رمان بالی برای سقوط پارت ۲
و من خوب میدانستم تمام حرفهای بابا از زیرگوش خواندنهای این زنک بَرمیآید اما…
خب من آمین بودم!
کسی که تا جایی که میتوانست به هر ریسمانی چنگ میزد.
حتی شده هم، فرار میکردم!
– خب در اینکه شما همش به بابای من میگین چیکار کن و چیکار نکن که شکی نیست اما دیدی که…کسی حریف من نشد و من کنکورم رو میدم!
و صدرا با خوشنودی تمام تخمه میشکست و از حرص خوردن عمه حال میکرد.
صحنهی خانه انگار سینما شده بود!
– آمین واقعا این همه جذبهت رو تحسین میکنم…اصلا حرف نداره!
عمه نگاهی به صورت خندان صدرا کرد و عاطی از این حرفش زیر خنده زد و انگار، عرصه به عمه جان زیادی تنگ شده بود!
مامان همیشه در بحثهای میانمان شرکت نمیکرد و همین کارش عذابم میداد.
مثلا تمام لطفش به من شده بود راضی کردن بابا در به تأخیر انداختن خواستگاری!
– صدرا تو مثلا بزرگتری!…واقعا خجالت داره!
صدرا با خونسردیِ تمام، پوست تخمهاش را درون بشقاب انداخت و پایش را روی میز جلوی مبل گذاشت.
– کار زشتی نکردم عمه…تحسینش کردم به همین روند ادامه بده! خب کارم همینه دیگه، راه درست و غلط رو نشون میدم.
عاطی که به قهقه افتاده بود و من هم از خنده لب گزیدم. عاشق همین رفتارهای خونسرد و ضد و نقیضش بودم!
خوشحال از کیش و مات کردن عمه، راهی اتاق شدم.
فکر مشغولم اجازهی درس خواندن را نمیداد و در این حین و بین درِ اتاق زده شد.
– بیا داخل!
عاطی درون اتاق سرکی کشید و در را بست.
– حال کردم اصلا جوابش رو دادی! خوشم میآد تنها کسی که این جرأت رو داره فقط خودتی!
خودم را روی تخت فلزی انداختم.
– عاطی به کمکت احتیاج دارم.
روی صندلی نشست و نگاهش را به من دوخت.
– جانم؟…سعی میکنم کمکت کنم!
روی تخت نشستم و دستانم را به زیر بغلم رساندم.
– تو…اونی رو که…قراره بیاد خواستگاری رو…میشناسی؟!
لبی جوید و نگاهش به اطراف اتاق چرخید و این نشانهی فکر کردن را میداد. امیدوارانه نگاهش را دنبال میکردم.
– آها…تنها چیزی که میدونم باباش از دوستای قدیمیِ باباست.
– یعنی راجب پسره چیزی نمیدونی؟!
ناامیدانه سری بالا انداخت.
– پس میتونی راجبش برام تحقیق کنی بهم بگی؟ خیلی لازمه، من باید بدونم کیه و چیکارهست و اصلا من رو دیده یا نه!
– با اینکه سخته اما تلاش میکنم از پسش بربیام! هر کاری میکنم تا خوشبخت شی و چشم این عمه کور بشه!
لبخند کمرنگی زدم. صورت بور و موهای بورتَرش، ترکیب ملیحی را ساخته بود. کلا من شبیه صدرا و عاطی نبودم. صدرا و عاطی چشمان قهوهای روشن و سر و صورت بوری داشتند و شبیه مامان بودند.
اما از بخت بد من، شبیه پدری شده بودم که کمر به قتل آرزوهای دخترش بسته بود!
دختری که موهای فر و چشمان قهوهای سوخته و صورتی سفید را شامل میشد.
تنهای نکتهی مثبتم نسبت به صدرا و عاطی، چشمان درشت و مژههای پر پشتم بود!
– کجا رو نگاه میکنی دختر؟!
– خوشبختی الان؟!
جاخورده نگاهم کرد.
هیچ وقت این سؤال را نپرسیده بودم.
– چ…چرا…این سؤال رو میپرسی؟!
سر روی زانویم گذاشتم و مغموم لب زدم:
– چون بابا آرزوهای تو رو هم نابود کرد!
لبخند غمگینی زد و نگاهش را به پنجرهی کنار تختم رساند.
– میدونی…حمید پسر خوبیه، من رو خیلی دوست داره، هر کاری برام میکنه و با ادامه تحصلیم مخالفت که نکرد هیچ…تازه موافقت هم کرد! دوسش دارم اما…عاشقش نیستم!
کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد:
– چون با دلم انتخابش نکردم، دروغ میگن عشق بعد از ازدواج…حداقل برای من اتفاق نیفتاد؛ فقط مهر رفتار و کاراش به دلم نشست…همین!
ناراحت شده بود و من ناراحتتر!
برای آیندهای که در انتظارم بود یا حال خواهرم؟!
از روی صندلی بلند شد و کنارم جاگیر شد. دستش روی پایم نشست و فشار اندکی به آن وارد کرد.
– من مثل تو هیچوقت نتونستم از حقم دفاع کنم…درسته تو نتونستی به چیزی که هدفته برسی و بازم مثل من برات بریدن و دوختن اما حداقل براش جنگیدی…هرکاری کردی تا خواستگاری رو بفرستی بعد کنکور…من مطمئنم به جای خوبی میرسی چون برای چیزی جنگیدی که میدونستی نتیجهای نداره و من حسرت روزایی رو
میخورم که ساکت حرفای بابا رو تأئید کردم…مثل من نشو؛ هیچوقت!
لبم را جویدم و اشکم پایین ریخت.
– من تموم آرزوم رو تو کمک کردن به مردم میبینم! من اگر ازدواج کنم تموم آرزوهام به باد میرن، از کسی که قراره شوهرم بشه میترسم!
من خیلی کوچیکم!
سری تکان داد و مغموم لب باز کرد:
– دقیقا و تو خیلی کوچیکی…حتی از زمانی که من هم ازدواج کردم کوچیکتری!
سر روی پایش گذاشتم و شروع به گریه کردم. عاطی همیشه برای من جای خالیِ همان مادری بود که نیمی از بودنش و محبتهایش نصیبم میشد.
***
– صدرا حرف بزن دیگه، جون به لب شدیم بخدا!
عاطی انگار استرسش از من هم بیشتر بود.
– خدایی باورم نمیشه این همه شانس رو آخه…بابا طرف دکتره! باورتون میشه؟
آبی که خوردم در گلویم پرید و به سرفه افتادم. عاطی و صدرا به کمک آمدند و من دمی بعد حالم کمی بهتر شد.
– صدرا تو رو خدا یه بار دیگه تکرار کن چی گفتی؟!
دستی به پیشانیاش کوبید و او حتی از ما هم شوکه تر بود!
– من هنوزم باورم نمیشه…یکی از بچهها رفت تحقیق گفت پسره پزشکه!
ای وللل
ازینکه اولاش چند کلمه زبون شیرین کردی رو استفاده کردی جذبم کرد… سعی کن از کلیشه دوری کنی
داستانت تا اینجا بد نیس میتونی خیلی بهترش کنی
مطمئنا خودتم رمان خوندی ولی سعی کنی از موضوعات تکراری رمانای اینترنتی دوری کنی خب
من بعد چهار پنج سال با اینکه از رمانای اینترنتی دور بودمو کتاب میخوندم مبخوام رمانتو دنبال کنم ایشلا ک خوب باشه و توام موفق باشی عزیزم
فاطی این رمان هر روز پارت گذاری میشه؟ساعت چند؟
بله ساعت ۱۰ به بعد هر روز پارت گذاری میشه
مگه آمین اسم پسر نیس؟ ولی حالا اشکال نداره ب بزرگی خودم نویسنده رو میبخشم😁
اون آرمینه:/