رمان بالی برای سقوط پارت ۶۱
شوکه شدن را میتوان از تمام جوانب سر و صورتش یافت.
توقف لبانش، پلک نزدنش، دست مشت شدهای که باز مانده بود و بیحرکت و همه و همه…
نشان میداد این مرد توقع اینگونه رک بودن را از من نداشت.
– چ…چی…چی گفتی؟
نگاه گرفتم.
– گفتم که…طلاق میخوام.
صدایش…آخ امان از این صدای دو رگه که میتوانست پایههای مقاومتم را سست کند.
– چرا؟
صدایم اما…لرزید!
– چی چرا؟
– چرا طلاق!
هنوز در حال مقاومت در برابر بالا بردن سرم بودم و فکر نمیکردم اوضاع بتواند در این حد سخت باشد.
نیشخندی زدم و با هزار خود خوری نگاهم را به بالا کشیدم.
به چشمانی خیره شدم که دنبال چیزی میگشت…جواب!
– یادت رفته شرطی که گذاشتی؟!
تند تند پلک زد و گلویی صاف کرد. درماندگیاش را به راحتی میتوانستم از حالت چهرهاش بخوانم.
– بعد از طلاق…میخوای…چیکار کنی؟
لب زدم:
– زندگی.
لب زیرینش را مکش وار به دهان کشید و دیگر نیم نگاهی هم به من نینداخت.
– باباتاینا…
– پیش اونا نمیرم.
به یکباره چشمان گرد و متعجش را بالا کشید و به من دوخت.
– پس…پس…میخوای چیکار کنی؟!
قصد لو دادن به هیچ وجه نداشتم.
مگر مغز خر خورده بودم؟
– میرم پیش صدرا یا عاطی!
سیبک گلویش به سختی بالا و پایین شد و برای اولین بار بود که توجهم را جلب میکرد.
دلم میخواست بیخیال همه چیز دستم را به سمتش ببرم و لمسش کنم اما نمیشد.
مقاومت وارانه دستم را مشت کردم مبادا بیاجازه خطای آبرو بری به سرش بزند.
– هر جور نظرته!
و بعد بیهیچ حرفی پتو را کنار زد و از روی تخت بلند شد.
آخر به جوابم نرسیده بودم اما…
بغض چنگ زده به گلویم را چه میکردم؟!
جوابم بر مبنای دلم نبود. پتو را چنگ زده به کناری راندم و پاهایم را آویزان کردم.
خواب آلودگیام میل به نشستنم را بیشتر میکردم.
– سلام مامان.
هول شده از روی تخت بلند شدم و به سمت شانهی موهایم دویدم.
– سلام مادر ساعت خواب!
صدای گرفتهاش به گوشم رسید:
– دیشب دیر موقع خوابیدم.
شانه را در موهای درهم ریختهام کشیدم و صورتم شکل درد را به رخ کشید.
– آمین کجاست پس؟
– تو اتاقه الان میآد.
لب گزیدم و سرعت شانه زدن را بیشتر کردم تا زودتر خودم را برسانم.
– پس هر دو گرفتین خوابیدین!
هول هولکی دور خودم پیچ میخوردم و در به در دنبال لباس مناسبی برای تعویض این لباسهای بیرونی بودم اما گویی مغزم همچنان در خواب ناز به سر میبرد که اینجا اتاق من نیست!
– آره یه امروزو بیکار بودیم دانشگاه نداشتیم.
– به به حسابی هم خوش گذشته که تا لنگ ظهر خواب بودید!
چشمانم در آنِ واحد چرخیدند و روی عقربهی ساعت نشستند. دندانم به جان پوست مردهی گوشهی لبم افتاد و ساعت دوازده بدبختیام را به رویَم میکوبید.
– مامان چیزی میخوری؟
– نه مادر قربون دستت اومدم بالا یه سر بهتون بزنم و برم!
– چرا چیزی شده؟!
– بیا اینجا بشین.
ولوم آرام صدایش کنجکاوم کرد که بدون کوچکترین سر و صدایی خودم را به چهارچوب در رساندم.
– چیزی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟
– جالب اینجاست من اومدم این سؤالو ازت بپرسم…چیزی شده؟
تک خندهی متعجبش به گوشم رسید.
والا تعجب هم داشت!
– نه مثلا چه چیزی باید بشه؟
– خودتو میزنی به اون راه یا چی؟ دیروز عصر صورت زنت زیادی نزار بود مامان جان!
ای ول چه تیز وزرنگه مامانش