رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 153

3
(3)

اخمی کرد.

– دست بکش زیر چشمات و این خیسی صورتت‌و پاک کن…خودت دستت‌و بذار زیر بازوت و خودت‌و بلند کن دقیقا مثل همون روزی که فهمیدی حامله‌ای و باید یه بچه رو بدون پدر بزرگ کنی…پدری که خیانت کرده و برگشتن بهش غیر ممکنه!

سرم کمی به عقب کشیده شد.

– گریه و زاری‌تو تموم کن…اگر تا صبح بشینی عذاداری کنی هیچ اتفاق مفیدی واست پیش نمی‌آد…اگر می‌خوای گندی که زدی رو درست کنی…اگر می‌خوای جبران کنی بس کن و بلند شو…برو دنبالش…قید غرورت‌و بزن و معذرت خواهی کن.

کمی سکوت کرد.

– اگر با معذرت خواهی نپذیرفت هر کاری بکن تا ببخشِت…حتی اگه خودش راضی به انجام اون کار نباشه…آمین ورق زندگی خودت رو برگردون اونم با فراز…فکرت‌و به کار بنداز دشمنت‌و شکست بده همون دشمنی که تونست تو رو شکست بده.

دستم را بالا آوردم و قفسه‌ی سینه‌ی سنگین شده‌ام را ماساژ دادم.

– تو کم کسی نیست دختر…تو در حالی که حامله بودی با ویاری که داشت جونت‌و می‌گرفت درس می‌خوندی و کار می‌کردی…بچه داشتی و کار می‌کردی…مثل یه مرد زندگی برای خودت ساختی که خیلیا نتوستن انجامش بدن…به دست آوردن دل مردی که یه بار برات رفته آسون‌تر از تموم اینکاراست!

نگاه محکمی به سمتم انداخت و با زور بلند شد.

من و افکارم تنها ماندیم.

افکاری که یک به یک حرف‌های هنار را مهر تأئید می‌زد و قلبی که از خوشی بندری می‌رقصید.

آماده‌ی عشقی بود که طعمش زیادی نمک گیرش کرده بود. تپشش را که حس کردم، جان دوباره‌ای برای زندگی گرفتم.

دستم را روی زمین گذاشتم و باز زور خودم را بالا کشیدم.

درد عشق راحت بلند شدن را بلد نبود.

اما اینبار یک راه داشت…راهی که به وصال ختم می‌شد و کی این را دوست نداشت؟

من قول می‌دادم…قول شرف می‌دادم که اینبار را فقط و فقط برای خودم و دل خودم قدم بردارم.

قول می‌دادم!

***

– الیاسی ازم خواستگاری کرد!

نیش چاکاند و منِ هپروت را از آن دنیا به این دنیا پرتاب کرد.

– چی گفتی تازه؟

اخم‌هایش درهم رفت و بلندتر از همیشه صدایش را روی سرش انداخت.

– آمـین! معلوم هست چته؟ از صبح تا حالا انگار اصلا تو این دنیا نیستی همه‌ش تو خودتی…حرف نمی‌زنی…تازه صبحی نزدیک بود خودتم به کشتن بدی انقدری که حواست به ماشینه نبود…چته تو؟

– تازه چی گفتی؟

با شنیدن صدای رضا هول زده از روی سکو بلند شدم و با دیدن شخص کناری‌اش که اخم کرده دقیق زیر و رویم می‌کرد قلبم سقوط بلندی کرد.

جان دیدنش را نداشتم…حداقل الانی که هنوز در شوک به سر می‌بردم.

دست مشت کرده‌ام را باز کردم و عرقش را با ساییدنش به روپوشم پاک کردم و همزمان سرم را پایین انداختم.

– نزدیک بود تصادف کنی آمین؟

بی‌حوصله پوفی کردم. اصلا حال و حوصله‌ی سرزنش شدن و حرف شنیدن را نداشتم…دقیقا در این لحظاتی که خودم هم نمی‌دانستم کجا سِیر می‌کردم.

– ول کن.

چشمانش گرد شد و بیخیال نگاه خیره‌ای که دست از سرم برنمی‌داشت از کنارشان گذشتم.

صدای زمزمه کردن اسمم به گوش می‌رسید و من با حالی خراب خودم را دور و دورتر می‌کردم.

نزدیک درب بیمارستان ایستادم و گوشی را بالا آوردم. طی یک تصمیم آنی شماره‌ مدنظر را لمس کردم و گوشی را پای گوشم گذاشتم.

صدای سلام که به گوشم رسید سعی کردم دلهره را کنار بگذارم. حالا که تصمیمم را گرفته بودم باید تا آخرش ادامه می‌دادم!

– خسته نباشید دکتر…مزاحم نیستم؟

– نه دخترم وقت استراحتمه گوشم باهاته…چیزی شده؟

نفسم را فوت کردم وبه سمت نیمکتی که چند متری با من فاصله داشت رفتم.

– والا چیزی که چه عرض کنم…خانم دکتر خیلی به کمک‌تون نیاز دارم!

– جانم بگو.

روی نیمکت نشستم و تکیه دادم. به طور تقریبی چیزی از زندگی‌ام می‌دانست و از بابت دلیل و برهان آوردن کمی راحت بودم.

– می‌خواستم کمکم کنید از دانشگاه انصراف بدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا