رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱۲۷

4.3
(3)

صیغه رو فسخ کن!

بوم!… وَ تمام!

عین کسی که انگار آتش گرفته بود و به جای “سوختم سوختم”
فریاد زد:

– خفه شو شاداب… خفه شو خفه شو…

با دست دیگرش چانه ظریف دخترک را گرفت و صورتش را محکم تکان داد.

– اینطوری نگام نکن… حق نداری سرد باشی… حق نداری حرف رفتن و جدایی بزنی…

صدایش تحلیل رفت و گفت:

– تو نمی‌دونی… تو خبر نداری… دارم جون می‌کَنم تا نگهت دارم شاداب… داره پوستم کنده میشه که بمونی برام‌.

نگاهِ شاداب تغییر نکرد.
آخ که دلش می‌خواست تا جان دارد نعره بزند!

– اینطوری نگام نکن دختر… بس کن!

بغض در گلوی شاداب مرده بود.
صورتش را از حصار دستان رسام آزاد کرد و لب زد:

– منو نگه داری؟ با نزدیک شدن به فاطمه؟ با دروغ گفتن و مخفی‌کاری؟

– تو هیچی نمی‌دونی!

انگار حالا نوبت شاداب بود که بسوزد و آتش بگیرد!
جیغ زد:

– پس حرف بزن که بدونم… بهم بگو رسام بهم بگو چرا باید یه زن صیغه‌ای باشم؟ چرا تو زندگیت جایی ندارم؟ چرا بهم دروغ میگی؟

بدون بغض گریه‌هایش به راه افتاد و ناله‌وار ادامه داد:

– خسته شدم ازت… از عشقت خسته شدم رسام!

سیبک گلویش سخت بالا و پایین رفت.
خفه گفت:

– آروم باش!

– من اول عاشقت شدم.

خشکش زد… در سکوت و با شانه‌های افتاده نگاهش کرد.

شاداب دردناک ادامه داد:

– یادته؟ من اول عاشق شدم… من اول اعتراف کردم و با اون سن کم همه دردسر ها رو به جون خریدم… تو رسام…

مشتی به سینه‌‌اش زد زجه زد:

– پشیمونم کردی!

دندان روی هم فشرد و با آزردگی و حالی خراب فقط گوش داد.

– گذشته رو دوباره داری تکرار می‌کنی… دوباره من پشتِ صحنه‌ام و فاطمه روی صحنه… این دفعه کدوم‌مون رها میشیم؟…

یادته تو لباس عروس ولش کردی؟ یادته منو با شکم حامله ول کردی؟ حتی دلیلش رو بهم نگفتی من باز بخشیدمت.

– شاد؟

با حرص ادامه داد:

– دیگه نمی‌بخشم… دیگه عاصی شدم… ولم کن!

رسام جوری توی صورتش نعره زد که قالب تهی کرد!

نفس کشیدن یادش رفت و با چشم‌های گرد شده فقط نگاهش کرد.

– بس کن‌! بس کن‌!

آنقدر شوکه بود که نفهمید روی تخت پرتش کرد.

– نمی‌بینی… منو نمی‌بینی… دارم واست تلاش می‌کنم واسه تو  و معین… نمی‌فهمی… نمی‌ذاری تمرکز کنم… هزار تا دشمن دارم که دارن نابودم می‌کنن من نمی‌تونم ریشه‌شون رو پیدا کنم.

دست انداخت و دکمه‌های پیراهنش را از هم درید و به چشم‌های وحشت زده شاداب خیره شد.

– آخ شاداب… آخ دلم می‌خواد پا تو از این عمارت بیرون بذاری تا من شاسی این بمب رو بِکِشَم همه با هم بریم هوا.

چشم‌هایش را گرد تر کرد و ادامه داد:

– شاسی این بمب تویی شاداب… دست از پا خطا نکن بد می‌بینی.

دخترک به گلوی بی نفسش چنگ انداخت و نالید:

– مگه… مگه تا الان داشتم… خوشی می‌دیدم؟

رسام با چهره‌ای سرخ شده انگشت اشاره اش را به معنای سکوت جلوی بینی‌اش گرفت و روی تخت خزید.

شاداب با ترس عقب رفت…
به موقعیت‌شان فکر کرد… نکند که رسام بخواهد…

با صدای عصبی‌اش فکرش را خط زد.

– ساکت‌… الان هیچی نگو.

گوش نداد و نالید:

– می… می‌خوای چی… چی کار کنی؟

رسام با دیدن نگاه شاداب که پر از حس بد بود… نفس تیزی کشید

گله کرد:

– اون فکرای کثیف رو از مغز کوچیکت دور کن دختر.

قبل از این که منتظر واکنشی از جانب او بماند او را سخت در آغوش گرفت و با صدای خماری گفت:

– آرومم کن!

روی اشک های خیس دخترک بوسه زد و ادامه داد:

– باورم کن!

آغوشش را تنگ تر کرد و نجوا کرد:

– بمون برام…

شاداب با نفس نفس لب زد:

– چی رو باور کنم رسام؟ این رسام رو… یا اون رسامِ دروغگو و مخفی‌کاری که به من خیانت می‌کنه؟

با گازی که از گلویش گرفت بی‌اختیار آخی گفت و به بازویش چنگ انداخت.
رسام با تب داغی غرید:

– من بهت خیانت نکردم!

سرش را عقب کشید و جدی نگاهش کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا