رمان بالی برای سقوط پارت ۳۲
– اِ دادا…
– زهرمارو داداش! اینجا چه غلطی میکنی؟
با بهت زدگیِ تمام به عقب برگشتم و صورت خواب آلودش را از نظر گذراندم. خوابیدنش حتی یک ساعت هم نشده بود!
فریبا به تپه تپه افتاد و آتنا با تعجب فراز را نگاه میکرد.
– وا چه طرز صحبت با خواهره آدمه؟! بخاطر زنت سر خواهرت داد میزنی!
عصبی اخمهایش را درهم کرد و من دیدم رگ برجستهی گردنش را که مضطرب ناخن در دهان جویدم.
– به تو چه ربطی داره؟! مسائل خانوادگیِ ما الان به تو ربطی داره؟!
فرد مهمی توی زندگیم نیستی که بخوام به حرفات اهمیت بدم پس غلط میکنی زر زر میکنی!
عمه خانم با آن موهای سپیدش از اتاق بیرون آمد و هول زده با آن چشمان پف کرده فراز را نگاه کرد. جلو رفت و دست روی سینهی فراز گذاشت و من همچنان ترسان توانایی انجام هیچ کاری را نداشتم.
– باشه فراز آروم!
– چی رو آروم باشم عمه؟ اینکه نه معلوم این آتنا چی زیرِ گوش خواهرم میخونه که اینجور داره زندگیمون رو از هم میپاشه! که خواهرِ من…خواهری که تو طول عمرش آدمی نبود که بخواد دل یه گنجیشک رو بشکونه نزدیک چند ماهه داره هی راه به راه به زنم تیکه میپرونه!
تا کی؟!
تا کی من هیچی نگم؟!
مگه زن من دل نداره؟!
آقا اصلا زندگیِ من و زنم به این دوتا چه ربطی داره؟!
فریبا از ترس فریادهای بلند فراز میلرزید و آتنا هم دست کمی از او نداشت.
اما بدتر منی بودم که همیشه با دیدن یک دعوا جان از تنم بیرون میزد.
– باشه عمه…باشه آروم باش!
دستی به صورت سرخ شدهاش کشید و فریبا از ترس به آتنایی چسبید که وضع و اواضایش بدتر از خودش بود.
– چی چی رو آروم باشم عمه؟
آب دهانم را قورت دادم و دعا دعا میکردم توانایی تکلم و حرکت دست و پاهایم را به دست بیاورم.
– باشه عمه آروم باش حالا این بچهگی کرده دیگه نباید اینجور عصبی بشی!
دستی به صورت و چشمان پف کشیدهاش کشید.
– والا روانی شدم، دیگه نمیدونم چیکار کنم!
با آرام شدنش کمی قفسهی سینهام به حالت نرمال رسید و جان به پاهایم وارد شد.
– خواهرت داره برای خودش تصمیم میگیره هیچ ربطی به من نداره!
بعد از اتمام حرف آتنا، فراز به سمتش پا تند کرد که جیغ فریبا به هوا رفت.
اما این وسط…
پاهایم بیاختیار از خودم به حرکت درآمدند و قبل از رسیدن آن جسم خشمگین به آتنا خودم را به میان انداختم و بیهوا دست دور کمرش حلقه کردم و کاملا در آغوشش فرو رفتم.
از حرکت ایستاد.
همه جا سکوت شده بود و من از آن اختلاف قدیِ فاحشمان حرص میخوردم که دیدن صورتش برایم معذل شده بود.
پلک بسته بود و فقط نفس میکشید.
به آرامی عقب رفتم و بازویش را به دست گرفتم.
– بیا بریم یکم آروم شو.
بازویش را کشیدم و به دنبال خودم به راه انداختمش اما این بین لبخند عمیق عمه خانم به حرکت من باعث گزیدن لب زیرنم شد.
لعنت بر این حرکت میموقع و بیفکر.
وارد اتاق خواب که شدیم دستی به موهایش کشید و محکم به سمت بالا فرستادشان.
بلاتکلیف و دست به سینه وسط اتاق ایستاده بودم.
– مگه نگفتم در رو روشون باز نکن؟
صدایش آرام اما لحنش به شدت خشن و ترسناک بود.
– اصلا حرفتو یادم رفته بود!
نگاه تیزی سمتم انداخت که انگشت درهم پیچیده سر به زیر انداختم.
– بخدا راست میگم!
پوفی کرد و پلک محکمی زد.
ناگهان با یادآوری چیزی بیهوا به بالا پریدم و دستانم را بهم کوبیدم.
ای وللل به شاه داماد
مرسی* دلم چقدر برای آمین؛ بیچاره، بینواا هم سوخت••• مانند مریم•• برگردیم به اوایل رمان مطابق سالی که تو خوده داستان،قصه ذکر شوود دهه هشتاد
( هزاروسیصدوهشتادوهشت ) هنوز مردم عهده بوقی دقیانوسی ،عصرحجری،[ فرهنگ قاجاری•••• ]
کموبیش به نسبت حالا زیادتر بودن(نکه بگیم الان نیستن و تمام شده😐] و این دختره بیچاره بینواای بخت برگشته هم گویا گیره یک پدر،مادر عصره قجری•••• [مسلما کاملن بی احساس مغرور] افتاده بود البته با یک تفاوتهای جزعی که مثلن اینا زحمت کشیدن به جای اینکه دختراشوون در سن ده، دوازده سالگی شوهر بدن تا هجده بیست سالگی به اجبار صبر کردن بعد مجبوری شوهرشون دادن😐😕😓😒😟😯😑🤐🤒🤕💔😵😳😨 ( یادم نیس گفته بودم یا نه من در واقعیت حقیقت هم با همچین چیزهایی روبرو شده بودم تو فکوفامیل دوستوآشناهامون متاسفانه]
پی نوشت؛ جالبه دلم میخواد بدونم این رمان سرنوشت حقیقی یا نه 🤔