رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۰

3.4
(7)

_ عاقل باش بهار… قرار نیست بکشمت که اینجور جبهه گرفتی…

به تیله های سیاهش خیره شدم و پچ وار گفتم:

_ دست کمی از کشتن هم نداره این جنایت…

عصبی بهم خیره شد و لیوان شربت رو به لبم نزدیک کرد.

_ بخور اینو کم اراجیف سر هم کن… یالله دختر قشنگم!

لیوان شربت رو به خوردم داد و خودش هم کنارم نشست.

از نزدیک باهاش وحشت داشتم؛ سریع یکم عقب رفتم و این کار باعث اخم های درهم و ترسناکش شد.

چنگ انداخت به بازم و مجبورم کرد تیکه بدم به سینه ورزشکاری و پهنش….

_ قبل از این که بیای خیلی فکر کردم… حق نیست بدون محرمیت زن بشی…

گیج نگاهش کردم؛ دستش رو به صورتم کشید و همینطور خیره به چشم هام گفت:

_ البته تصمیمش با خودته! می خوام صیغه ات کنم، چند ساعته… تا فردا شب؛ قبول می کنی؟

داشت بهم آوانس می داد؟!

پوزخندی زدم و با درد چشم هامو روی هم گذاشتم:

_ نمی دونم… دیگه هیچ چیزی برام فرق نداره…

طره ای موهای روی پیشانیم رو برداشت و دور انگشتش پیچید.

_ باید فرق داشته باشه عروسکم؛ می خوام کمتر فکر و خیال کنی…

تو یه دختر مطلقه هستی که دیگه نیاز به اجازه پدر نداره برای ازدواج مجدد…
چه دائم؛ چه موقت!

بوسه نرمی به پیشونیم زد و توی گوشم شروع کرد به گفتن اصوات عربی و نا مفهوم….

در آخر صدای 》قَبِلته 《گفتن من بود که توی فضای خونه پیچید و بهزاد دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند بشم.

با هم به سمت بالا رفتیم و احساس می کردم قلبم داره میاد توی دهنم…

به همین زودی می خواست کارش رو تموم کنه؟!

وحشت زده نگاهش کردم و اون با یه لبخند آروم؛

چشم هاشو روی هم گذاشت و به سمت یکی از اتاق ها راهنماییم کرد…

اینجا اتاق خوابش نبود! باهم وارد شدیم و با دیدن منظره رو به روم دهنم باز موند!

یه اتاق پر از قفسه های کتاب و یه میز مطالعه جذاب وسطش…

پشت اون میز نشست و با غرور گفت:

_ یه دستی به روی اینجا کشیدم و نجار آوردم برای درست کردن این کتابخونه؛

هرچی کتاب داشتم رو آوردم… کلی هم سفارش دادم و تبدیلش کردم به اون چیزی که می خوام…

بهم خیره شد و اشاره کرد رو به روش بشینم.

همینطور که گردنم بالا بود و کتاب هارو نگاه می کردم؛

سخت سر جام نشستم ولی هنوز تمام توجه ام درگیر عظمت و بزرگی این کتابخونه بود…

به صورتم دقیق شد و لبشو با زبون خیس کرد.

_ حواست به من باشه بهار!

لحن توبیخی و دستوریش مگه اجازه نا فرمانی هم می داد؟!

بهش نگاه کردم و اون با آرامش خاصی دست هاش رو به هم قلاب کرد و گفت:

_ هر ازدواجی چه موقت باشه و چه دائم؛ نیاز داره به تعیین مهریه…

نیاز داره یه چیز وسط باشه تا کار هم شرعی باشه و هم رضایی….

گیج نگاهش کردم و اون با دست به دور تا دور اتاق و قفسه های کتابخونه پر از کتابش اشاره کرد…

_ دلیل اصلی که این جا رو درست کردم تو بودی!

تو و آینده ات… یه دانشجوی خوب حقوق نیاز داره که به همه چیز رو داشته باشه و راهش فقط کتابه!

تو باید همه قانون های پیش و پس رو بدونی تا بتونی از موکلت دفاع کنی…

این مملکت ضعف شدید تبصره و ماده داره؛

اگر حریف باشی خیلییی راحت می تونی همه اون تبصره هارو دور بزنی و کار رو به نفع خودت تموم کنی….

نمی فهمیدم منظورش از گفتن این حرف ها چیه…

مثل بز زل زده بودم بهش تا بفهمم ربط و خط این جمله هارو به هم چیه…

_ یه لپ تاپ خیلی خوب هم اینجا هست که تازه خریدم…

فکر کردم چه چیزی باید مهرت کنم؟! طلا؟ سکه؟ زمین؟ نه…!

هیچ کدوم از این ها به درد آینده تو نمی خورد…

تصمیم گرفتم این جا رو درست کنم و همه جزوه ها و کتاب های گذشته خودم و جدیدا رو بذارم توش به همراه یه سیستم خیلی قوی….
همه و همه در اختیار تو…

به چشم هام زل شد و کمی خودش رو روی میز خم کرد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا