رمان بهار پارت ۱۰
پناه بر خدا….!
این مرد کار از تخته گذشته بود کلا کم داشت!
از ترس چشم های تاریکش هم لال شدم و هم فلج!
دوباره به کمرم ضربه زد و دستمو بالا آورد!
به ثانیه ای رنگ عوض میکرد و نمیتونستم کاراشو تحلیل کنم، دستمو توی هوا نگه داشته بود و یهو ولش کرد….!
خودمو گرفته بودم و آروم دستمو روی پام گذاشتم!
ضربه محکمی به کمرم زد و غرید:
_ مگه نگفتم فلج باش؟ کدوم فلجی میتونه دستشو نگه داره؟؟
متعجب بهش نگاه کردم، فکر میکردم داره شوخی میکنه ولی کاملا جدی بود!
با خشونت دستمو گرفت و دوباره بالا برد…
این بار خودمو نگرفتم و دستمو رها کردم!
چشم هاش برق زد و دو سه بار این کارو انجام داد…!
دستم درد گرفته بود ولی جرات نداشتم چیزی بگم، نمیخواستم دم رفتن بلایی سرم بیاره و خانواده ام شک کنن!
خوب که دیوانه بازی در آورد؛ اجازه داد از بغلش بیرون بیام…
سریع پاشدم و بعد از اینکه اسنپ رسید؛ رفتم پایین.
حسابی گرمم شده بود….!
با توقف ماشین سر از شیشه برداشتم و با یه تشکر کوتاه پیاده شدم و رفتم تو.
مثل همیشه خونه ساکت بود؛ بابا داشت روزنامه میخوند و مامان توی آشپز خونه بود.
سلام آرومی کردم و وارد اتاقم شدم.
شرم داشتم مستقیم به چشم هاشون نگاه کنم، اگر بو میبردن که دست به چه کاری زدم، دور از جون سکته میکردن!
لباس هامو عوض کردم و توی هال کنار بابام نشستم؛ نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره سرشو توی روزنانه اش فرو کرد.
از دستم عصبانی بود؛ حقم داشت…
اخم داشت و کم محلی میکردند بهم….
شام رو هم با همون جو سنگین خوردم و قبل از اینکه برم توی اتاق، به طرف بابام برگشتم و گفتم:
_ من نمیخواستم با آبروی شما بازی کنم، فقط یه اشتباه بود همین!
روزنامه اشو ورق زد و انگار که هیچ چیزی نشنیده باشه…!
دلگیر شده بود ازم، نفسمو مثل آه بیرون دادم و خودمو توی اتاق حبس کردم.
اتاقی که از این به بعد؛ بیشتر شبیه زندان بود تا اتاق….!
کمی مطالعه کردم و وسایل فردا رو حاضر و آماده گذاشتم؛ آلارم هم تنظیم کردم و خوابیدم.
حسابی خسته شده بودم، استاد بلایی نبود که سرم بیاره!
ناخوآگاه با فکر کردن به چیزهایی که گذشته بود؛ دگرگون میشدم…!
درد داشت ولی چه بخوام چ نخوام حس هایی رو که این همه سال خاموش بود توی تنم رو روشن میکرد.
سرمو تکون دادم و سعی کردم بدون فکر کردن به این ماجرا بخوابم و البته موفق هم بودم.
صبح زود؛ یه ساندویچ برای خودم درست کردم و به سمت دانشگاه رفتم.
وقتی رسیدم، زودتر از همه وارد کلاس شدم و تنها به تخته سفید رو به روم نگاه کردم.
همش استرس داشتم؛ استرس اولین دادگاهم….
این قدر توی فکر بودم که اصلا متوجه اطرافم نشدم. بچه ها وارد کلاس شدند و وقتی همه ایستادند؛ تازه به خودم اومدم و هل شده ایستادم.
استاد کیفشو روی تریبون گذاشت و با سرفه مصلحتی کلاس رو شروع کرد.
تمام تلاشمو کردم تا ذهنمو متمرکز کنم و یادداشت برداری کنم.
امروز سه تا کلاس داشتم و همه پشت سر هم بود؛ با بدبختی همه رو تموم کردم و ظهر خسته و کوفته رفتم خونه.
این قدر گشنه ام بود که شکمم صدا میداد و آبرو برام نداشته بود.
کلید انداختم و کیفمو همینطور وسط هال پهن کردم و زیر باد خنک پنکه نشستم.
_ مامان؟؟؟ بابا؟؟
_ زهرمار چیه صداتو انداختی رو سرت؟
دلخور به چشم های درشت شده اش نگاه کردم و گفتم
_ بابا کو؟
_ تو اتاقه!
بی خیال آهانی گفتم و به سمت اتاقم رفتم که با صدای مامانم متوقف شدم.
_ فرزاد پیششه؛ سر و صدا نکن بدتر عصبیش میکنی!
_ اینجا چیکار میکنه مامان؟؟ مگه آب پاکیو نریختین رو دستش؟
چشم غره ای بهم رفت و بشقاب هارو از کابینت در آورد.
_ زنشی؛ صاحب اختیارته، چیکار میتونیم بکنیم؟؟ میگه زنمو میخوام.
_ غلط کرده، مامان توروخدا گوش نکنی حرفشو، شما پشت من باشین همه چی حله.
تنه ای بهم زد و با اخم رو ازم گرفت.
کمی استرس داشتم، انگار قرار نبود از این کابوس بیدار بشم.
پشت در اتاق ایستادم و سعی کردم بشنوم چی میگن.
مامان وقتی منو دید؛ پشت دستی محکمی به خودش زد و همینطور که گونشو چنگ می انداخت؛ سعی داشت از کنار در دورم کنه…!
_ بیا این ور چشم سفید، میخوای بنزین بریزی رو آتیش بابات؟
_ آتیش کدومه مادر من، بذار بشنوم چی میگن…!
گوشش بدهکار نبود؛ به زور منو روی مبل نشوند و میز رو چید…
به نظر میرسید فرزاد آقا ناهار میمونن!
عصبی پاهامو به زمین میکوبیدم و منتظر بودم از اون اتاق بیرون بیان!
معلوم نبود اون تو چه خبره و چرا این قدر لفتش میدن…؟!
بعد از یک ساعتِ عذاب آور، اول بابام و پشت سرش فرزاد بیرون اومد .
چهره های خوشحالشون؛ ترس توی دلم می انداخت.
بابام نگاهی بهم انداخت به احترامش بلند شدم و گفتم: سلام.
به فرزاد هم بی محلی کردم!
از رو نرفت و با صدای بلندی گفت:
_ سلام خانومم؛ خوبی عزیزم؟
ایش کش داری گفتم و به هوای کمک به مامان رفتم توی اشپز خونه.
بو های خوبی به مشامم نمیخورد ؛ نکنه باز فرزاد رای بابامو بزنه و اوضاع مثل اولش بشه؟!
پشت میز نشستم و مادرم بقیه رو صدا زد.
فرزاد کنارم نشست و گفت:
_ بذار من برات میکشم.
بشقابمو برداشتم و گفتم:
_ خودم دست دارم!
برای خودم غذا کشیدم و جلوی چشم غره های مادرم و نگاه های خیره و عصبی بابا، ناهارمو خوردم و خواستم بلند شم که بابا گفت:
_بشین بهار؛ فرزاد حرف داره!
_ من حرفی ندارم.
_ گفتم بشین!
صدای محکم و بلندش میخم کرد به صندلی، چشم هامو عصبی بستم و صبر کردم تا غذاشو کوفت کنه…
وقتی کامل خورد؛ از مادرم تشکر کرد و گفت:
_ اگر پدر جان اجازه بدن من شروع کنم!
هه چ غلطا؛ پدر جان!!!
سلام پارت بعد چ ساعتی تو سایت میزارید