رمان باران بهاری

رمان بهار پارت ۸۰

5
(3)

_ من نمی خواستم هیچ کدوم از این اتفاق های بدی که تو زندگیم افتاده، اتفاق بیفته و

همشون اتفاق افتادن…! 

من هیچ کنترلی نداشتم روشون بهار…. حالا که به این مرحله رسیدم و دارم

همه چیز رو دونه دونه ترمیم می کنم، به این سن رسیدم و موفق شدم به دست بیارم کنترل همی چی رو…

یهو تو سبز می شی تو زندگیم!

سبز می شی تا بفهمم هنوز هم دست من نیست! هنوز هم وقتی بزنه بیرون…

وقتی از کوره در برم می تونم همون قدر بی رحم باشم و همون قدر نامرد…

قدرت کلماتش این قدر زیاد بود که چشمم پر از آب شد

انگار دردی که توی وجودش داشت رو ذره به ذره به خورد کلماتش می داد.

می دیدم که چطور با این زخم گوشه لبم درد می کشه،

چطور کنار شقیقه هاش ضرب می گیرند  و اون موها تازه رنگ گرفته عمق ماجرا رو نشون می داد…

واسه هر حرفی که می زد این موهای جو گندمی سند بودند، سند اینکه واقعا تلاش کرده تا به اینجا برسه…

تلاش کرده خودش رو عوض کنه ولی چرا خدا باید من رو جلوی راه همچین کسی قرار می داد؟

من امتحان بهزاد بودم یا اصلا امتحان خودم…؟!

نمی دونستم…
دستش رو به سمت لبم آورد و قبل از اینکه صورت من از درد جمع بشه، صورت مچاله شده بهزاد رو دیدم…

_ ببخشید  بهار… نمی خواستم… من… من….

حتی نمی دونست که چی باید بگه… سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ عیبی نداره… خیلی بدتر از این درد هارو توی وجودم گذاشتی… این چیزی نیست، خیلی زود خوب می شه.

تلخی نگاهش بیشتر شد و دلخور بهم نگاه کرد.

نکنه توقع داشت بگم دستت درد نکنه؟

چون تو بیمار بودی و ضعف اعصاب داشتی و چه می دونم… مشکل داشتی، باید ببخشمت؟

اصلا چرا همه حق هارو به خودش می داد …؟

مچ دستم رو گرفت و مجبورم کرد توی بغلش فرو برم…

سرم رو روی سینه اش فشار داد و توی گوشم گفت:

_ کجاهات زخم زدم دختر قشنگم؟ بهم بگو تا با هم خوبش کنیم…

من بهت نشون دادم کجاهات درد داره و کجاهام آسیب دیده..‌ توهم بگو عزیز دلم….

_ خودت نمی دونی؟ نمی دونی چه به سر من آوردی؟

خودت نمی دونی روزی هزار بار توی این خونه آروزی مرگ کردم تا زیر شکنجه و تحقیر های تو نباشم؟

_ می دونم… همه رو می دونم… ولی تو بگو ثبت بشه توی ذهنم، ثبت بشه که چیکار کردم…

داشت خودشو شکنجه می کرد؟ نمی دونم…
هرچیزی که بود؛ من می خواستم ادامه پیدا کنه تا بگم و آتیشش بزنم.

تا خودم رو با آتیش گرفتن اون خنک کنم…!

دم عمیقی گرفتم و شروع کردم به گفتن…

_ از خودم بدم اومده، از تصمیم های اشتباهی که گرفتم..

به خاطر فشار خانواده گفتم شوهر کنم، گفتم این طوری راحت تر و آزاد تر می شم ولی تن به ازدواجی دادم که هیچ علاقه ای توش نبود!

هم خودم رو توی دردسر انداختم و هم با آبروی یه خانواده دیگه بازی کردم.

خانواده اون بیچاره چه گناهی داشتند؟ اصلا خودش چی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا