رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۶

4
(4)

_ چطوری با این لکه ننگ زندگی کنم؟ اصلا دیگه به چه دردی می خورم؟!

اشکم چکید و درد جمله هام تا مغز استخوونم رو درگیر   کرد.

بهزاد عصبی به قطرهایی که از چشمم چکید خیره شد و بی حوصله نفسش رو فوت کرد بیرون…

_ بگو چیکار کنم تا آروم بشی؟ چیکار کنم تا این قدر فکر الکی نکنی؟؟

دماغم رو بالا کشیدم و پوزخند تلخی روی لبم نشست.

_ الان یادت اومده که باید چیکار کنی یا نکنی؟

الان که دیگه هرچی داشتم رو به تاراج بردی؟ هوم…؟!!!

دوباره سیاهی تیله هاش پر از دود شد و انگار حجم زیادی خاکستر با هر نگاهش روی صورتم می نشست.

خاکستر منفور و نابود کننده ای که گردش، دامن زندگیم رو آلوده کرده بود…!

_ قبلا هم گفته بودم بهت؛ گفتم تو یه زن مطلقه هستی

هیچ ایرادی نداره اگر بکارت نداشته باشی…! تو طلاق گرفتی بهار، مگه نگرفتی؟؟؟

بی توجه به سوالش، به چشم هاش خیره شدم و نالیدم:

بی توجه به سوالش، به چشم هاش خیره شدم و نالیدم:

_ سر یه هوسِ یه روزه … یه تجربه لعنتی، گند زری به آبرو و عفتم…

_من دست کمک به سمتت دراز کرده بودم بهزاد؛ تو دست کمکی که سمتت بود رو شکستی!

حرمتش رو شکستی و منو بازیچه شهوت و بیماریت کردی….

داشتم با تک تک سلول های عصبی و روانیش بازی می کردم.

دود از کله اش بیرون زده بود ولی قصد نداشتم که تمومش کنم.

باید می فهمید چه حالی دارم…

باید این واقعیت رو مثل سیلی می کوبیدم توی صورتش تا فکر نکنه من هیچی حالم نیست.

تا بدونه چه بلائی سرم آورده…!

چند ثانیه چشم هاشو بست تا یه جورایی خودش رو آروم کنه.

وقتی باز کرد اون پلک های لعنتی رو؛ یه آن از حرف هایی که زده بودم پشیمون شدم.

بین خون شناور شده بود سفیدی توی چشمش، نگاه عمیقی بهم انداخت و شمرده شمرده لب زد:

_ حالت خوب نیست بهار، حال منم خوب نیست… تمومش نکنی،

آتیش می شم و میفتم به جونت، آتیش می شم و می سوزونمت با همه وجودم… تمومش کن بهار

تهدید نبود؛ تجسم واقعی عمل بود این مرد،

اصلا مگه می تونستم در برابرش مقاومت کنم یا مخالفتی داشته باشم؟

نه مطلقا نمی تونستم…

بدون اینکه تاییدش کنم، سرم رو زیر لحاف فرو بردم و با شنیدن نفس کلافه ای ک بیرون داد هم؛ خودم رو رها نکردم.

نمی خواستم که رها کنم، حوصله اش رو نداشتم… حوصله خودمم نداشتم چه برسه به این مرد.

چشم هامو روی هم فشار دادم و همون لحظه، گرمای بدنش حتی زیر لحاف، منو به خودم آورد.

انگاری هیچ جوره ازم کنده نمی شد؛ داشت سوهان روحم می شد…

دستشو زیر لحاف فرو کرد و یکم که روی بدنم کشید، به زیر دلم رسید و آروم شروع کرد به ماساژ دادن…

با لمس دستش، درد دوباره بهم دهن کجی کرد و آه پر از دردم بین صدای خسته و کلافه بهزاد گم شد: 

_ درد داری و این طور واسه من بلبل زبونی می کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا