رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۶

5
(3)

_ خانم منفرد من گفتم این پرونده خیلی ازش گذشته!

سرم رو بی حوصله تکون دادم رو به منشی زبون نفهم بهزاد گفتم: 

_ منم گفتم اینو می دونم! فقط جزئیاتش واسم مبهمه؛ چطور می تونم از آرشیو پیداش کنم؟ رمز‌داره …

هنوز با من لینک نشده بود واز بهزاد می ترسید.

یکی دوبار بهش اخطار داده بود که باید مراقب رفتارش با من باشه اما باز هم حق داشت…

می ترسید کاری خلاف میل اون بهزاد همیشه جدی و خشک انجام بده و تهش اخراج…

_ اما خانوم اگر آقای دکتر….

پریدم وسط حرفش و گفتم:

_ مسئولیتش با من… نگران نباش… فقط جزئیات  این پرونده رو واسم بفرس روی سیستمم؛ زود باشیا… منتظرم.

سرشو به تایید تکون داد و با خیال راحت رفتم و پشت سیستمم نشستم.

برام جالب بود که پرنده به این پیچیدگی رو چطور توی اون سال ها حل کرده؛

اونم وقتی که سنش کم بوده و مثل من بی تجربه.

چندین ساعت خط به خط اون نوشته هارو مطالعه کردم؛

یه جاهایی از تجربه های شخصی اش نوشته بود  و واسم جالب بود که جزئیات پرونده اش رو همیشه نگه می داشت.

این قدر درگیر‌ بودم که اصلا متوجه حضور ‌ بهزاد نشدم و وقتی صدام کرد از ترس شونه هام بالا پرید!

_ هیش هیش! آروم دختر… چته تو؟

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:

_ ترسوندیم…!

پشت میزش نشست و با کنجکاوی به محتویات روی سیستمم نگاه کرد و گفت:

_ چی می خوندی که این طور محوش شده بودی؟

یه چشم هاش نگاه کردم و با تمام اون تحیری که نسبت  به کارش داشتم گفتم:

_ محو این همه هوش و نبوغ تو…!

توی اون سن کم؛ خیلی جالب بود واسم که چطور این پرونده رو حل کردی!

نشستم و همه رو خوندم… حتی چیز هایی که خودت لا به لاش یادداشت کردی

امروز برای هزارمین بار اعتراف می‌کنم که…. بازم سوپرایز  شدم بهزاد !

تای ابروش رو بالا داد و با لبخند آرومی گفت:

_ سنم کم بود ولی خواسته هام کم نبودند؛

درست مثل تو که آینده ات رو روشن می بینی، منم روشن می دیدم و با تاریکی ها می جنگیدم …

منتهی روش های ما دوتا یکم باهم فرق‌ می کرد!

چشمکی برام انداخت و کاملا منظورش رو فهمیدم…!

تاریکی های بهزاد خیلی عمیق تر و ترسناک تر از تاریکی های من بودند…

شقیقه های رنگ گرفته و چروک های ریز و باریک  صورتش این رو فریاد می زد که بهزاد؛

همه زندگی اش رو توی رینگ جنگیده و نفس نفس زده…

_ چطور به ذهنت رسید از این راهکار استفاده کنی؟

بی حواس بهم نگاه کرد و پرنده رو به روش رو بست و گفت:

_ چی؟

سوالم رو تکرار کردم و اون مثل همیشه با آرامش گفت:

_ قبلا  هم بهت گفتم… سیستم قضایی کشور ما پر از چاله و چوله است؛

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا