رمان بالی برای سقوط پارت 158
سری تکان دادم و با زور لب باز کردم:
– برو جلو راهنماییت میکنم کجا بری.
ماشین را روشن کرده به جلو حرکت کرد.
با آدرس سر دستی به درمانگاه رسیدیم. به درجهای از درد رسیده بودم که حس کردن درآمدن چشمانم از حدقه کار سختی نبود.
باز هم این کمک دستش بود که تنم را بالا کشید و در ماشین را بست.
به سمت درمانگاه به شدت خلوت این روستای محروم رفتیم. نور باعث اذیت شدنم شد و چهره درهم کشیدم که بیهوا سرم را در آغوش کشید.
این بد بود…
این نباید میشد…نباید اتفاق میافتاد…لعنتی!
الان با دماغی که عمیقانه عطرش را به جان میکشید چه میکردم؟ الان با دلی که از توجهَش بنای رقصیدن کرده بود و عقلی که کم کم درحال از هوش رفتن بود چه؟
مگر چیزی هم در دستم میماند؟ فکر کنم همین یک تکه لاشهی بیجانم!
– خسته نباشید…خانمم میگرن شدید گرفتن باید حتما معاینه و سرم بزنن.
صدای ظریف زن به گوشم رسید.
– بله ولی دکتر نداریم…جز من و همسرم که اینجا کار میکنیم کسی نیست.
– موردی نیست هم من هم خانمم پزشک هستیم من میدونم چیکار کنم.
صدایش پر از ترید شد و بیمیل و ناچار از آن مجسمهی خوشبو فاصله گرفتم.
– ظریفه جان آمینم…نگران نباش.
دخترک بیپروا جلو آمد و نوازشوار دستی به بازویم کشید.
– اِه وا خانم دکتر بلا به دور باشه ازتون خوبین؟
در پاسخش نالهای کردم.
– نه عزیزم اگر میشه کمک این آقا کن من یه سرم بزنم بتونم چشمامو باز کنم.
– باشه باشه نگران نباشین…آقای دکتر سمت راست در دوم داروخونهست همسرم اونجاست میتونید داروهارو تهیه کنید من کمک خانم دکتر میکنم ببرمش اتاق تزریقات.
و دیگر هوش و جانی در دست نداشتم حرکات اطرافم را متوجه شوم. فقط میدانم ظریفه اهرم زوری برای قدم برداشتنم شد و چند ثانیه بعد با زور روی تخت دراز کشید و پلک بستم.
صدای قدمهایش به گوشم رسید و حدس بیرون رفتنش کار سختی نبود. چند دقیقهای در آن حالت بودم که با حس سردی روی دست چپم تنم ناخودآگاه تکانی خورد.
– نترس میخوام سرمت رو بزنم.
پلک بیجانی زدم و دوباره چشم بستم.
دقیق نمیدانم چقدر بعد بود…بیست دقیقه یا سی دقیقه…اما هر چه که بود بعد از ورود آن آب نمک پر از آمپول بالاخره توانایی باز کردن چشمانم را پیدا کردم.
– خوبی؟
صدایش از سمت چپ به گوشم رسید.
سرم را چرخاندم و متوجهی اخمهایش شدم.
قبلا انقدر اخم نمیکرد!
– اوهوم.
تنش را جلو کشید و میلههای کنار تخت را تکیه گاه آرنج دستهایش کرد. چیزی به اسم کلافگی در چشمهایش غوطهور بود و همین باعث شد که خلاف میلم لب باز کنم:
– اگه اذیتی برو به یکی زنگ می…
اخمی کرد و توپید:
– نه خیر.
با آرامش پلکی زدم.
– پس چته؟…چرا اِنقدر چشمات کلافهست؟
دستی به صورتش کشید و گویی سینهاش به زور بالا و پایین میشد. یک مرگش بود و شواهد نشان میداد که در حال خودخوری بود.
– یه سری فکرا هست که داره روانیم میکنه…نمیخوام بهشون فکر کنم اما دست بردار نیستن.
لب زدم:
– بگو…شاید من تونستم کمکی بهت بکنم.
چشم گرفت و سرش را به سمت مخالف من چرخاند. انگار نمیخواست تحت تأثیر آرامش چشمانم قرار بگیرد اما این واقعیت داشت…به طرز عجیبی آرام بودم…به طرز کاملا شگفت انگیزی تمام تنم را آرامش عجیبی فرا گرفته بود!
– نه…حالت خوب نیست.
– بهترم من!
پر تردید نگاهش را به من داد.
به منی که هیچ تغییری از نگاهش در نگاهم ایجاد نشده بود. باور اینکه بهتر شده بودم انقدر سخت بود؟
– تو زمانی که نبودم…زمانایی که میگرنت میگرفت چیکار میکردی؟ کی کمکت میکرد؟ وقتایی که حامله…
حرفش را خورد و با نفسی تنگ شده از روی صندلی بلند شد و دست به کمر پشت به من ایستاد.
شنیدن نفسهای عمیق و تندش کار بسیار سختی نبود!
کمی حالم گرفته شد و نیم نگاهی به سرم نصف و نیمه انداختم. طی تصمیمی سعی کردم کمی خودم را بالا بکشم و موفق هم شدم.
– اون زن و دخترش به گردن من و دخترم زیادی حق دارن…زیادی به من لطف کردن و من تا آخر عمرم هم نمیتونم جبرانشون کنم.
نفسم را فوت کردم و چشم به سقف دادم و در همین حوالی متوجهی نگاه خیرهاش روی خودم شدم.
– تا زمانی که محدثه پیشم بود که تمام کارام رو دوش محدثه بود اما وقتی که میرفت تمام کارام رو دوش هنار و هیوا بود…تا زمانی که هنار عقد کرد و آدان نامزدش شد…آدان شد داداش من و تا به الان برام کم نذاشت…هیوا و آدان خواهر نداشتن و من شدم همون خواهر نداشته واسشون!
صدای راه رفتنش نگاهم را به سمت خودش کشاند.
آرام و با صورتی درهم فرو رفته روی صندلی نشست و دستانش را در هم برد.
پای چپش تیک گرفته بود و انگار عصبی بود.
مگر میشد نشناسمش؟
– چیزی شده؟ اگه حرفی مونده بگو.
– واسه شناسنامه…خیلی راحت…میتونستی…
– آره میتونستم یه صیغه نامه جعل کنم…میتونستم به یکی از اون صدتا خواستگاری که اومدن جواب مثبت بدم اما…نتونستم…آوینا باید اسم پدر واقعیش توی شناسنامهش میرفت و این حق هر دوی شما بود