رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۹

5
(3)

تیز بهش خیره شدم و ابرو های در همش، با دیدن چشم هام از هم باز شد و بالا پرید.

_ می خوای بدونی دارم به چی فکر می کنم؟

رگه ای از خشم توی چشمش دوید و قبل از اینکه ترس مانع گفتن بشه، خودم رو به اون راه  زدم و گفتم: 

_ باشه بهت می گم… دارم به بدبختیام فکرمی کنم، به این اتفاقی که واسم افتاده!

تو می گی از آینده نترس تو یه مطلقه هستی، می‌گم باشه…

گیرم که من با این حرف تو خام شدم و گفتم عیبی نداره و مطلقه هستم…

با خودم چیکار کنم بهزاد؟ با این بهاری که ازم ساختی؟

اولین بار هام همش با تو بود، اولین بوسه، اولین رابطه، اولین معاشقه، اولین کوفت….

همش کابوس شده واسم….  بوسه هات از روی خشم و شهوت و جنون، رابطه هات بدتر از اون…

الان از من یه چیزی ساختی که حالم داره بهم می خوره…

حالم بهم می خوره از این دختری که شدم؛ از این دختری که ساختی!

تنها چیزی که باقی مونده بود واسم؛ همین بکارت بود ک اینم ازم گرفتی…

حداقل برای شب زفافم فکر دیگه ای داشتم، تصور دیگه ای داشتم..‌

فرق من چیه با جن*ده های پولی که یه شب میان و صیغه می شن و فردا تو بغل یکی دیگه …

نذاشت ادامه بدم… چنان توی دهنم کوبید که طعم خون توی دهنم پیچید و عربده بهزاد بلند شد!

_ ببند دهنتووووووو ببند!!!!

نا باور دستم به سمت دهنم رفت و وقتی حالم رو دید، چنگ انداخت به بازوم…

جیغ از سر ترسی زدم و فکر کردم می خواد دخلم رو بیاره ولی با کاری که کرد، هنگ کردم…

منو به سمت آغوشش کشید و محکم به سینه اش فشارم داد!

موهامو چنگ انداخت و با درد توی گوشم گفت:

_ مگه امروزت چطوربود؟؟؟ شبیه یه زن بد باهات رفتار کردم؟

یا مثل ملکه ها دور سرت گشتم….؟؟ ازت گرفتم تا خیال شب زفاف نداشته باشی با کس دیگه،

خیالش حروم بشه بهت،  اون وقت الان، جلو روی خودم داری اینو می گی؟؟؟

کی این طور خود سر شدی بهار؟؟؟ کی….!؟؟

محکم تر به خودش فشارم داد و انگشت هاش روی کمرم لغزید…

_ این قدر تکرار نکن، تکرار می کنی که به چی برسی…؟ به پشیمونی من؟

می خوای برق پشیمونی ببینی تو چشمای من… ؟ خسته نکن خودتو چون نمی بینی،

من هیچ وقت پشیمون نمی شم، شاید از کار های قبلیم  باهات پشیمون بشم ولی از کار امروزم هیچ وقت…

این کار رو از عمد کردم، از عمد کردم تا مهر بخوره روی ناصیه ات، مهر تملک من! مهر من….

می خوای اسمشو بذار خودخواهی، بذار
نامردی… هر کوفتی می خوای بذاری بذار،

فقط حتی تو خلوت خودت بادت باشه، بار بعدی توی دهنت نمی زنم بهار،

همه دندون هاتو با هم می شکنم تا یادت باشه بازی نکنی با من… بازی نکن با من بهار!

سرم رو از سینه اش جدا کرد و با دیدن صورتم، نگاهش پر از خشم شد.

دستشو به لبم نزدیک کرد و با انزجار جمع کردم صورتمو!

حالم بهم می خورد از لمس دست هاش…

اخمش پررنگ تر شد و آروم گوشه لبم رو نوازش کرد.

_ ببین چیکار می‌کنی، من که مثل آدم نشسته بودم، چرا این طور می کنی با زندگی من؟

خسته بود… لحن صداش خیلی خسته بود و هر کس اینجا بود فکر می کرد من بودم که تجاوز کردم بهش…

من بودم که عفت و دخترونگی هاش رو یک جا قربانی خواسته های خودخواهانه خودم کرده بودم!

هرکس بود به این لحن فوق العاده خسته ترحم می کرد و عجیب بود که من هم ترحم می کردم!

دستش رو به سرش گرفت و غمگین تر از قبل ادا کرد:

_ نمی خوام بهت آسیب بزنم، نمی خوام دوباره بهت آسیب بزنم و خودت نمی ذاری …

خودت نمی ذاری بهار…

چیزی نگفتم و همینطور فقط نگاهش کردم.

دست هاشو توی موهاش فرو کرده بود و و تا حدودی موهای رنگ گرفته اش رو می کشید.

_ نمی خواستم امروز و امشبی که پیشمی، اذیتت  کنم…

اصلا باور نمی کنم که چطور شد دست روت بلند کردم…!

سرش رو بالا آورد و با همون چشم های ناراحت بهم خیره شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا