رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 42

5
(2)

 

با همون خنده هاش اومد کنارم و اونطرف بچه ها دراز کشید:
_یلدا،با وجود همچین بابای توپ و خفنی این دوتا چرا انقدر زشتن؟
و پوفی کشید:
_متاسفانه انگار کشیدن به تو!

پوزخندی تحویلش دادم:
_اتفاقا الان دقیقا شبیه تو هستن، یه یکی دوماه دیگه مثل مامانشون زیبا و پسرکش میشن!
اخماش رفت توهم:
_خیلی بیخود کردین!

با خنده جواب دادم:
_البته از من که گذشت
و لباسم و دادم بالا و خیره به جای بخیه و شکمی که دیگه مثل اون ایام صاف و بی خط و خش نبود ادامه دادم:
_جوونیم رفت!

سر بلند کرد و با دیدن شکمم گفت:
_یادگاریه دیگه، ولی کم کم خوب میشه!

با خمیازه ای که کشیدم بحث به کلی عوض شد و عماد گفت:
_خیلی تنبل شدیا

سریع جواب دادم‌:
_خب دیگه دلیلی واسه بیداری نداریم مثل قدیما!
نشست رو تخت و ناباورانه گفت:

_فکرش و کن از این به بعد باید بچه هارو بخوابونیم تا بتونیم دوتا فیلم ببینیم یا…
و سری تکون داد و حرفش و نصفه نیمه ول کرد!
_یا؟

نگاه خبیثانه ای بهم کرد:
_یا نصفه شبی مشغول شیم!
سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم:
_بچه هات و به همین لذت های پوچ دنیوی فروختی؟

لحن صداش و خمار گونه تنظیم کرد:
_تو که جای من نیستی و نمیدونی در اون مواقع چی بهم میگذره!
نشستم سرجام و با چشمای ریز شده جواب دادم:
_حالا چرا صدات و خمار میکنی؟

چشم دوخت بهم:
_نگاهمم خماره دقت کن!
زل زدم تو چشماش و وقتی دیدم به نظر یه فکرایی تو سر داره با دست به در اتاق اشاره کردم:
_آره، بخاطر همینم پیشنهاد میکنم پاشی بری بیرون تا جاهای دیگت هم خمار نشده!

پررو پررو جواب داد:
_خمار که نه ولی…
پریدم تو حرفش:
_هیس، نشنوم بالاسر بچه حرفای مثبت 18بزنی عماد خان!

 

نگاه ناامیدش و بهم دوخت:
_آخه یکی نبود بگه وقتی چند ماه بیشتر از زندگیت نگذشته این بابا شدنه چیه دیگه!

خندیدم:
_دلتم بخواد، بعدش هم خواست خدا بوده حتما!
خیره به سقف اتاق جواب داد:
_خدای قربونت برم نمیشد یه دوسال دیگه برامون میخواستی؟!

به خنده افتاده بودیم اما نمیخواستم بچه ها بیدار شن که انگشت اشارم و گذاشتم جلو بینیم و گفتم:
_هیس، بیا برو بیرون الان خوابشون میپره

صداش و آورد پایین تر:
_دیگه خوابشون سنگین شده و تخت و دور زد و اومد سمت من و رو لبه تخت نشست:
_یلدا
منتظر نگاهش کردم:
_جونم؟

این دفعه نه خمار و نه خبیثانه بلکه مهربون نگاهم کرد:
_ازت ممنونم که دوتا بچه سالم واسم به دنیا آوردی!
چشمام گرد شد از شدت تعجب:
_اوهوع! تا الان که داشتی افسوس گذشته رو میخوردی حالا چیشده تشکر میکنی، راستش و بگو!
منطقی جواب داد:
_کاملا مشخصه که اونا شوخی و دری وری بود و حرف الانم درست و واقعی!

بوسی واسش پرت کردم:
_پس، خواهش میکنم! قابلی هم نداشت فقط اینکه رسیدیم تهران یه صبح تا شب بازار مهمون تو!

 

بدون پلک زدن نگاهم کرد:
_من مشکلی ندارم فقط خودت یه وقت خسته نشی از صبح تا شب، بعد بچه ها چی اصلا!

آسوده لبخندی بهش زدم:
_بدون بچه ها میریم منم خسته نمیشم!
قشنگ معلوم بود که نمیتونست نه بگه و حالا هم به زور سری تکون داد و آروم گفت:
_پس حتما میریم!

و این بار قبل از اینکه مکالممون ادامه پیدا کنه صدای تق تق در اتاق و شنیدیم بعد هم ارغوان اومد تو اتاق:

_اگه حرفا و قول و قرار بازاز رفتنتون تموم شده، عماد جان بیا برو تو بخش مردونه که دو ساعته یه لنگه پا پشت در منتظریم!

و زد زیر خنده که چشمای من و عماد از شدت تعجب گرد شد و عماد گفت:
_تو تا الان فالگوش وایساده بودی؟
ابرویی بالا انداخت:
_نه، آوا هم بود!

و تو همین لحظه آوا هم سانیا به بغل کنار ارغوان حضور پیدا کرد:
_حالا چیه؟ دو ساعتم میخواین عین بز نگاهمون کنین؟
و انگار یه چیزیم بهش بدهکار شده بودیم که گفتم:

_یعنی ما دو تا کلمه نمیتونیم باهم حرف بزنیم؟
آوا راه افتاد تو اتاق و سانیایی که خواب بود و گذاشت رو تخت:
_خیلی بیشتر از دو کلمه حرف زدین!

 

این بار عماد به ارغوان گفت:
_تو خجالت نمیکشی؟
ارغوان از وقتی با آوا جور شده بود حتی چند درجه هم از آوا خل و چل تر شده بود که شونه ای بالا انداخت:
_نه! واسه چی؟

عماد در مقابل این حجم از پررویی سکوت اختیار کرد و از رو تخت بلند شد و همینطور که میرفت بیرون گفت:
_به امید روزی که بی هیچ مزاحمی به زندگیمون برسیم!
و همین که رسید به ارغوان ادامه داد:
_علی الخصوص!

سرم و چرخوندم سمت آوا و خیره تو چشماش گفتم:
_بله، الهی آمین!

ارغوان و آوا زل زدن بهم و ارغوان با لب و لوچه آویزون گفت:
_چرا مارو نگاه میکنن حالا؟
آوا نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_چه میدونم والا حتما مخشون عیب کرده!

و بیخیال حرفای من و عماد تو اتاق واسه خودشون بساط خواب به راه کردن که رفتم کنار عمادی که جلو در وایساده بود و با خنده بهش گفتم:
_ولشون کن، دیوونن!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_کاملا مشهوده!

دستم و تو ریشاش کشیدم و آروم لب زدم:
_شبت بخیر
که دوباره صدای مزاحم شماره 1 که آوا باشه دراومد:
_هوی خانم، اینجا خانواده نشسته ها!

 

با رفتن عماد در اتاق و بستم و چرخیدم سمتشون:
_خانواده کم کم بگیرید بخوابید، حوصله ندارم امشبم تا صبح فک بزنید و مغزم و بخوریدا

آوا با پوزخند جواب داد:
_عه؟ چطوره که با عماد خان دوساعت داشتی حرف میزدی و اگه ما نمیومدیم معلوم نبود تا کی ادامه پیدا میکرد، ولی حالا که به ما رسید آسمون تپید؟
در کمال آرامش رفتم پیششون و گفتم:

_خودت میگی عماد!
لبای ارغوان مثل یه خط صاف شد:
_اوکی خودمون فهمیدیم دیگه نمیخواد ادامه بدی!
و عین یه بچه خوب دراز کشید و پتوش و کشید روش که آوا زد رو شونه هاش و گفت:

_پاشو ارغوان، بخوابی یعنی کم آوردی و این عروس پرروتون بهت غلبه کرده، پاشو!
نیشگونی از بازوی آوا گرفتم:
_آخرش نفهمیدم تو خواهر منی یا دشمن من!

با قیافه گرفته نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_باعث ننگه اما متاسفانه خواهریم!
و زد زیر خنده و ارغوان رو هم به خنده انداخت که نتونستم نخندم و با خنده دراز کشیدم:

_شب بخیر!

سرانجام آوا هم تسلیم شد و دراز کش گفت:
_میخوابم چون فردا قراره برگردیم تهران، وگرنه تا صبح میخواستم پارازیت بندازم و مانع از خوابیدنت شم!

 

با این حرفش با ذوق گفتم:
_واقعا؟ یعنی بالاخره میخواید برید؟
سریع جواب داد:

_آره، فردا ما برمیگردیم چون بیشتر از این نمیشه تحملت کنم، شماهم چند روز دیگه مه عماد کارش تو دانشگاه تموم بشه برمیگردین!

حسابی شارژ شدم بااین حرفش:
_خدا خیرتون بده کلی خوشحال شدم، فقط اگه صبح رفتید من و بیدار نکنید چون خوابم بهم میریزه!

و آروم خندیدم که گفت:
_هرهرهر! فکر کردی قرار تنها بمونین که انقد ذوق کردی؟

و با یه کم مکث ادامه داد:
_زهی خیال باطل، مامانم میمونه پیشتون!

و این بار آوا خندید و قبل از هر حرف دیگه ای صدای خرناس کشیدن ارغوان بلند شد!

یه جوری خر و پف میکرد که انگار یه پیرمرد 79ساله تو اتاق بود که گوشام و گرفتم و گفتم:

_فقط همین و کم داشتیم!
آوا پهلوی خوابش و عوض کرد و خیره تو چشمام همزمان با خررو پف کردن ارغوان ‘جون’ کشیده ای گفت:
_تو فقط خر و پف کن!

کف دستم و گذاشتم رو صورتش تا برگرده اونطرف:
_برگرد سمت خود خانم دکتر بیشتر میتونی فیض ببری!
و دست برگوش چشمام و بستم و خوابیدم…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا