رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 136

5
(1)

– سلام خسته نباشید…بی‌زحمت سفارش من‌و بیارید…متشکر!

صدای قطع کردن تلفن به گوشم رسید و من همچنان سر به زیر انداخته در گیر و دار فشار دادن دسته‌ی کیفم بودم.

– خب خیلی خوشحالم کردی اومدی…آمین من…چیزی شده؟

بی‌هوا اشکم پایین ریخت…درد نبودش همه چیزم را درهم شکسته بود!

بالاخره سر بالا گرفتم و همزمان که بینی‌ام را بالا کشیدم با همان اشک‌ها نگاهش کردم. بهت زده شده بود!

دلم می‌خواست به رویش پوزخندی بزنم.

خوب خودش را به کوچه‌ی علی چپ زده بود.

– آمین چی…

– بچه‌مو بهم برگردون.

قطره‌ی بعدیِ اشکم پایین ریخت که اخم درهم برد. لب باز کرد تا حرفی بزند که در اتاق به صدا درآمد. با دستانی مشت شده از روی مبل بلند شد و من دست به دهان فشردم تا جلوی بالا رفتن صدایم را بگیرم.

با سینی وارد سالن شد و با دیدن حالت من با عصبانیت سینی را به سمتی پرتاب کرد که از ترس جیغی کشیدم و در خودم جمع شدم.

ای کاش لااقل تنها نمی‌آمدم!

– یعنی چی به من می‌گی بچه‌مو برگردون؟ یعنی من دزدم؟

بی‌هوا جیغ کشیدم:

– نمی‌دونم…نمی‌دونم…نمی‌دونم…بچه‌مو می‌خوام فقط…من از این دنیای کثیف فقط بچه‌مو می‌خوام!

با صورتی که به سرخی می‌زد پا تند کرد و جلو آمد که با جیغی تنم را به مبل کوبیدم و دستش کنار سرم نشست. وحشت از مولکول به مولکول صورتم مشخص بود!

– گریه نکن…گریه نکن…

ناگهانی مشتی زد که جیغ دیگری کشیدم.

– مگه با تو نیستم؟ وقتی می‌گم گریه نکن یعنی گریه نکن!

دست به دهان فشردم و صدای هق هقم را پشت فشار لب‌هایم آرام کردم.

– آفرین آروم…چیزی نشده…ببین…من‌و ببین!

جمله‌ی آخرش را فریاد زد و من با لرزی که در تنم پیچیده بود سر بالا برده با همان چشمان خیس از اشک نگاهش کردم.

– من آرومم…من خوبم…فقط تا زمانی که اشک نریزی و صدای گریه‌ت بالا نره…من‌و ببین…من عاشقتم…من دوست دارم…چند ساله ولی من‌و نمی‌بینی، چرا نمی‌بینی آخه؟ چی از اون مرتیکه کم دارم؟

با ترس تنم را بیشتر به مبل فشردم و با حالی ترسان زمزمه کردم:

– تو…تو…تو مریضی…تو مریضی!

اینبار بلندتر فریاد زد:

– من مریض نیستم…من فقط عاشق توام…من‌و تو مجنون خودت کردی!

سرم را با گریه به چپ و راست چرخاندم.

– نمی‌خوام…من نمی‌خوام همچین آدمی عاشقم باشه.

– پس چی‌ می‌خوای؟

چشمانش می‌لرزید و قرنیه به قرنیه‌ام را زیر نظر داشت.

هق بی‌صدایی زدم.

– من فقط بچه‌مو می‌خوام!

بی‌حالی چشمانش به صدایش نیز منتقل شد.

ترس واکنش بعدش به جانم افتاد که دستم مانتوام را چنگ زد.

– چرا؟ چرا واسش داری خودت‌و می‌کشی؟

با تمام جانم لب باز کردم:

– چون من یه مادرم…چون اون بچه همه‌ی زندگیِ منه بعد از اون دل بریدگیم از تموم آدمای زندگیم…چون تموم جون و نفس و قلبم بهش بسته‌ست…می‌دونی مادر بودن یعنی چی؟

خودش را عقب کشید و انگار زخم قلبم باز شده بود که ادامه دادم:

– مادر بودن یعنی اینکه اگر بگه گرسنته قلبت زخم می‌خوره…اگر زخم بشه دلت می‌خواد خودت زخم بشی ولی خراش رو هیچ جاش نیفته…اگر خسته بشه دلت می‌خواد تموم خستگیاش بیفته رو شونه‌ت ولی خستگی نکشه…اگر درد می‌خواد بیاد براش تموم درداش بیفته به جونت ولی اون یه میلی مترش‌و نکشه…حالا می‌فهمی دارم چی می‌کشم؟ پنج روزه که ازش خبری ندارم.

ساکت مانده از مبل فاصله گرفت.

تمام این مدت در حال گوش دادن بود و کوچکترین حرکتی نکرد.

– من‌و نمی‌خوای؟

– دکتر هوشمندی…شما مرد به شدت خوبی هستین، اونقدری که هر کسی لایق داشتن شما نیست اما…من دلم خیلی ساله بند به کسی شده و نمی‌تونه به کس دیگه بند زده بشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا