رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۴۷

3.6
(110)

بندهای لباسش را می‌کشم تا لباس توی تنش کیپ شود و می‌گویم

– نمی‌میری، نگران نباش…

– اه، تو چقدر بی‌احساسی!

از توی آینه نگاهش می‌کنم… آنقدر با آرایش زیبا شده که ناخودآگاه نگاهم را خیره‌ی چشمانش می‌کند

– از کجا فهمیدی؟!

– تو هم روز عروسیت هیجان داشتی؟!

بندها را اینبار پر حرص، محکم‌تر می‌کشم و او آخ کوتاهی می‌گوید

– نه، من می‌ترسیدم، عصبی بودم، ناراحت بودم، خوش‌حال بودم… کلا احساس مضخرفی داشتم و یه دختر چادری افریته هم تر زده بود توی مخم.

چیزی که نمی‌گوید، نگاهم را به بندهای لباسش دوخته و می‌خندم

– خیلی دلم می‌خواد اینا رو طوری محکم ببندم که دهن سینا سرویس شه…

با گیجی می‌پرسد

– دهن اون چرا؟!

طوری که نگاهش می‌کنم، به او مفهوم جمله‌ام را می‌فهماند و به آنی گونه‌هایش رنگ می‌گیرد.
گره‌ی محکمی به لباس می‌زنم و دستانم را روی شانه‌هایش می‌گذارم

– خیلی خوشگل شدی رها… امروز روز توعه، ازش نهایت لذت رو ببر و نذار کسی برات کوفتش کنه، باشه؟!

جمله‌ام باعث می‌شود بغض کند و من ضربه‌ای به کتفش می‌کنم

– گریه کنی این آرایشگره پاره‌مون می‌کنه… ‌

#زهــرچشـــم
#پارت555

صدای زنگخور گوش‌ام، باعث می‌شود خیلی زود از اتاق پرو بیرون بیایم و با دیدن اسم علی روی گوشی، شالم را سر کرده و از سالن بیرون می‌زنم

– بله؟!

– سلام خانوم… کجایی؟!

نگاهم را در اطراف، میان شمشادها و خیابان عریض می‌چرخانم و جوابش را می‌دهم

– آرایشگاه دیگه… اومدم واست خوشگل کنم.

پشت خط می‌خندد

– برگرد پشت سرت…

متعجب و گیج برمی‌گردم و او اضافه می‌کند

– توی ماشین منتظرم… بیا چند دقیقه.

نگاهم مشتاقانه برای پیدا کردنش می‌چرخد و با دیدن پرشیای سفید رنگش، بی‌اراده می‌خندم.
حس می‌کنم درونم چیزی قل می‌خورد.

– اومدم الآن.

تماس را قطع کرده و با قدم‌هایی تند، خودم را به اویی که از ماشین پیاده می‌شود، می‌رسانم و صدایم از هیجان می‌لرزد

– تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

نگاهش را در اطراف چرخانده و دستانش را توی جیب‌های شلوار پارچه ای خوش‌دوختش فرو می‌کند.

– اومدم تو رو ببینمت…

حس می‌کنم عضلاتم منقبض و سلول‌هایم داغ می‌شوند و او نگاهش را مانند میخ به مردمک‌هایم کوبیده و ادامه می‌دهد

– دیشب خونه نیومدی، صبح رفتم خونه‌ی حاج عمو، اونجا هم نبودی…

#زهــرچشـــم
#پارت556

با چشمانی گشاد شده می‌خندم

– من که گفتم رها سیریش شده می‌گه باید شب و بمونم!

با جدیت دست دراز می‌کند و دکمه‌ی بالای مانتوام را می‌بندد

– و شما باید کی‌گفتی من شوهرم خونه تنهاست و با من برمی‌گشتی خونه.

چشمانم را می‌توانم تصور کنم چقدر برق می‌زنند. او هم شاید برق نگاهم را می‌بیند که نگاهش میان چشمانم می‌چرخد و اصلا کنده نمی‌شود.

– دلت برام تنگ شده بود یا حوصله‌ت سر رفته بود؟!

– هر دو، دلتنگی باعث شده بود حوصله‌م سر بره و حتی بی‌خواب هم بشم.

نمی‌دانم چه باید بگویم. آنقدر مانند کودکان هفت، هشت ساله ذوق کرده ام که چیزی به ذهنم نمی‌رسد…
حتی زبانم برای گفتن« منم دلم برایت تنگ شده » هم نمی‌چرخد.

دلم هوای آغوشش را می‌کند و به همین دلیل، دستانم را مقابل سینه‌ام قلاب می‌کنم تا مثلاً خودم را در آغوش بگیرم.

– سردته؟!

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و او دست از جیب درآورده و روی شانه‌ام می‌گذارد

– برو تو، معلومه سردت شده.

– مگه نیومدی رفع دلتنگی کنی؟!

می‌خندد و من دلم ضعف می‌رود برای خنده‌اش…
چقدر خوشبخت بودم!

– به نظر من دلتنگی با یه نگاه رفع نمی‌شه، با یه چلوندن و بوسیدن پایه‌ای؟!

#زهــرچشـــم
#پارت557
شانه‌ام را سمت خود کشیده و تا به خود بیایم، بوسه‌ی کوتاهی به پیشانی‌ام زده و عقب می‌کشد

– چلوندنش بمونه برای وقتی که تو خیابون نبودیم.

با چشمان گرد شده می‌گویم

– داری برای تنهاییمون نقشه می‌کشی شَیّاد؟!

با خنده چشمکی زده و شانه‌ام را رها می‌کند، دوباره دست توی جیبش فرستاده و به در سالن آرایشگاه اشاره می‌کند

– برو دورت بگردم.

مگر قانع کردن دلم برای رفتن ممکن بود؟!
اگر صدای زنگخور گوشی و اسم نقش بسته‌ی رها روی اسکرین نبود، ممکن نبود.

لبخندی برایم می‌زند و من بدون اینکه تماس رها را وصل کنم، رو به او می‌گویم

– ساعت چهار بیا دنبالم..

باشه‌ی آرامی می‌گوید و من دوباره وارد سالن آرایشگاه می‌شوم.

– چته هی زنگ می‌زنی؟!

برایم پشت چشم نازک می‌کند و آرایشگر می‌خندد

– یه بار بیشتر زنگ زدم من الاغ؟!

گوشی را توی کیفم گذاشته و جوابش را نمی‌دهم و او اینبار با خشونت می‌گوید

– کجا غیبت زد یهو؟

دوباره روی صندلی می‌نشینم و پا روی پا می‌اندازم و او را که زیر دست آرایشگری که موهایش را پوش می‌زند، اخم کرده، نگاه می‌کنم.

– رفتم دیدن یار…

#زهــرچشـــم
#پارت558
با چشمان گشاد شده می‌خواهد چیزی بگوید که زن آرایشگر، می‌گوید

– یکم سرت رو بالا بگیر گلم…

کاری که آرایشگر جوان می‌خواهد را انجام می‌دهد و من با دیدن شاگردش، صدایش می‌کنم برای ترمیم ناخن‌هایم…

رها حرفش را فراموش می‌کند و من حین انجام کار دخترک هجده، بیست ساله‌ای که با دقت تمام ناخن‌هایم را مانیکور می‌کند، با گوشی بازی می‌کنم.

دلم می‌خواهد برای علی پیامک کوتاهی بغرستم، یا فقط ایموجی بوسه با چشمان قلبی و اما انگار کسی درونم مانع می‌شود.

شینیون موهای رها بعد از حدود یک و نیم ساعت تمام می‌شود و آرایشگر حین سنجاق کرد تور سفید به موهایش، با لبخندی گشاد تبریک می‌گوید.

شاگرد آرایشگر به خاطر این که اجازه نداده بودم او آرایشم کند با کینه نگاهم می‌کند و من از روی صندلی بلند می‌شوم.

– من بشینم دیگه! داره عصر می‌شه.

به محض بلند شدن رها جایش را اشغال می‌کنم و شبنم می‌پرسد

– موهات رو چطور درست کنم عشقم؟! بسته باشه یا باز؟

از رها نظر می‌پرسم

– نظر تو چیه؟!

لب‌هایش را جمع کرده و نمی‌دانم آرامی می‌گوید که دهانش را کج می‌کنم

– زهر مار، یه چیزی رو هم بدون تو….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا