رمان بالی برای سقوط پارت ۱۹
از حرص پلک محکمی بهم زد و من اصلا متوجهی حرفهایش نمیشدم.
از من چه میخواست؟!
که به شوهر زوریام علاقهمند شوم؟!
به آن یه تیکه خونسردی که جز راه رفتن روی اعصاب و روان من هیچ کاری ندارد!
– بس کن محدثه، من اصلا نمیخوام ادامهی حرفات رو بشنوم.
عصبی دست چپش را تکان مختصری داد.
– چرا نمیخوای بشنوی؟! کفر خدا رو دارم میگم؟! دارم خلاف شرع حرف میزنم؟!
اِنقدر لجبازی که حاظر نیستی ادامهی حرفام رو بشنوی!
پوفی کردم و چشمانم را در حدقه چرخاندم.
اینکه امروز را باید چگونه با اویِ یک دنده بگذرانم عاصیام کرده بود.
– خیله خب…باش…ادامهی حرفات رو میشنوم.
صورتش رو کمی جلو آورد و با اطمینان تمام لب باز کرد:
– ببین منُ…تو اگر دیر دست بجنبونی علاوه بر اینکه خودت رو بدبخت میکنی، شوهرت هم از دستات میره!
اخمی از سر نفهمیدن کردم.
از چه بدبختی حرف میزد؟!
– منظورت رو نمیفهمم!
پوزخندی زد.
– پس خوب گوش کن تا بفهمی…اون مثلا خواهرشوهرت و دخترخالهش با اینکه فراز زن داره ولی هنوز دورش میگردن…میدونی چرا؟!
سرم را به بالا فرستادم.
– به خاطر اینکه چشم آتنا خانوم پیش آقا فرازه…یعنی قصد دارن هر جور شده زندگی شما رو بهم بریزن…حالا تو هی بزن به در بیخیالی اونا هم کارشون رو انجام بدن بعد ببینم اونی که دست خالی میمونه کیه!
با تعجب و دهانی باز نگاهش کردم.
– چی میگی محدثه؟!
– چی فکر کردی آمین؟! متوجه نشدی هر لحظه دنبال تحقیر کردنتن؟! تازه بدتر از اون سعی دارن مخ مادرشوهرت رو هم بشورن.
شوکه شده خودم را عقب کشیدم.
– تو…تو اینا رو از کجا فهمیدی؟!
لیوانش را برداشت و همهی شربتش را سر کشید و منی که جان کندم تا محتویاتش تمام شود.
– چند وقت پیش که اومده بودم پیشِت…داشتم میرفتم پایین که دیدم از قصا دارن پشتت بد میگن، مادرشوهرت دعواشون کرد گفت غیبته و این حرفا اما خب بالاخره هر حرفی تأثیرش رو میذاره…منم که زورم اومد نه گذاشتم نه برداشتم ضایعشون کردم تازه نقشهشون هم لو دادم.
و بعد ردیف دندانهایش را برایم به نمایش گذاشت که بُهتم را بیشتر از قبل کرد.
این دختر دیوانه بود دیگر؟!
– تو چیکار کردی محدثه؟!
– هیچی از نقشهشون برای مادرشوهرت گفتم…مادرشوهرت هم نه گذاشت نه برداشت یه چک خوابوند گوش دخترش، دختر خواهرش هم تهدید کرد حق نداره پاش رو بذاره خونهی شما اما…با اون نگاهی که من از اون دو تا دیدم…یعنی فعلا دست بردار نیستن…یعنی تا به خواستهشون نرسن ول کن نیستن!
دستی به صورتم کشیدم.
خدایا این چه بلایی بود که به سرم آوردی؟!
– ببین آمین…تو هر جور شده باید طلاق رو طول بدی…تا زمانی که کار گیرت نیاد نمیتونی طلاق بگیری! حداقل با پول مهریهت میشه خونه بگیری اما کار نداشته باشی میخوای چیکار کنی؟!
راست میگفت.
تک تک جملاتش راست بود.
لبم را گزیدم و سرم را بالا فرستادم.
– تو دو راه داری!
سرم را پایین آوردم و بیحال نگاهش کردم.
– از کدوم دو راه حرف میزنی؟! مگه راهیَم مونده؟!
خندان انگشت اشارهاش را بالا برد.
– راه اول اینه که کلا فکر طلاق گرفتن را از سرت بندازی بیرون…که این کار با علاقهمند شدن شما دو نفر امکان پذیره!…این عالی میشه، همه چیز جور میشه دیگه نه استرس طلاقی داری نه چیزی!
لبی گزیدم.
– راه حل دوم چیه؟!
سرش را بالا فرستاد.
– فقط زمان طلاق رو طول بدی که امکان پذیر نیست!
سرم را به زیر انداختم.
یاد حرف آن روزش افتادم:
«به شرطی اجازه میدم ادامه تحصیل بدی که…بعد از یه مدتی که آبا از آسیاب افتاد و کسی سرش تو زندگی ما نبود یه دعوای ساختگی راه بندازیم و طلاق بگیریم!»
– باید فکر کنم…محدثه من نمیتونم…من به اون هیچ علاقهای ندارم!
اون یه تیکه یخِ بیش از حد خونسرده…یعنی من اینجا بمیرم ککش هم نمیگزه بعد من به این علاقهمند بشم؟! وای باورم نمیشه.
دو دستش را به گونهاش کوبید.
– تو علاقهمند نشو…اونُ به خودت علاقهمند کن کارت راه بیفته! فقط…دیگه مجبوری اون وسطا یه سری چیز میزا رو تحمل کنی.
با چشم غره مشتی به پهلویش کوبیدم که صدای قهقهاش به هوا رفت.
دختر شرم و حیا که حالیاش نبود!
***
– عمه جان خیلی خوش اومدی!
– قربون قد و بالات برم عمه…ماشاالله ماشاالله یه عروس عین خودت، ماه پیدا کردی…ای کلک!
خوبه قبلا میگفتی زنِ خوب اصلا پیدا نمیکنم که بخوام بگیرم.
به آن چشمان ریز شدهاش خندیدم و دمی بعد دست فراز دور کمرم حلقه شد.
سعی کردم جلوی ورقلمبیده شدن چشمهایم را بگیرم مبادا این چشمان و نفس حبس شده کار دستمان دهد.
– نه دیگه عمه خانم، مشکل اون زمان اینجا بود که چشممون یه نفر خاص رو نمیگرفت دیگه الان گرفته!
خندید و من حس کردم دست آتنایی را که دور چاقو فشرده شد. انگار حرف محدثه درست از آب درآمده بود.
– ناقلا اون یه نفر خاصتون زیادی خاصه ها!
مادر چشمم کف پات زیادی خوشگلی یه وقت ناراحت نشی اینجوری راجبت حرف میزنیم؟!
سرم را تندی تکان دادم و چرا این زن اِنقدر مهرش عجیب گیرا بود؟!
– نه نه این حرفا چیه؟! شما لطف دارید وگرنه ما در اون حد نیستیم.
عمه چه با حاله