رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۹

5
(4)

این دهمین موکلم بود و بهزاد دورادور اجازه می داد گاهی موکل خصوصی بگیرم. .

خسته شده بودم از وکیل بانک بودن… ولی بهزاد اجازه نمی داد هنوز به صورت کامل از بانک جدا بشم.

می‌گفت زوده واست؛ می‌گفت بی تجربه هستی و ممکنه این وسط طوری بشه

اتفاقی بیفته که وجه کاری سال های بعدت رو خراب کنه…!

می گفت و من به  درستی تک تک جمله هایی که می‌گفت ایمان داشتم….

بعد از انجام کار های عقب افتاده ام در دفتر رو قفل کردم و بیرون رفتم.

قبل گرفتن تاکسی؛ جلوی در ساختمون ایستادم و به پنجره های بزرگ واحد ها خیره شدم.

یه مجتمع خوب توی جای خوب تهران که به کمک بهزاد خریدم و یکسال و نیم بود  که داشتم قسط هاشو می دادم…

اگر‌کمک بهزاد نبود و اون وام هنگفت رو واسم نمی‌گرفت و بهم اعتماد نمی کرد؛

هیچ وقت نمی تونستم صاحب همچین دفتری بشم…

لبخند پهنی روی لبم داشتم… مدت ها بود داشتمش و از داشتنش لذت می‌برم.

این لبخند حاصل مدت ها سختی بود ،
سختی هایی که از همشون شرمنده بودم

حالا سعی می کردم دونه به دونه جبران کنم و جلو برم…

بعد از پیاده شدن، کلید انداختم و خودمو خسته روی مبل ها انداختم.

مامان با دیدن وضعیتم اخم کرد و گفت:

_ باز که تا این موقع شب سرکار بودی!

خمیازه ای کشیدم و مقابل چهره کلافه اش گفتم:

_ خودت که می دونی مادر من! ماهی خدا تومن قسط بانکی دارم و نباید شرمنده استادم بشم…

بنده خدا حالا یه اعتمادی کرد و وامی واسه ما گرفت؛ باید قسط هاشو بدم یا نه؟

قبل از اینکه مامان چیزی بگه؛ بابا از سرویس بیرون اومد و رو به مادرم گفت:

_ ولش کن خانوم! راست می گه بچه ات! نباید خیانت کنه به اعتماد اون بنده خدا…

حالا چند سال سختی بکشه و دیر تر بیاد خونه اشکالی نداره که….  جایی نمی ره توی دفتر خودشه…

از حرف بابا لبخندی روی لبم نشست و ذوق زده بهش سلام کردم.

با سر جوابم رو داد و خودشو مشغول تلوزیون کرد…

هنوز هم همون مرد جدی و سرد بود ولی با کلی اعتماد به من…

به منی که هیچ وقت اعتماد نداشت، حالا دنیا دنیا اطمینان می کرد و مقابل مامان می ایستاد.

حتی وقت هایی که پیش بهزاد می موندم دیگه خیلی گیر نمی دادند که خونه کدوم دوستت هستی و چرا نمیای خونه…

یه جورایی خیالشون از بابت من راحت بود و بابت این اعتماد و اطمینان حسابی خوشحال بودم…

بعد از شام خسته روی تختم، دراز کشیدم و به بهزاد پیام دادم:

《 قرارداد جدید بستم امروز…》

به پنج مین نرسیده بود که گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسمش لبخندی نشست روی لب هام.

به محض جواب دادن، بدون هیچ احوال پرسی سریع گفت:

_ با کی؟ مشکلش چیه؟ 

_ سلام! خوبم شما خوبی؟

نفسش رو کلافه بیرون داد و اخطاری اسمم رو ادا کرد !

_ یه مرد بود به نام رضایی؛ می خواست عمل تغییر جنسیت انجام بده ولی دوتا بچه داشت؛

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا