رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۱

3.7
(7)

عصبی بهش نگاه کردم و به تملق هاش پوزخند زدم.

چقدر متنفر بودم از این بشر!
یه مرد چقدر میتونه ذلیل باشه آخه؟
به چه زبونی باید بگم نمیخوامت؟

هر چقدر هم بیشتر به این تنفر دامن میزدم، خشم و انزجارم نسبت بهش بیشتر میشد….

بابام با خوش رویی ازش استقبال کرد و بالاخره فرزاد دهن گشادشو باز کرد:

_ ببین بهار جان، زندگی پستی و بلندی زیاد داره؛ عشق هم کم کم به وجود میاد من نمیتونم از تو بگذرم؛ تو زن منی!

نفسمو به شدت بیرون دادم و به حرف های عذاب آورش گوش دادم.

_ من همه کار های عروسی رو کردم، خونه ام هم آماده است؛ حتی یه تیکه جهار هم از خانوادت نمیخوام؛ همه چی چیده شده و آماده است فقط برای تو! فقط برای اینکه تو بیای و باهام زندگی ‌کنی.

پوزخندی به روش پاشیدم و دستمو زیر چونم گذاشتم.

چشم هاش خندید و با شوق بیشتری ادامه داد:

_ عروسیی برات میگیرم که همه انگشت به دهن بمونن، خوشبختت میکنم بهار؛ به جون مامانم از گل نازک تر بهت نمیگم، نوکریتو میکنم تو فقط به من فرصت بده؛ برو شکایتتو پس بگیر؛ من و تو میتونیم همه چیو بسازیم.

چند دقیقه ای به اراجیفش گوش دادم و در نهایت گفتم:
_ تموم شد؟

تیله های پر فروغش به کسری از ثانیه طوفانی و دلخور شد.

_ تو بهترین مرد دنیا هم باشی من نمیخوامت؛ جلو خانواده ام اینو میگم؛ حتی اگه توی این طلاق جونم رو از دست بدم هم نمیخوام با تو زندگی کنم، دلت میخواد هرروز تحقیر بشی؟ هر روز بزنم توی سرت؟ هرروز از من ابراز تنفر ببینی؟ برو دنبال زندگیت فرزاد، من سر یه تصمیم احمقانه هم خودمو بدبخت کردم هم تو رو به دردسر انداختم؛ به قول خودت هنوز یک ماه هم نشده ، پس اتفاقی هم نیفتاده؛ توافقی جدا میشیم و هر کس میره سرزندگی خودش!
بیشتر از این نه خودتو آزار بده نه منو.

نگاه هر سه نفرشون پر از خشم و ناامیدی بود….
واقعا فکر میکردند که با این حرف ها میتونن منو مجاب کنند؟

فرزاد به صندلی تکیه داد و مغموم گفت:
_ من طلاقت نمیدم بهار.

_ اشکال نداره من خودم طلاق میگیرم!

دیگه نموندم و رفتم توی اتاقم؛ همین روزا اولین دادگاهم شروع میشد و راحت میشدم از دستش….

کلاس های این هفته ام تموم شده بود و با خیال راحت روی تخت نشسته بودم و فیلم میدیدم که در یهو باز شد و مادرم اومد تو!

اخم کردم و گفتم:
_ یه در بزنی بد نیستا!

چشم غره ای بهم رفت و به گوشیم سرک کشید!
نفسمو به شدت بیرون دادم و گوشیو به طرفش گرفتم.

_ بیا اگر‌لازمه تا بدم ببری با بابا چکش کنین؟

دستشو به کمرش زد و با لحن طلب کارانه ای گفت:

_ ها چیه؟؟ نرفتی سرکار انگار؟؟ این چه کاریه که هروقت دلت خواست میری، هر وقت نخواست نمیری؟

نمیدونم چرا ترسیدم از جمله اش!
از اینکه بو ببرن!

ته دلم خالی شد و مطمئن بودم که رنگمم پریده…
مامانم با سوء ظن نگاهم کرد و اخم هاش تند تر شد…

_اوم… خب امروز استادم کلاس داره؛ دفترش هم منشی هست؛ من روزایی میرم که خود استاد باشن و بتونم پرونده ها رو مرتب کنم و اولویت بندی کنم…
خودش نباشه که من نمیدونم چی به چیه!

قانع نشده بود، از اخم های تندش به خوبی اینو میفهمیدم که قانع نشده!

ولی دیگه چیزی هم نگفت؛ نگاه اجمالی به اتاق انداخت و در رو باز گذاشت و رفت…

نفسمو به شدت بیرون دادم دادم و به تختم، تکیه کردم…

میدونستم همه این سخت گیری ها به خاطر فرداست، برای این قرار دادگاهی که همه خانواده ام رو بهم ریخته بود.

ولی یقین داشتم که درست میشد؛ همه چیز درست میشد….

من هم از دست فرزاد راحت میشدم و هم از شر اون بلایی که سر خودم آورده بودم و سواستفاده هایی ک بهراد ازم میکرد.

با همین خیال ها دوباره سر جام دراز کشیدم و به استاد پیام دادم:

_ سلام استاد، همه چیز مرتبه؟ من خیلی استرس دارم!

پیام رو ارسال کردم ولی هیچ جوابی از بهراد نگرفتم.

برای خودم یه لیوان شیر ریختم و کمی هم با مامانم صحبت کردم تا اون جو سنگین؛ سبک تر بشه…

وقتی به اتاق برگشتم بهراد جواب داده بود :
_ استرس نداشته باش!

همین؟
چقدر رو اعصاب بود این مرد…!

شیر رو که خوردم سر جام دراز کشیدم و تصمیم گرفتم بخوابم تا فردا سر حال تر بشم.
فردایی که مثل مرگ ازش میترسیدم.

بالاخره روز پر از عذابم شروع شد و با استرس به خودم نگاه میکردم.

یه مانتو شلوار طوسی به همراه مقنعه و چادر!

میخواستم تو محیط دادگاه خوب به نظر برسم ولی همش احساس میکردم یه جایی از کار میلنگه و همه این ها فقط و فقط توهم هایِ من بود…

سخت از آیینه دل کندم و کیفم رو برداشتم.

هم مامان هم بابا بیدار بودند و با چشم های نا امید و البته دلخورشون نگاهم میکردند.

من با این تصمیم عجولانه ام هم پدرم و هم مادرم رو عذاب دادم و حالا از خودم بیزار بودم.

قبل از اینکه از در بیرون برم؛ برگشتم و رو به بابام گفتم:

_ من احمق بودم بابا؛ فکر میکردم دارم کار درستی میکنم ولی با ازدواجم همه چی بدتر شد، ببخشید واقعا متاسفم!

نگاه دلخورش کمی آروم شد و گفت:

_ مطمئنی کار الآنت، اشتباه بزرگ تری نیس؟

_ نه بابا! من از فرزاد بدم میاد، واقعا نمیتونم تحملش کنم؛ باور کنین نمیتونم.

نفسشو مثل آه بیرون داد و خودشو با روزنامه اش مشغول کرد.

نگاه کوتاهی به جفتشون انداختم و از در بیرون زدم…

حالم خیلی بد بود….
مگه همینو نمیخواستم؟
پس از قدم های سست چی میگن بهار؟

توی کوچه تنگ خونمون ایستادم و به آسمون نگاه کردم.

صاف و آبی بود؛ بدون لکه ای ابر!

ولی من پر از لکه بودم، لکه بی آبرویی، لکه حماقت و حالا هم لکه طلاق…!

آب دهنم رو سخت قورت دادم و یه تاکسی گرفتم.

کف دست هام عرق کرده بودند، مدام به شلوارم میمالیدمش و توی ذهنم خاطرات این دو ماه رو مرور میکردم.

حداقلش این بود که با این طلاق؛ استاد رو هم از سر خودم وا میکردم و راحت میشدم.

میشدم دختر‌نمونه بابام، درس میخوندم؛ وکیل میشدم و اجازه نمیدادم هیچ وقت بخاطر من سر افکنده بشه!

با این افکار جون تازه ای به روحم تزریق شد و با توقف ماشین؛ پیاده شدم.
ساختمون بزرگ دادگاه…!

با استاد تماس گرفتم و چند ثانیه منتظر شدم تا جواب بده:

_ بفرمائید!
_سلام استاد؛ منفردم
_ تو راهم؛ دم در‌بمون میام!

باشه ای گفتم و منتظر شدم، ماشین گرون قیمتش جلوی پام ترمز کرد و از ماشین پیاده شد.

با دیدن تیپش؛ آب توی گلوم پرید و به سرفه افتادم!

عینک آفتابی به همراه کت و شلوار طوسی و پیراهن سفید!

عینکشو برداشت و با اخم های درهمش‌نگاهم کرد!

_ گفتم نمیخواد بیای؛ حالا هم که اومدی؛ پشیمونم نکن!

سریع خودمو جمع کردم و لبمو به دندون کشیدم.
_ ببخشید استاد!
_ اینطوری میخوای طلاق بگیری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا