن چیزی توی
قفل میاد …
خوشحال میشم و با خودم میگم حتما مسیحه که رسیده … از جا بلند میشم و خیره میشم به در تا باز شه و مسیح داخل
بیاد … اما !
صدای پچ پچ میاد … انگار چند نفری پشت در دارن بحث میکنن و با قفل وَر میرن … ته دلم خالی میشه وقتی یکیشون
عصبی صدا بلند میکنه : آقا گفت خودش خونه س … باز کن این لامصب رو !
عقب عقب میرم و انگاری کلید جدیدی که توی قفل میذارن بهش میخوره که صدای تیک باز کردن قفل رو میشنوم و
تند سمت عسلی میرم که تلفن روی اونه … پارچه ی ترمه کاری شده ای که دنباله ش روی زمینه بالا میزنم و خودم رو
جمع میکنم … مچاله میشم و پارچه رو طوری مرتب میکنم که کامل منو پوشش بده …

صدای پاهاشون رو میشنوم … کف دستم رو محکم جلوی دهنم نگه می دارم و ترس این رو دارم که حتی صدای نفس
کشیدنم اونا رو متوجه من بکنه … عرق روی پیشونیم میشینه و این وسط راه گرفتن اشکهامم یه دردسر دیگه س …
اولی برو توی اتاقا رو بگرد …
دومی نیستش ینی؟
اولی برو بگرد انقدر اراجیف نگو !
صدای به هم ریختن و افتادن وسایل رو میشنوم … صدای شکستن ظرفا و صدای پاهاشون … صدای قلب خودم که
انگار توی دهنم می زنه … اونقدر بلند که می ترسم صداش رو بشنون و پیدام کنن …
ربع ساعتی میگذره که صدای تلفن از بالای سرم میاد و من نفسم بند میاد از ترس … ترس اینکه توجهشون جلب بشه.
گوشی روی پیغامگیر میره و صدای بَم مسیح رو میشنوم : نهان … نهان خونه ای ؟ ….
دو نفری که اومدن بی حرکت و بی صدا موندن و منم همینطوری که مسیح میگه : کسری تو مطمئنی خونه س ؟
دعا دعا میکنم کسری بگه نه و صداش میاد : از آسانسور انداختمش بیرون، ینی نرفته تو خونه ؟!
صدای عصبی مسیح میاد : تو گه خوردی انداختی …
صدای بوق اِشغال میاد و مسیح تلفن رو قطع کرده …
اولی تو مطمئنی تو خونه س؟
دومی من ندیدم که از ساختمون بیاد بیرون …
اولی مگه نشنیدی یارو گفت ندیده بیاد خونه …
دومی حالا چه خاکی بریزیم سرمون ؟
اولی فقط جمع کن بریم ، الان اون کله خر میرسه !
صدای قدماشون رو میشنیدم و بازم با هم حرف میزدن … آقا آقا میگن و این آقا کیه ؟!؟! مازیار ؟ … دیگه صدایی نمیاد.
حتی نمی خوام ریسک کنم و بیرون بیام … می ترسم هنوز باشن … نمیدونم چقدر می گذره که صدای جیر باز شدن در
میاد ! …
حلقه ی دستام رو دور زانوهام تنگ تر می کنم و پیشونیم رو روی زانوهام میذارم … لبام رو محکم تر روی هم فشار
میدم تا صدای هق هقم بیرون نره … صدای بَم مسیح میپیچه.

-نهان … نهاااان …
صدای هولزده ی مسیح رو که می شنوم حس میکنم حتی اگه دزدها هم باشن، چون مسیح هست همه چی خوب پیش
میره و با صدای بلند گریه میکنم … هق هقای بلندم می پیچه و پارچه ی ترمه کاری شده ی روی میزی که زیرش
پنهون شدم رو می کِشه … تلفن با صدای بدی روی پارکت کف اتاق می افته و من حتی سر بلند نمیکنم …
از زور گریه نفسم کم و بیش بالا میاد … از زور تنهایی و ترس! .. کسی دستش رو روی بازوم میذاره که سر بلند میکنم…
مسیح اخم آلو با چشمای سرخ شده نگام میکنه … زیر لب زمزمه میکنه : نهان !
اشکام حتی اجازه نمیدن که خوب ببینمش و بازوم رو میکِشه و سمتش میرم … سرم رو روی سینه ش می ذاره و من
مثل یه بچه مچاله میشم توی بغلش و حس میکنم دستایی که دورم حلقه شده می تونه منو از اون چیزایی که بیرون از
این حصار بغله، حفظ کنه !
همین حصار یه مدتی هست که اجازه میده فکر کنم همه چیزخوبه و چقدر خوبه که مسیح به موقع اومده یا به موقع
زنگ زده …
هیسسس … چیزی نیست … تموم شد … نهان … نهانم …
بین هر کلمه ای که میگه تا من آروم بشم بوسه های ریزی روی سرم می کاره و خودش نمیدونه که اون میم انتهای
نهان چی داره سره منو دلم میاره … اما با همه ی اینا دلگیرم ازش که منو یادش رفته تا ساعت 3 صبح ! دلگیرم و با
پرخاش و صدای تو دماغی که برای گریه ی زیاده بین هق هقای بی مرزَم میگم :
دی … دیر اومدی … اصلا …
مشت اول رو به سینه ش میزنم و میگم : اصلا نبودی …
مشت دوم رو به سینه ش میزنم و رگ های برجسته ی کنار شقیقه ش رو میبینم و چشمایی که با خون فرق نداره و زل
میزنم به چشماش …
من … منو … منو یادت رفتم ؟!
این جمله با این بیان دل خودمو به حال خودم می سوزونه … مسیح بازم سرم رو روی سینه ش میذاره و میگه : نرفته
بودی … از یادم نرفته بودی … بسه نهان … بسه نهانم …

 

موهام رو اونقدر نوازش میکنه که صدای گریه های بلندم به سکسکه تبدیل میشه و هنوز تو بغل مسیحی لم دادم که به
مبل تکیه زده !
سرم روی سینه شه و حرکت سیبک گلوش رو میبینم. میگه : بهتری ؟!
به دستم که هنوز یقه ی پیراهنش توی چنگمه و روی سینه شه نگاه میکنم و میگم : ت .. ترسیدم فقط !
دیدیشون ؟!
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم که صداش رو میشنوم : باید یه مدت ببرمت خونه حاج کمال !
تکیه م رو میگیرم ازش و سرجام میشینم …. نگاه اون به من و حرکاتمه … موهای روی صورتم رو با سر انگشت کنار
میزنه که میگم : اون جا بریم ؟
نمیتونم تو این خراب شده تنهات بذارم …
به چشماش خیره میشم و جواب میدم :
نگران شدی !
این بار منم عین خودش خبر میدم. لبخند کج بی رمقی میزنه و میگه : پررو !
خجالت میکشم ، اما به روی خودم نمیارم و باز میگم : خب … خب یعنی ، انگاری نگران شدی !
نگاهش میره سمت سر انگشتای خودش که موهای ریخته روی صورتم رو پشت گوشم میزنه و کف دستش رو مماس
میکنه با سمت راست صورتم … انگشت شستش رو نوازش گونه روی گونه م حرکت میده و با صدای ملایمی میگه :
انگار؟! …
نگام رو از چشماش میگیرم و خیره ی سیبک گلوش میشم و با همون بغض خوابیده لابه لای صدام میگم : من … من
که … من که حالا جز تو کسی رو ندارم !
وقتی سکوتش رو میبینم تند سر بلند میکنم ، خجالت میکشم و نمی خوام بازم فکر کنه دارم آویزون خودش و زندگیش
میشم … بینیم رو بالا میکشم و میگم : به خدا تورج بیاد میرم …. ینی … ینی دیگه مزاحمت نمیشم … منظور…
میری ؟!
هرکس یه روز میاد یه روزم باید بره !
فقط نگام میکنه و بَدَم میاد از خودم و از دلم که عمیقا دلمون می خواد به زبون بیاره که گاهی استثنایی هم وجود داره و
میشه نری ؟!؟! اما نمیگه و منم ساکت میشم !
*
چمدونم رو از صندوق در میاره …
دختر خوبی باش ، خب ؟
کجا میری ؟ … نمیای خودت ؟ … تا کی بمونم ؟ …
در صندوق رو میبنده و باز میگم : اصلا شکایت چرا ؟ شکایت نمی خواد … مامان اینا می دونن ؟ … یه وق …
انگشت اشاره ش رو روی لبام میذاره و میگه : سرم رفت بچه ، چه خبرته ؟
اخم میکنم و سرم روعقب میبرم تا انگشتش رو از روی لبم برداره و میگم : زشته خب اینجا باشم !
با لبخند جذابش چشمک میزنه و میگه : خونه ی خودمون رو دوست داشتی مارمولک خانوم ؟!
اینکه منم مثل خودش صاحب اون خونه میدونه زیر دندونم مزه میده و میگم : هنوزم دوسش دارم …
نیم نگاهی به ساختمون میکنه و یه قدم فاصله ی بینمون رو پر میکنه . با یه دستش بازوم رو میگیره و خم میشه …
اونقدری خم میشه تا به بیخ گوشم میرسه و با صدای وسوسه انگیزی میگه : خونه رو یا خلوت های دو نفره ؟!
چشام گشاد میشه و صدا بلند میکنم : آخه منو تو کِی خلوت دو نفره داش …
تند یه دستش رو پشت سرم میذاره و کف دست دیگه ش رو افقی روی دهنم میذاره … حرصی میگه : سگ تو روحت
بشر ، حیثیت نداشته مون رو می بری تو که الان !
وقتی چشمای گشاده مونده م رو خیره ی خودش میبینه ، موذی لبخند میزنه و میگه : خب عزیزم ، لب تر میکردی تا
خلوت دو نفره برات بسازم !
با دست تخت سینه ش میزنم که با همون لبخند موذیش خونسرد یه قدم عقب میره و بی تفاوت شونه بالا میندازه : آخه
انگاری خیلی رو دلت مونده !
حرصی صدا بلند میکنم : مسسسسسیح ….
باز داداشم چی کار کرده ؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا